چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۲
دومين يادواره‌ی «مهدی آذريزدی» پدربزرگ خوب قصه‌گو برگزار شد

دومين سال‌روز درگذشت پدربزرگ قصه‌‌گوي «بچه‌هاي خوب» با نام «ياد آذر»، روز گذشته در خانه‌ي فرهنگ گل‌ها برگزار شد. در اين يادواره،دوستداران آذريزدي با بيان خاطره و قصه‌گويي يادش را زنده كردند.

ايبنا نوجوان: دبيرخانه‌ي‌ دايمي بنياد مهدي آذريزدي با همكاري شهرداري تهران، دومين مراسم بزرگ‌داشت نويسنده‌ي «قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب» را در خانه‌ي‌ فرهنگ «گل‌ها»ي برگزار كرد.

شاعران، نويسندگان و مترجمان كتاب‌هاي كودك و نوجوان هم‌چون «محمد ميركياني»، «مصطفي رحماندوست»، «غلام‌رضا امامي»، «حسين فتاحي»، «حميد گروگان»، «مريم صباغ‌زاده ايراني»، «محسن چيني‌فروشان» و چند نفر از مسوولان فرهنگي استان يزد از جمله «غلام‌حسين دشتي» و «محمود عاليشوندي» در اين نشست دوستانه حاضر شدند و برخي از آنان خاطرات‌ زيباي خود را از اين پدربزرگ قصه‌گو براي دوستداران او بازگو كردند.

«مهتاب شهيدي» قصه‌گوي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان نيز دو قصه‌ي زيبا از نوشته‌هاي «مهدي آذريزدي» را براي حاضران اجرا كرد. قصه‌ي مورچه‌اي كه به دنبال عسل بود و داستان موش و شتر كه بازنويسي يكي از داستان‌هاي مثنوي است، دو قصه‌اي بودند كه به شيوه‌اي جذاب و شنيدني براي حاضران بازگو شد.

يكي ديگر از برنامه‌هاي اين آيين پخش فيلم كوتاهي از زندگي «آذريزدي» بود. شنيدن حرف‌هاي صميمانه‌ي «آذر»، ديدن تصاويري از منزل ساده و اتاق كاه‌گلي‌اش، اشك را به چشمان حاضران نشاند.

در اين آيين بزرگ‌داشت، تعدادي از كتاب‌هاي «مهدي آذريزدي»، هم‌چون «قصه‌هاي ساده»، «مثنوي پسر خوب»، «قند و عسل» و كتابي شامل نامه‌هاي آذريزدي با نام «پسر شهرزاد» به حاضران در برنامه اهدا شد.

مراسم «ياد آذر» از ساعت 18 تا 20 روز سه‌شنبه 21 تيرماه 1390 در خانه‌‌ي فرهنگ گل‌ها برگزار شد.

بخش‌هايي از زندگي‌نامه‌ي خودنوشته‌ي پدربزرگ قصه‌گوي بچه‌ها:
روز دوم خمسه‌ي مسترقه سال 1300 شمسي به دنيا آمدم. سه روز بعدش، سال 1301 شروع شد. محل تولد و زندگي من تا بيست سالگي، آبادي «خرمشاه» در حومه‌ي «يزد» بود.

خانواده ما مردم فقيري بودند. اين كلمه‌ي «فقير» را در تهران به مردم نادار مي گويند، ولي در يزد به گدا مي‌گويند و توهين‌آميز است. ما ندار بوديم. پدرم جز كار رعيتي و باغباني، درآمد ديگري نداشت.

مختصر خواندن و نوشتن را توي خانه از پدرم ياد گرفتم و قرآن را از مادر بزرگم كه چند نفر شاگرد تحت تعليم قرآن داشت. ما توي خانه، هفت هشت كتاب، بيش‌تر نداشتيم كه عبارت بودند از قرآن، «مفاتيح» و...

اولين بار كه حسرت را تجربه كردم، موقعي بود كه ديدم پسرخاله‌ي پدرم كه روي پشت بام با هم بازي مي‌كرديم و هر دو هشت ساله بوديم، چند تا كتاب دارد كه من هم مي‌خواستم.

به تهران آمدم؛ بي‌آنكه بدانم در تهران چه كار خواهم كرد. فقط مي‌دانستم كه تهران شهر بزرگي است و كتاب‌فروشي‌ها و چاپخانه‌ها و مدارس بزرگي دارد و اهل علم و ادب در آنجا بيش‌ترند و از اين حرف‌ها، كه به آرزو هايم پر و بال مي‌داد.

در سال 1335، در «عكاسي يادگار» يا «بنگاه ترجمه و نشر كتاب» كار مي‌كردم و كار غلط‌گيري نمونه‌هاي چاپي را هم از «انتشارات اميركبير» گرفته بودم و شب‌ها آن را انجام مي‌دادم. قصه‌اي از «انوار سهيلي» را در چاپخانه مي‌خواندم كه خيلي جالب بود. فكر كردم اگر ساده‌تر نوشته شود، براي بچه‌ها خيلي مناسب است. جلد اول «قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب» خود به خود، از اينجا پيدا شد. آن را در شب‌ها در حالي مي‌نوشتم كه توي يك اتاق 4 × 3 يا 12 متري زير شيرواني، با يك لامپاي نمره ده ديواركوب، (نوعي چراغ نفتي)زندگي مي‌كردم... .

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها