یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
مصاحبه همراه با نقاشي

هر خبري كه مي‌خوانيم شايد براي ما تنها يك «خبر» باشد اما چه بسا براي خبرنگار آن با خاطره‌اي توأم شود كه سال‌ها در ذهن و يادش باقي بماند؛ از اين رو شمار اين خاطرات برحسب سابقه و تجربه روزافزون است آن‌چنان كه مي‌توان گفت: خبرنگاري كه خاطره ندارد، خبرنگار نيست؛ حتي اگر خبرنگار حوزه كم حادثه‌اي مثل حوزه كتاب باشد. امروز ياسر سماوات خبرنگار و مسوول روابط عمومي ايبنا از ميان انبوه اين خاطرات حرفه‌اي‌، يكي از شيرين‌ترين‌هايش را به مناسبت ايام نوروز انتخاب كرده تا به ما هديه كند.-

بدون لحظه‌ای درنگ و پشت سرهم حرف می‌زد. گوشی را روی شانه‌ گذاشته و سرم به همان طرف مایل شده بود. خودکار آبی روی کاغذکاهی می‌لغزید و خطوط کج و معوجی را که تنها خودم قادر به خواندنشان بودم ترسیم می‌کرد. خوشبختانه به واسطه مطالعات نصفه و نیمه‌ در حوزه خبرنگاری تا حدودی با شگرد‌های این حرفه ‌آشنایی داشتم و مثل گفت‌وگوهای اوایل کارم یک باره سراغ پرسش اصلی مورد نظر نمی‌رفتم. آقای نویسنده با آب و تاب تمام از رمان جدیدش صبحت می‌کرد و من بدون این‌که مجالی برای مطرح کردن سوالات دیگر پیدا کنم می‌کوشیدم تا همه جملاتش را یادداشت کنم. بالاخره فرصتی که دنبالش بودم به دست‌ آمد. صدای سرفه شدیدی در گوشی پیچید و بعد عذرخواهی جناب نویسنده.

-ببخشید درباره...

سینه‌اش را صاف کرد، وسط سوالم پرید و بدون این‌که به آن توجهی داشته باشد ادامه داد؛

-داشتم چی می‌گفتم؟ آها عرضم به حضورتون که نوشتن داستان کوتاه خیلی سخت‌تر از رمانه. شما در کمترین فرصت ممکن باید سرو ته کارو هم بیارین. تو این مجموعه داستانم همه سعي‌ام این بوده تا از کمترین کلمه‌ها و جمله‌ها برای رسیدن به پایان داستان استفاده کنم. ببخشین یه لحظه گوشی الان میام! 

مصمم بودم که وقتی پای تلفن برگشت سوالم را تمام و کمال بپرسم. چند ثانیه بعد دوباره صدای آقای نویسنده آن‌طرف خط شنیده شد.

-ببخشید عزیزم، یه کم شیر سرگاز بود ترسیدم سر بره، خب داشتم می‌گفتم متاسفانه خیلی از کارایی که جدیداً به اسم داستان کوتاه منتشر می‌شه و به خورد مردم می‌رن اصلاً داستان نیستن! خیلیاشونو وقتی می‌خونم خندم می‌گیره که این داستانه یا قصه حسین کرد؟! مثلاً کار جدید آقای ایکس که اتفاقاً از دوستان خیلی نزدیک منه واقعاً خیلی ضعیفه! نمی‌دونم چرا اینقدر افت داشته، شاید یکی از دلایلش این باشه که رو آورده به سفارشی نویسی! ازش خیلی بعیده و من...

خودکار را روی کاغذ رها کرده و بدون کمک گرفتن از شانه و گردن، گوشی تلفن در دستم بود. روی تنها صندلی متحرک کابین خبرگزاری که مخصوص گرفتن مصاحبه تعبیه شده بود، به طرفین تکان می‌خوردم و همچنان مترصد پیدا کردن فرصتی بودم تا بین رگبار جملات آقای نویسنده سوالم را بپرسم. دوباره خودکار را برداشتم و به جای این‌که حرف‌هایش را بنویسم مشغول کشیدن اشکالی هندسی نامتعارف روی کاغذ شدم. یکی از همکارانم كه آزاد شدن تلفن منتظر بود برای چندمین بار سرک کشید و وقتی دید به جای نوشتن در حال نقاشی کردنم به طرفم آمد و پرسید: کارتون تموم شد؟

ابروهایم را بالا انداختم و بعد ادای گریه‌کردن را درآوردم ،‌ انگار متوجه ماجرا شده بود و رفت پي كارش.
-الو صدامو دارین؟!

به خودم آمدم و سراسیمه گفتم:
-آ... آره آره! ببخشین میون صحبتتون یه سوالی داشتم که...
بی‌ فایده بود! باز هم فرصتی به من نداد و گفت:
-اجازه بدین این بحث تقابل رمان و داستان کوتاهو تموم کنم بعدش هرسوالی که بود در خدمتتون هستم!

بعد از گفتن این جمله بدون این‌که منتظر موافقت یا مخالفتم باشد به حرف‌هایش ادامه داد. عصبی شده بودم، سعی‌ کردم به خودم مسلط باشم. چیزی به ذهنم رسید. این بار نوبت من بود که ابتکار عمل را به دست گرفته و وسط صحبت‌هایش بپرم!

-الو، الو! صدامو دارین؟ الو..
- الو من صدای شمارو دارم
-الو ....

گوشی را قطع کردم و نفس بلندی کشیدم. برگه‌های کاغذ کاهی را زیربغل زدم و رفتم سر میز همکارم که منتظر پایان گفت‌وگوی من بود. کنار دستش نگاهم به کتاب «مصاحبه خلاق» افتاد.

-مصاحبتون تموم شد؟
-ها! آره، ببخشید می‌تونم این کتابو ازتون امانت بگیرم؟
نگاهی به کتاب کنار دستش انداخت، آن را برداشت،‌ به طرفم گرفت و گفت:
-خواهش می‌کنم،‌ کتابه خیلی خوبیه،‌ حتماً بخونیدش
- بله،‌ امیدوارم که توش راهی برای گفت‌وگو با افراد پرچونه و رود‌ه‌دراز وجود داشته باشه!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها