شبیه هم نبودیم
شبه هم نبودیم. او تفنگ داشت و من نداشتم. او پشت به من ایستاده بود و من رو به او. او میخواست که برود و من میخواستم که بماند. شبیه من نبود. نه لباسش، نه نگاهش و نه حرفش. گفتم:«چیزی توی شکمم هست که اگر بیاید، بهانهات را میگیرد». گفت:«چیزی توی دلم هست که اگر بگویم، بهانهای نمیماند!»
دوست داشتم شبیه او باشم. اما نبودم. من دنبال روشنی خانهمان بودم و او دنبال روشنایی شهر. گفتم:«با نبودنت خونه تاریکه». گفت:«با بودنم خونهها!»
رفت. چیزی که توی شکمم بود به دنیا آمد و چیزی که توی دل او بود، با او نمرد و در دنیا ماند. پسرم بزرگ شده. از همان روزها تا همین روزها، هزار هزار بار پرسیده:«پدر چه شکلی بود؟» و من همیشه قاب عکسی را نشانش دادهام. عکسی از او. با تفنگی که بر دوش دارد و پشت به همهی کسانی که عکس را در قاب عکس میبینند، به جلو میرود. اما پسرم نمیبیند انگار. سوالش را دوباره سوال میکند و من عکسی دیگر نشانش میدهم. پدرش در سنگر ایستاده. با پوتینهایی که به رنگ خاک درآمده و چشمانی که انگار دارد همین حالا از پشت قابعکس میخندد. پسرم به عکس نگاه میکند و میگوید:«شبیه شماست! نه؟» بعد این همه سال تازه منظورش را نمیفهمم. میگویم:«نه».
میگویم:«او مثل آب جاری بود و من مثل...!» میخواهم بگویم، مثل مرداب ساکن، که پسرم سرش را میگذارد روی وسعت تنهایی سینهام و میگوید:«مثل کوه...» نمیگذارم گفتهاش را تمام کند، آرام میگویم:«شبیه هم نبودیم».
صفحه 35/ کتاب پایداری 90/ انتشارات سفیر اردهال با همکاری انتشارات هزاره ققنوس/ سال 1390/ 60 صفحه/ 2000 تومان
یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نظر شما