خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، محمدرضا یوسفی: هنوز کتاب به عنوان کهنترین رسانه و نیز زندهترین و ماندگارترین رسانه در حیات بشر جایگاه خود را حفظ کرد و هنوز رسانهای یافت نشده و نیامده که بتواند نقش کتاب را برابری کند و همیشه این رازآمیز بودن کتاب پدیده جالبیست و قابل مطالعه.
چرا کتاب چنین است؟ چه رمزی در این پدیده نهفته است که دیگر رسانهها نمیتوانند چون او پاسخگوی نیازهای آدمی باشند؟ ماندگاری کتاب به یُمن واژه و شگفتی جمله و جادوی روایت است در داستان، اگر این گونه بسیاری بازیهای زبان را در نظر بگیریم، داستان شگفتانگیزترین بازیگر جهان واژه و زبان است و کتاب ناقل این حیرت!
بشر از آن لحظه طلایی که به خط پی برد و توانست تاریخش را مکتوب کند و هویتش را به یادگار بگذارد و با پدیده کتاب آشنا شد، همه روزگار تلخ و شیرین، سخت و آسان، خوب و بد، فراز و نشیب، همه تجربههای آدمی در کتاب جمع شد و این گونه بشر ثبات یافت و دیروز و امروز فردا را به تصرف خودش در آورد.
همان طور که اشاره شد واژه و زبان در هر گونه ارتباطی به شکلی، رازآمیز بودن خود را بازگو میکند. در داستان که حیطه دوستداشتنی من است، اسب سرکش و سفید و وحشی و عاشقیست که هرگز نمیتوان آن را مهار کرد و بهتر که دهانهاش را گرفت، اگر بتوانی بگیری و با آن به گشت و گذار بروی.
واژه، ستون فقرات داستان است و کتاب، رمان و داستان کوتاه و بلند و داستانک است و این دایره سرگشتگی هر نویسندهایست تا بتواند واژه را در کالبد کتاب رام کند، آرام کند، به بازی بگیرد، نوازش کند، به بند بکشد و هر گونهای دیگر که نویسندهای در اثر خود چنین و چنان میکند.
تقدس کتاب، پس از قرون و اعصار هنوز که هنوز است شاخصه بشریت است و هنوز نیز اگر یونسکو هم میخواهد مرز میانی جوامع پیشرفته و عقبمانده را تعریف کند با کتاب و کتابخوانی و کتابخوانان آن سرزمین و هر سرزمینی میسنجد. هنوز فرهنگ و رشد و تعالی آن در هر جامعهای با کتاب و کتابخوانی سنجیده میشود، نه فیلم و کامپیوتر و هر رسانه دیگری.
کتابی که به ما دست میگیریم، همان پدیدهایست که انسان آغاز عصر تاریخ در دست میگرفت، آن را میخواند و در دریای واژهها غرق میشد و تخیلش تا بینهایت هستی سیر میکرد و خودش را میشناخت. هنوز هیچ پدیده هنری نتوانسته خیالانگیز بودن واژهها و عرصه گسترده معناپذیری آن را به دست آورد.
همه هنرها سرانجام خودشان را در واژه باید معنا کنند و به هنگامی که کتابی خوانده یا به عنوان مثال رمانی مطالعه میشود، با تکتک واژهها تخیل خواننده به پرواز در میآید و انواع تصاویر در ذهن مخاطب شکل میگیرد، دریافتها، برداشتها نمود پیدا میکنند و این گونه تخیل خواننده خیالانگیزی را یاد میگیرد و همین عامل تحول و تکامل در ذهن آدمی و بالتبع در جامعه است. بر این مبناست که همه هستی و دار و ندار تاریخی انسان و هر جامعهای تعداد کتابهای ماندگار آن جامعه محسوب میشود.
اگر ما هنوز به سعدی و فردوسی و حافظ و خیام و چنین هنرمندانی در جهان افتخار میکنیم و از گلستان و شاهنامه و دیوان حافظ و رباعیات خیام سخن میگوییم، به دلیل اعجاب انگیز بودن واژه در این آثار، و کهن الگو شدن آنها در عرصه بشری ست.
من اگر ـ این روزها ـ روزی از عمرم به گونهای با کتاب و خواندن و نوشتن طی نشود بیگمان آن روز بیهوده بوده و میکوشم که چنین نباشد. از هنگامی که دانشجو شدم و با جهان کتاب و اندیشه آشنا شدم با این بازی زیبا دل بستم و هنوز تنها دلبستگی من به هستیست. معلوم نیست که در روز چقدر کتاب میخوانم، اما بیگمان زندگیام با کتاب میگذرد، گاه ممکن است همه روز کتاب بخوانم، یا نیمی از آن، و یا ساعتی، اما به نظر من آنچه مهم است پیوند با کتاب است که اگر قطع شود فاجعه پیش میآید و ملتها و اقوام و نژادهایی که در تاریخ آمدهاند و رفتهاند و حتی نشانی از آنها نیست، ریشه در آن است که هستی مکتوب خود را گم کردهاند.
