صبح که به تهران آمدم، نخستین زنگ به گریه این بود که زاون رفت. نه همانا که مُرد که مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد[1]. رفت، بیوقت و بیهنگام. شب هشیار بود و نامنتظر سرحال و با یونس تراکمه در باب کتابهایش، سخن داشت. و صبح این شعله بلند شده آخرین، یکباره تمام شد. اما نه که تمام شد که تمامش کردند.
نه که رفت، او را بردند. زاون زیادی بود، مزاحم بود برای اصفهان، آشوب میکرد برای سینمای ایران. وقتی درِ جشنوارهاش را میبندند که چرا کسی گفته «امپراتوری فرهنگی ایران» و کسی آمده با کراوات که حرفی بزند... وقتی بعد از 40 سال، بودنِفعّال و جهتدهنده در سینما، همچنان باید که خردهپا بماند و هیچکس جوابش ندهد که چرا بستید و چرا کتابش چندین سال خاک میخورد در مجوز برای زنی که هفت کفن پوسانده (لُرتا، همسر عبدالحسین نوشین) و هفت بار مرده و زندهشده تا نام شوهر دربهدرش را زنده نگه دارد و تئاتر معتبری را آبرو نگه دارد. دقکردن مگر چیست؟
اندوه ِکسی که در اعتبار هنر عمر میگذارد و با اتوبوسِ شبانه چُرتزنان، باید که بیاید تا موزه سینما، تاریخی شفاهی از تاریخی بهسرعت گمشده، جمع کند. کم اندوهی نمیتواند بود، با سینهای افراشته و چهرهای به لبخند آراسته، با حقوقی بخور و نمیر، بیهیچ امتیازی، بیاعتنا و مغرور به شاگردانی که پروانه شمعش بودند.
و کسی نمیدانست و نمیدید که این شمع دارد آب میشود. آب میشود و در «دربه در زدن»، حتی برای جشنوارههایی هرچه بود، حسنات و غیرحسنات، که شاید جوانی جایزهای بگیرد، جوانی فیلمکی بسازد. آبشد در اینکه اینجا نداشت که بیفاصله به بیمارستان رود و غدّه اندوهش را بیخطری درآورد. ماند تا کشوری بیگانه به خاطر یک کتاب که در آنجا درآورده بود، بیمهاش کنند تا بتوانند کاری کنند که دیگر دیر بود و کاری نشد.
و اینجا، این کشوری است که هیچکسانِ نامعلوم برای خرید زیرشلوار با هواپیمای اختصاصی به مِزونهای دبی تا لندن گیج میزنند تا کدام را انتخاب کنند.
تعریضی چنین نابهجا از دردی است شاید که زاون برای من همچنان آن نوجوان بود، دونده و پروازگر، در اشتیاقهایش و آن جمع جوانی که اکنون یتیم ماندهاند در یافتن راهی که بیراهه نباشد و نسوزد این عمر در ابتذال آگهی ترحیمشدن.
خوشا زاون که در چنین ابتذالی نرفت، که او نه فقط فیلمساز، که تاریخساز فرهنگ معاصر بود، که اشتیاقش در زندهماندن تاریخ معاصر بود؛ و زندهبودن، مزاحمتی است عظیم.
کالیگولا (امپراتور روم) در وقتی، به دیوانگی جملهای حکیمانه گفت. گفت: متشکر باشید از من که شما را میکُشم به جای آنکه بپوسانم. و حیرتا از زمانهای که میکُشند، به پوساندن...
والسلام
(عنوان یادداشت از یکی از شعرهای محمدرضا اصلانی در کتاب «بنفشتر از خود در خیابانهای خاموش» انتخاب شده است)
نظر شما