فرشاد شيرزادي:هنگام نوشتن آثار ادبيات جنگ كه از زبان زنان نقل ميشود بايد كمي احساساتي نوشت. البته اغلب زنان داستاننويس همين كار را هم ميكنند ولي اين احساس بايد عميق و قابل درك باشد. ارزش احساساتينويسي را ميتوان با تجسم بازي بازيگران تئاتر بهتر درك كرد...
نويسندگان داستانها و رمانهاي ممتاز قرن نوزدهم با نگاه دروني به معرفي شخصيتها ميپردازند. اين نويسندگان براي معرفي شخصيتهاي داستانها حتي به روانكاوي آنها دست ميزنند. در ادبيات پايداري احساسات زنان زماني بهتر بيان ميشود كه نويسنده داستان بتواند ارزش اين احساسات را به واقعيتهاي بيروني ربط دهد. بيان احساسات زنان حتي ميتواند جنبه دروني داشته باشد.
اگر بازيگران تئاتر را با همان نقش جلو دوربين مقايسه كنيم درخواهيم يافت كه چه تفاوتهاي ماهوي ميان بيان احساسات در داستان و تئاتر و سينما وجود دارد. بازيگران تئاتر ديگر نميتوانند جلو دوربين به صورت اغراقآميز بازي كنند زيرا دوربين و دستگاه صدابرداري كوچكترين حالت و صدا را ثبت و ضبط ميكند و بازيگران در صورت اغراق، گويي ادا در مي آورند. در داستان دقت خواننده بيشتر بر منطق آثار معطوف است. خواننده ميخواهد احساسات در ساختاري منطقي و با درك و فهم وي از جغرافياي سرزمينش به او معرفي شود و البته احساساتي نويسي شبيه به اغراق در تئاتر است اما نويسنده هنگام بازنويسي اجتنابناپذير اثر خويش، در ميان مطالب فراوان و اغراقآميز، مصالح مورد نياز را براي ارائه تصوير باوركردني از زندگي خواهد يافت. اين دو لازم و ملزوم يكديگرند، ميشود گفت شايد اين مصالح بدون ارائه مطالب زرق و برقدار، تند و احساساتي، نهفته باقي بماند و ظرافت معنايي ناديده انگاشته شود. نويسنده با همين زرق و برقها و اغراقهاي داستاني به ژرفنا و ظرايف محتواي داستانش دست مييابد. ظرايف را نميتوان به راحتي درك كرد و ژرفنا نيز در اثر نهفته است و اغلب خود نويسنده بايد آنها را به نحوي آشكار كند.
درباره نويسنده
زهرا يزدان پناه قرهتپه مجموعه داستان «قوارهاي براي دو نفر» را سال گذشته منتشر كرد. وي كه متولد 1342 است دوران ابتدايي را در يك دبستان دولتي با ساختمان قديمي درس خواند. از همان سالهاي اول تحصيل به كتاب و كتابخانه علاقه داشت و دلش ميخواست عضو كتابخانه مدرسه شان باشد. خودش ميگويد: عصر يكي از روزهاي سرد و برفي، از مدرسه كه آمدم، بدون اينكه روپوش مدرسه ام را دربياورم به بهانه سرماي بيرون، همراه با كيف مدرسهام، زير كرسي دراز كشيدم و سرم را زير لحاف بردم. آن روز كتاب داستاني را از دوستم كه عضو كتابخانه بود، امانت گرفته بودم. كتاب را بيرون آوردم و چنان با لذت مشغول مطالعه شدم كه متوجه نشدم برادرم بالاي سرم است. او كلاس اول راهنمايي بود و مثل من عاشق كتاب. اما هر بار كه من كتابي به منزل ميآوردم، ميفهميد و اصرار ميكرد كتاب را بدهم تا اول او بخواند. اين دفعه هم بالاي سرم نشسته و خيره شده بود به كتاب داستاني كه در دست داشتم. سرش را پائين آورد و آهسته گفت: «ميدي اول من بخونم؟» تا اين را شنيدم كتاب را فوري بستم و در آغوش فشردم و...
