یکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۷
اندوه آفتاب‌های سوخته

محمدرضا اصلانی فیلمساز و شاعر در پی آخرین دیدار خود با زنده‌یاد زاون قوکاسیان این یادداشت را برای او نوشت. قوکاسیان پنج سالی بود که تدوین کتابی برای سینمای اصلانی را در دست داشت، بیش از هزار صفحه آن را گردآوری و آماده کرده بود اما مقدّر بود که دیگران این کتاب را به سرانجام رسانند.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- محمدرضا اصلانی: شب، در جشنواره فانوس (در کاشان – آران) ختم می​کردیم به سخن گفتن از زاون و تصویری که دست​ برقضا به این ختم شد از او، که به لبخندی چال​افتاده در گونه​ها گفت: وقت ما تمام شد. نمی​دانم چرا بی​اختیار گفتم، همه برخیزند و یک دقیقه سکوت کنند، نه به ختم که به دعا.



صبح که به تهران آمدم، نخستین زنگ به گریه این بود که زاون رفت. نه همانا که مُرد که مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد[1]. رفت، بی​وقت و بی​هنگام. شب هشیار بود و نامنتظر سرحال و با یونس تراکمه در باب کتاب​هایش، سخن داشت. و صبح این شعله بلند شده آخرین، یکباره تمام شد. اما نه که تمام شد که تمامش کردند.

نه که رفت، او را بردند. زاون زیادی بود، مزاحم بود برای اصفهان، آشوب می​کرد برای سینمای ایران. وقتی درِ جشنواره​اش را می​بندند که چرا کسی گفته «امپراتوری فرهنگی ایران» و کسی آمده با کراوات که حرفی بزند... وقتی بعد از 40 سال، بودنِ​فعّال و جهت​دهنده در سینما، همچنان باید که خرده​پا بماند و هیچ​کس جوابش ندهد که چرا بستید و چرا کتابش چندین سال خاک می​خورد در مجوز برای زنی که هفت کفن پوسانده (لُرتا، همسر عبدالحسین نوشین) و هفت بار مرده و زنده​شده تا نام شوهر دربه‌درش را زنده نگه دارد و تئاتر معتبری را آبرو نگه دارد. دق​کردن مگر چیست؟

اندوه ِکسی که در اعتبار هنر عمر می​گذارد و با اتوبوسِ شبانه چُرت​زنان، باید که بیاید تا موزه سینما، تاریخی شفاهی از تاریخی به​سرعت گم​شده، جمع کند. کم اندوهی نمی​تواند بود، با سینه​ای افراشته و چهره​ای به لبخند آراسته، با حقوقی بخور و نمیر، بی​هیچ امتیازی، بی​اعتنا و مغرور به شاگردانی که پروانه شمعش بودند.

و کسی نمی​دانست و نمی​دید که این شمع دارد آب می​شود. آب می​شود و در «دربه‌ در زدن»، حتی برای جشنواره​هایی هرچه بود، حسنات و غیرحسنات، که شاید جوانی جایزه​ای بگیرد، جوانی فیلمکی بسازد. آب​شد در این‌که اینجا نداشت که بی​فاصله به بیمارستان رود و غدّه اندوهش را بی​خطری درآورد. ماند تا کشوری بیگانه به خاطر یک کتاب که در آنجا درآورده بود، بیمه​اش کنند تا بتوانند کاری کنند که دیگر دیر بود و کاری نشد.

و اینجا، این کشوری است که هیچ​کسانِ نامعلوم برای خرید زیرشلوار با هواپیمای اختصاصی به مِزون​های دبی تا لندن گیج می​زنند تا کدام را انتخاب کنند.

تعریضی چنین نابه​جا از دردی است شاید که زاون برای من همچنان آن نوجوان بود، دونده و پروازگر، در اشتیاق​هایش و آن جمع جوانی که اکنون یتیم مانده​اند در یافتن راهی که بیراهه نباشد و نسوزد این عمر در ابتذال آگهی ترحیم​شدن.

خوشا زاون که در چنین ابتذالی نرفت، که او نه فقط فیلمساز، که تاریخ​ساز فرهنگ معاصر بود، که اشتیاقش در زنده​ماندن تاریخ معاصر بود؛ و زنده​بودن، مزاحمتی است عظیم.

کالیگولا (امپراتور روم) در وقتی، به دیوانگی جمله​ای حکیمانه گفت. گفت: متشکر باشید از من که شما را می​کُشم به جای آن‌که بپوسانم. و حیرتا از زمانه​ای که می​کُشند، به پوساندن...

والسلام
 
[1] رودکی: گفت کسی خواجه سنایی بمُرد       مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

(عنوان یادداشت از یکی از شعرهای محمدرضا اصلانی در کتاب «بنفش‌تر از خود در خیابان‌های خاموش» انتخاب شده است)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها