اگر در كتابفروشيها با كتابهايي با نامهاي عجيب مثل «فاصلهاي كه پير شد»، «من من كله گنده»، «من، زنبابا، دماغ بابام»، «قصهي پلی که بود و دیگر نیست» يا «دزدي كه پروانه شد» روبهرو شديد، شك نكنيد كه نويسندهي آنها «محمدرضا شمس» است. نويسندهاي كه در نخستين روز بهار، همراه با نوروز، تولد خود را هم جشن ميگيرد./
«ناجورها»، «قصهي كوچهي ما»، «عكاسخانه»، «بزبز قندي» و «زاغچهي كنجكاو» هم از ديگر نمايشنامههاي اين نويسندهاند.
از نويسندهي «اسبابكشي جيرجيركها» تا كنون نزديك به 50 عنوان كتاب منتشر شده اندكه بعضي از آنها موفقيتهايي را برايش به ارمغان آوردهاند؛ مثل كتاب «ديوانه و چاه» كه جايزهي دفتر بينالمللي كتاب براي نسل جوان (IBBY) در سال 2004 را نصيب او كرد. اين اثر در فهرست سالانهي كتابخانهي مونيخ هم جا گرفته است.
«قلم بلورين مطبوعات» و «لوح زرين» كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان هم از ديگر جايزههاي اين نويسنده است.
نخستين داستانها و شعرهاي شمس در مجلهي «كيهان بچهها» منتشر شدند. مجلهاي كه علاوه بر كتاب، يكي از علايق شمس در دوران كودكياش بوده: «در دوران كودكي و حتي وقتي بزرگتر شديم و به سن نوجواني رسيديم، با يك ريال كتاب اجاره و آن را بين جمع دوستانمان دست به دست ميكرديم تا همه بتوانند بخوانند. كيهان بچهها هم يكي از معدود نشريههايي بود كه براي بچهها منتشر ميشد و من هر سهشنبه جلوي روزنامهفروشي محلهمان ميايستادم تا كيهان بچهها برسد.
در بين مطالب اين مجله، علاوه بر كميكاستريپهاي سوپرمن كه در صفحات آخر مجله منتشر ميشد، يك سلسه مطالب پليسي و جنايي چاپ ميشدند كه خيلي جذاب بودند.»
نويسندهي «يه روز يه پسره» از دوران كودكياش يك خاطره دارد كه خواندنش خالي از لطف نيست: «روز اول عيد بود كه پسر عمويم «رحمت» به خانهمان آمد تا با هم براي ديدن فيلم سندباد به سينما برويم. هر دو لباسهاي نو پوشيديم و راه افتاديم. نزديك يكي از ميدانهاي محله بوديم كه چند نفر از بچه محلهاي ما همراه «غلام» كه بزرگتر از همه بود يك گوشه ايستاده بودند. نزديكتر كه شديم برق چشمهاي غلام را ديدم و حس كردم قرار است اتفاقي بيفتد و همينطور هم شد. غلام به بقيهي بچهها اشاره كرد و آنها هم ريختند شروع كردند به زدن ما. در آن حين من با «حسين تخممرغي» رو در رو شدم كه ميخواست به صورتم مشت بزند. من اول فكر كردم جاخالي بدهم اما متوجه شدم اگر اين كار را بكنم دست حسين به ديوار ميخورد. بهخاطر اينكه دست او آسيب نبيند جاخالي ندادم و او هم مشتش را حوالهي صورتم كرد. وقتي هم كه برگشتيم خانه و مادرم ما را با آن سر و وضع ديد، كتكي هم از او خورديم!»
البته آقاي نويسنده و پسرعمويش به هر ترتيب كه شده به سينما ميروند و فيلم سندباد را ميبينند. فيلمي كه به دليل فضايش حسابي آقاي نويسنده را كه عاشق افسانهها بوده جذب كرده بود.
شايد به همين دليل هم باشد كه در اغلب داستانهايش ردپايي از افسانهها و شخصيتهاي افسانهاي هست.
او اكنون هم مشغول بازنويسي هزار و يك افسانهي ايراني است تا نوجوانان بتوانند مرجع مناسبي در اين زمينه داشته باشند.
محمدرضا شمس كه در تعطيلات نوروز مشغول تكميل كردن بازنويسي افسانههاي اين مجموعه است، مطالعهي چند عنوان كتاب را به بچهها پيشنهاد كرد: «مجموعهي سه جلدي «ارباب حلقهها» يكي از كتابهايي مناسب است كه «جي.آر.آر.تالكين» براي نوشتنش 10 سال وقت صرف كرده است. البته يكي ديگر از كتابهاي اين نويسنده با نام «هابيت» هم بسيار خواندني و زيباست. كتابهاي «نيل گيمن» مثل «گورستان» و «كورالين» هم خواندني اند. براي بچههايي كه سبك وحشت را دوست دارند، كتاب «جلاد لاغر» اثر «دارن شان» را پيشنهاد ميكنم.»
نويسندهي «صبحانهي خيال» از ميان كتابهاي نويسندگان ايراني هم چند اثر را نام برد: «از كتابهاي «فرهاد حسنزاده» «عقربهاي كشتي بَمبَك» و «هستي» را پيشنهاد ميكنم. «طبقهي هفتم غربي» از كتابهاي قديميتر «جمشيد خانيان» و «عاشقانههاي يونس در شكم ماهي» كه سال گذشته منتشر شد، هم موضوع ها و پرداخت خوبي دارند.»
محمدرضا شمس در روز تولدش و در سال جديد سه آرزو براي بچهها دارد كه آرزوهاي هميشگي او هستند: «اميدوارم هيچجاي دنيا هيچ كودكي مريض نباشد و هيچ كودكي مجبور به كار كردن نباشد؛ يكي از دردناكترين مسائل دنيا كار كردن بچههاست. سومين آرزويم هم اين است كه هيچ جا جنگي نباشد و همهي بچهها در جمع گرم خانوادههايشان باشند.»
ما هم يك پيام از طرف خودمان و تمام نوجوانان براي اين نويسندهي هميشه خندان داريم: آقاي شمس، تولدتان مبارك!
نظرات