به «سکاها» بیندیشید، با اینکه ملل بسیاری از فرهنگ شفاهی آنها بهره بردهاند، اما خودشان حضوری جدی در تاریخ ندارند. به انسانهای بومی ایران زمین بیندیشید که پیش از آمدن آریاییها به این سرزمین، برای خود فرهنگ و تاریخ و تباری داشتند، اما به دلیل مکتوب نشدن در سفر آریاییها گم شدند و باید در حفاریها به سراغ یادمانهای آنها گشت.
از آن هنگام تا امروز کتاب عامل پیوند گذشته و حال بوده و هست و در این روند امروز نیز مبنای هویت فرهنگی هر ملتی را رقم میزند و متوسط کتابخوان و کتابنخوان هر کشوری بنای فرهنگی آن را معرفی میکند.
اما هر اسمی که جامعه امروز را در برگرفته و این هراس در کشورهای در حال توسعه و عقب مانده بیشتر است اما روز به روز روند کاهش قشر کتابخوان است که به تدریج تبدیل به فاجعهای ملی میشود و سیری را طی میکند که کتاب در چند نسل بعدی تبدیل به یک نشانهی کهن الگویی شود و هر کس کتاب بخواند از نسلی فراموششده تلقی شود و جامعه ما با آمار کتاب هزار نسخه و پانصد نسخه در چنین مسیری پیش میرود و این روزها من مکرر نویسندگانی را میبینم که به علت پایین بودن آمار نشر به سوی سینما، تلویزیون و دیگر رسانههایی که گویا به نرمی جایگزین کتاب میشوند، میروند.
واقعبین باشیم! با سخنانی دال بر عشق بودن امر نوشتن، تقدس کتاب، حرمت تاریخی کلمه و دیگر سخنان شیرین نمیتوان همه نویسندگان را وادار کرد که با شمارگان اندک کتاب، بنشینند و رمان بنویسند. من به تجربه شخصی که سعی میکنم بسیار مشوق جوانان به این مقوله باشیم اما هرگاه که بحث شمارگان و حقالتالیف و پخش به میان میآید شرمنده میشوم و نمیدانم تا کی ما باید در برابر جوانان شرمنده باشیم.
چنین روندی بیگمان عوارضی ناخوشایند در حوزه فرهنگ ملی دارد. به کودکان دیروز که آثار نویسندگانی چون صبحی و بهرنگی و آذریزدی و یمینی شریف را میخواندند، بیندیشید و به یاد آورید که شخصیتهای داستانی ماندگار در ذهن آنها حسن کچل و ماه پیشونی و ننه پیرزن و کدو تنبل و غیره بود و در نسل بعدی پینوکیو و شازده کوچولو و گالیور و غیره حضور یافتند که بیگمان حضور آنان نامیمون نبود، اما روندی که طی میشود به سوی محو ماهپیشونی و بز زنگولهپا و پهلوان کچل و غیره میشود و این پیش درآمد در مه قرار گرفتن ملتی، فرهنگی، قومی، سرزمینی است که نه به سود مردم دیار ما است و نه برای فرهنگ جهانی.
به یاد داشته باشیم که چه در داخل سرزمین خود و چه در هر گوشهای از جهان، هرچه فرهنگهای خرد از بین میروند علم به ضرر جامعه جهانیست و ممکن است به سود فرهنگی خاص و مسلط تمام شود، اما بیتردید به سود بشریت نیست. حال میپرسید «من چه کتابهایی میخوانم؟» و «چه کتابهایی مینویسم؟»
صادقانه گفته باشم، من این روزها به این بحران فراگیر میاندیشم و در تقلایی سخت و دردناک میکوشم فرهنگ ملی سرزمینم را بازنویسی و بازآفرینی کنم تا در مسابقه محو فرهنگ ملی که راه افتاده، من جان کندن خودم را نظاره کنم. به روزگاری که نویسندگان بسیاری به سوی نوشتن آثار فرمالیستی و پستمدرن و آوانگارد سمت و سو دارند، که هرگز آن را تقبیح نمیکنم که دوست هم میدارم، اما من میکوشم که با حفظ ساختاری روایتی کاملاً کهن، به شیوه قصهگوهای عصر گوسانها، شاهنامه را برای کودکان و نوجوانان بازآفرینی کنم.
فکر میکنم که این اتفاق باید در صدر مشروطه پیش میآمد و امروز که من انجام میدهم احساس میکنم در عصری به مراتب وحشتناکتر از دوران فردوسی گیر کردهایم. رنج فردوسی، فراموشی فرهنگ ملی در هجوم عربزدگی بود که آمده بود و سلسلههایی از غزنه و سلجوق و تاتار و مغول که میآمدند تا با دشمنهای خود فرهنگ ملی را از میان ببرند، امروز به گونهای دیگر است.