صداي پدرم مرا به خود آورد: «اين كتاب را از كجا آوردي؟» ديگر نتوانستم منتظر عكسالعمل بعدي پدرم شوم، سرم را زير لحاف بردم و زدم زير گريه. هق هق گريه ميكردم و اشك ميريختم. نوازشهاي مادر هم چارهساز نبود. برادرم نيز از دسته گلي كه به آب داده بود شرمنده بود و غصهدار. دوباره صداي پدرم را شنيدم: «من كه چيزي نگفتم! فقط ميخواستم بدونم چرا يواشكي كتاب ميخونه!»
سرم را از زير لحاف بيرون آوردم. در حالي كه هنوز دراز كشيده بودم، با همان بغض كودكانه گفتم: «خب وقتي نميذاري خودم عضو كتابخونه بشم، پس من چطوري كتاب بخونم؟»
و دوباره لحاف را روي سرم كشيدم و به گريه ادامه دادم.
يك دفعه متوجه شدم كه لحاف از روي صورتم كنار رفت و دستهاي پدرم را جلوي صورتم ديدم با يك اسكناس دو توماني لاي انگشتانش: بگير! يك كتاب بخر و برو عضو كتابخانه مدرسه شو.
لبخندي گوشه لبهام نقش بست و طوري آرام شدم كه انگار نه انگار، آن همه گريه كردهام.
وقتي پول را ميگرفتم، زبري پوست دستهاي او را روي لطافت دستهاي كوچكم به خوبي حس كردم. با همان دستهاي پينه بسته، اشكهاي صورتم را پاك كرد و بوسهاي بر پيشانيام نشاند. آن قدر عجله داشتم كه روي برفها ليز خوردم و زمين افتادم اما تمام تلاشم را كردم تا آن اسكناس دو توماني در كف دستم سالم بماند. از شوق خريد كتاب و عضو كتابخانه شدن، درد و سوزش زانوهايم را فراموش كردم. به سرعت از زمين بلند شدم و دوباره به طرف كتابفروشي دويدم. در كتابفروشي وقتي زن كتابفروش، كتاب را روي ميز گذاشت تازه متوجه گلي بودن دستهايم شدم. نميدانستم كتاب به آن قشنگي و تميزي را چطور با آن دستها بگيرم. نگاه زن كتابفروش دنبال تكه روزنامهاي ميگشت تا كتابم را لاي آن بگذارد، اما پيدا نكرد تا اين كه از قفسه پشت سرش، كلاسور سفيد كوچكي برداشت و كتابم را لاي آن گذاشت اما من نميتوانستم پول آن را بپردازم و بايد باقي پول را به پدرم برميگرداندم.
فوري گفتم:«نه! اينو نميخوام! گفت: «بدون اين كتابت كثيف ميشه!»
گفتم: «آخه پولمو لازم دارم، يعني...»
بيدرنگ گفت: «عيبي نداره، دادمش به تو!»
گفتم: «براتون پس ميارم» آن شب از خوشحالي نه من خوابم برد و نه برادرم. دائم بلند ميشدم و كنار پنجره ميرفتم.
اين نويسنده دفاع مقدس حالا سالهاست كه آن روزها را پشت سر گذاشته است. پدرش و زن كتابفروش هر دو از دنيا رفتهاند، اما هنوز به آن روزها ميانديشد و دستهاي مهرباني كه اسكناس دوتوماني را به او داد.
لحن بيان احساسات
نگاه يزدانپناه به جنگ طبعاً نگاهي زنانه است. مجموعه «قوارهاي براي دو نفر» او شامل هفت داستان كوتاه است. در داستانهاي اين مجموعه احساسات نويسنده از سطح زبان هم به چشم ميخورد. در يكي از داستانها، يزدان پناه از منظر زني به واقعيتهاي جنگ ميپردازد كه شوهر اول و دوم خود را از دست داده است. اين نويسنده در آثارش اغلب روي مضامين اصلي دفاع مقدس دست ميگذارد. از سويي نيز مطرح كردن دنياي زنانه در داستانهاي جنگ و واكاوي اين احساسات براي مخاطب، پيش از هر چيز به جرأتي از سوي نويسندگان اين حوزه نياز دارد، كارهاي يزدان پناه از اين حيث قابل تحسين است. اما شايد بتوان گفت با خواندن داستانها و تأمل بر لحن نويسنده در فضاسازيهاي معمولي داستان، زبان بيان او هر چند احساساتي و برانگيزاننده اما اغراقآميز به نظر ميرسد. «قوارهاي براي دو نفر» را نشر سرير منتشر كرده است.
نظر شما