معنای مرکزی رمان «روزی مثل امروز» به رسوب نوعی برداشت شبه فلسفی از «نیهلیسم» (نیستانگاری) و «اگزیستانسیالیسم» (اصالت وجود) در قهرمان داستان برمیگردد. این رمان به تازگی با ترجمه مریم مویدپور به فارسی ترجمه شدهاست.
رمان «روزی مثل امروز»ـ صفحه 64
این چند سطر از یک سرود ساده مذهبی که از سالها پیش در ذهن و خاطر «آندرآس» شخصیت اصلی رمان «روزی مثل امروز» مانده، یکی از نشانههای راهنما برای درک روح کلی و متفاوت رمان و زندگی و روحیه پیچیده «آندرآس» به شمار میرد. محور مفهومی و معنای مرکزی این رمان بازمیگردد به رسوب نوعی برداشت و تلقی شبه فلسفی از «نیهلیسم» (نیستانگاری) و «اگزیستانسیالیسم» (اصالت وجود) که در هستی و موجودیت «آندرآس» با احساس خلأ، تنهایی و سرخوردگیهای کتمانشده بروز میکند.
«پتر اشتام» داستاننویس سوئیسی که از همان آغاز رمان «روزی مثل امروز» میتوان تاثیرپذیری فعالش را از «آلبر کامو»ـ نویسنده بزرگ فرانسوی و خالق رمانهای «بیگانه» و «طاعون»ـ دریافت، در کاربرد صناعت داستاننویسی البته راه مستقل و یگانه خود را میرود. این نویسنده به لطف قریحه نیرومند و مجموعهای از تجربههای عینی و ذهنی در عرصه اندیشه و اندیشه تخیلی شده، به ایجاز در روایتگری روی آورده است. درک درونی شده لحظهها، به «پتر اشتام» و خواننده امکان میدهد که بی ابهام، برای شناخت ریشههای ساختاری یک دوران مورد نظر بیاندیشد و به کندوکاو در روحیه آدمها بپردازد.
«آندرآس» مردی است میانسال و مجرد که از 18 سال قبل کشورش را ترک کرده و در فرانسه کار و زندگی میکند. او زبان و ادبیات آلمانی درس میدهد و توانسته است آپارتمانی کوچک در پاریس بخرد تا بتواند برای «خود» زندگی کند.
رمان از نظرگاه سوم شخصـ آندرآسـ شروع میشود: «آندرآس» صبحهای خالی را دوست داشت. وقتی با فنجانی قهوه در دستی و سیگاری در دست دیگر کنار پنجره میایستاد و به حیاط نگاه میکردـ حیاط خلوتی کوچک و مرتبـ به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد، جز آنچه میدید... هیاهوی شهر آنچنان به گوش نمیرسید. صدای یکنواخت عبور و مرور اتومبیلها، صدای پرندگان در دوردستها و صدای کاملاً واضح باز و بسته شدن پنجرهای شنیده میشد. این حالت بیدغدغه فقط چند دقیقه دوام داشت. هنوز سیگارش را تا آخر نکشیده بود که یاد شب پیش افتاد. نادیا از او پرسیده بود که چه درکی از احساس خلأ دارد. گفته بود که این احساس زمانی به خودش دست میدهد که به او توجه نمیشود و کمبود عشق و جای خالی کسانی را که از دست داده است حس میکند، جای خالیای که زمانی پر بوده یا میتوانست پر شود، کمبودی که خودش هم نمیتوانست آن را توصیف کند. آندرآس به او گفته بود که نه تصور بهخصوصی از احساس خلأ دارد و نه علاقهای به اینگونه مفاهیم مبهم و ناملموس...
آندرآس میتوانست به او بگوید که احساس خلأ درست همان احساسی است که هر دو هفته یک بار وقتی که با نادیا است به او دست میدهد، احساسی که بر اثر تکرار قرارهای یکسان و خالی از هرگونه صمیمیت و نزدیکی ایجاد میشود، اما به او چیزی نگفت»
حرکت «پتر اشتام» برش لحظهها و گسست زمان را القا میکند. از نظرگاه اوست که میخوانیم:
«گاهی اوقات آندرآس» پیش خودش مجسم میکرد که اگر اتوبوسی در مسیر کارش او را زیر بگیرد چه خواهد شد. یک تصادف میتوانست نقطه پایانی بر همه چیز و در عین حال آغازی نو باشد، ضربهای که میتوانست به پایان سردرگمی و ایجاد نظم و ترتیب بیانجامد. یکباره همه چیز با اهمیت میشد، روز و ساعت، اسم خیابان یا بولوار، اسم راننده اتوبوس، حتی خود آندرآس، تاریخ و محل تولدش، شغل و مذهبش. تصادف در یک صبح بارانی در فصل پاییز یا زمستان رخ میداد. بازتاب نور نئونهای تبلیغاتی و چراغ ماشینها روی آسفالت خیس خیابان دیده میشدند. آمبولانسی میآمد و رهگذرها به تماشا میایستادند...
زمان تقویمی داستان چند ماه بیشتر نیست؛ از تابستان تا میانههای پاییز. آندرآس بهرغم آنکه با زنهای متعددی ارتباط دارد، همواره به فکر دختری است به نام «فابین» و در ته دل احساس میکند که فقط «فابین» را دوست میداشته و دوست میدارد؛ فقط فابین.
در میان زنانی که او گاهی حتی نامهایشان را از یاد میبرد، یک خانم معلم جوان پاریسی وجود دارد به اسم «دلفین» که رابطهاش با آندرآس به ظاهر مثل رابطه او با دیگر زنهاست، اما وقتی آندرآس که به علت سرفههای شدید و بیمارگونهاش، به توصیه فابین برای معاینه پزشکی به بیمارستان میرود، این فابین است که به شیوه خاص خود مشکل آندرآس را جدی میگیرد. به هر تقدیر، آندرآس که مشخص میشود زخمی کوچک در ریه دارد، تن به آزمایشها و نمونهبرداریهای لازم میدهد. اما از گرفتن و فهمیدن نتیجه آزمایش خودداری میکند. یکباره تصمیم میگیرد که به روستای زادگاهش در سوئیس برگردد. در نوعی دگرگونی روحی، از کارش استعفا میدهد. به مرگ میاندیشد. به پایان و ترس فکر نمیکند.
«پتر اشتام» که نشان داده است در متن هستیشناسی و جهان داستانی خود، شخصیتهایش را به درستی شناخته است، تصویری از خاطره دور از آندرآس، قویترین نشانه برای درک روانشناسی خاص شخصیت محوری رمانش را به دست میدهد. آندرآس در موجاموج خاطرات، کودکیاش را به یاد میآورد که یک روز زمستانی، در جنگل پوشیده از یخ و برف زانو میزند و شمعی را که با خود دارد، روی برف و یخ میکارد و روشن میکند.
پایان رمان، بدون آنکه تکاندهنده باشد، بهگونهای منطقی شکل میگیرد و درواقع در ناتمامی تمام میشود و تأثیری تفکربرانگیز و ماندگار در ذهن خواننده به جا میگذارد.
از «پتر اشتام» که در سال 1963 در سوئیس متولد شده رمان «آگنس» و دو مجموعه داستان به نامهای «تمام چیزهایی که جایشان خالی است» و «ماه یخزده» به فارسی ترجمه شده است.
رمان «روزی مثل امروز» با ترجمه مریم مؤیدپور در 202 صفحه به قطع رقعی در شمارگان هزار و 100 نسخه و با قیمت 12 هزار تومان توسط نشر افق منتشر شده است.
برای کسب اطلاعات بیشتر درباره این کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
نظر شما