به یاد داشته باشیم که من از شوونیسم و ناسیونالیسم افراطی حرف نمیزنم، بلکه از حیای فرهنگهای ملی همه ملل جهان از آن جمله فرهنگ عرب، ترک، لر، روس، چین و غیره سخن میگویم. چون بر این باور هستم که به راستی در جهان ایدهآل باید گذاشت هزار گل بشکفد، خار هم خواست برویَد مانع نشویم و من پس از بیست سال تأخیر، دوباره یه شاهنامه پرداختهام و این روزها بیشتر کتابهای حماسی در رابطه با حماسه میخوانم و حماسه هم مینویسم. اما نمیگویم که من کاری بسنده و خوب میکنم که معتقدم هر کسی که آن را بلد است باید انجام دهد.
معمولاً غیر از کتاب، روزنامهای هم میخوانم و علاقهمند به فیلمهای مستند هستم و سینمایی ،که اگر مناسب باشد، میبینم و همه در میان زمانهای نوشتن و خواندن است و مکرر گفتهام که کتاب را مهمترین رسانه میدانم و خوب و بد آن، مفید و نامفیدبودنش بحثی به مراتب سخت است.
در حوزه داستان، از نظر من داستانی که ساختارش هنرمندانه و خلاقه باشد خوب است، برای همین با کتابهای بازاری و ژورنالیستی و بگو سفارشی میانهای نیکو ندارم. اما همین تعریف که چه کتابی بازاری و ژورنالیستیست و چه کتابی نیست، خودش بحثی مفصل است و ای بسا نویسندهای، منتقدی، اثری را ژورنالیستی قلمداد کند و دیگری هنری!
برمیگردد به معیارهایی که چگونه مفاهیم فوق را تعریف کنیم.
از منظر منتقدی که نگاهی جامعهشناسانه به ادبیات دارد، اغلب آثاری که به مسائل اجتماعی میپردازند ادبی هم هستند. اما از نظر منتقدی که به ساختار هنری آثار توجه دارد، هرگز هر اثری که به مسائل اجتماعی بپردازد حتماً هنری هم نیست. موضوع هنری بودن هر اثری نیز قابل تعریف است، با چه معیاری اثری را هنری میدانیم.
از منظر یک منتقد مدرنیسم شاید افراطی، آثار رئالیستی دیگر هنری نیستند، چون زمانه تاریخی آن سپری شده و من این باور را ندارم، چون اساساً ادبیات انعکاس زندگی آدمی در آینهی واژههاست و نمیتوان زندگی واقعی ـ رئالیست ـ انسان را منعکس نکرد و از آن اثر خلق نکرد چون فلان نظریه ادبی چنین میگوید.
من به عنوان یک نویسنده، هنوز با شخصیت کتاب رئالیستی داستان «بچههای خاک» مرتبط هستم و نمیتوانم او را فراموش کنم، به همانگونه که بچههای کتاب «فرزندان خورشید» را که به شکلی نمادین و سوررئال بر گسترده کره زمین راه افتادهاند تا صلح را پیدا کنند و هنوز «خندانه» را میستایم که در بحبوحه جنگ به دنبال «بخندی »شهر را زیر پا میگذارد و هرگز نمیتوانم با «محبت» در رمان «یک وجب از آسمان» قطع ارتباط کنم.
این شخصیتها و بقیه شخصیتهای داستانهایی که تاکنون نوشتهام در سفر و خانه و خواب و بیداری با من هستند، بیگمان همه را دوست دارم، چه اگر نمیداشتم نوشته نمیشدند و مبنای نوشتن من، این نظریه ادبی و آن نظریه نیست که زندگیست و واژهها که در رابطهای دیالکتیکی از دل هم میجوشند!
گاه واژه، زندگی خلق میکند و گاه زندگی، واژهای را میسازد و از همراهی این دو داستان حیات مییابد. و گاه واژه و زندگی معطل میمانند در ذهن نویسنده، آن زمانیست که تو ـ نویسنده ـ سوژه یا شخصیت یا درونمایه کار را داری، اما داستان راه نمیافتد، مثل این روزها و این زمانه که من انگیزه نوشتن و ادامه جلد بعدی رمانهای پنجگانه «افسانههای ایران زمین» به نامهای «افسانه بلیناس جادوگر»، «افسانه شیر سپید یال»، «حماسه بیداری»، «رقص شیران» را دارم، اما بستر روایت و جانِ نوشتن آن را نیافتهام و امیدوارم روزی اتفاق بیفتد و ذهن، شازده کوچولو وار، به سفر هفتگانهاش در سیارات ادامه دهد و جلدهای بعدی کار نوشته شوند تا عمری باقیست!_
دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۳ - ۲۲:۴۴
نظر شما