محمدرضا صفدری معتقد است: وقتی یک نویسنده از خاطر مخاطب میرود که نتواند از پس گفتن مسائلی که در جامعهاش هست، بربیاید و امروز نوشتن خیلی سخت و پیچیده شده است. امروز مثل پنجاه سال قبل نیست که نویسنده در خانهاش بنشیند و سرگذشت و قصهای بنویسد، چاپ کند و مورد استقبال قرار بگیرد
به تازگی مجموعه «سیاسنبو»ی شما پس از سالها بازنشر شده اما هنوز بعضی از آثار شما در بازار نیست، ابتدا درباره آخرین وضعیت چاپ و بازنشر کتابهایتان اندکی توضیح دهید.
مجموعه داستان کوتاه «تیله آبی» آخرین بار توسط نشر ققنوس در سال 1387 بازنشر شد و بعد از آن دیگر به چاپ نرسید. در بازار کتاب هم فکر نمیکنم از این مجموعه کتابی موجود باشد. ناشر هم دلیل تجدیدچاپ نشدناش را نبود تقاضای خواننده میداند. من هم تا حدی با ناشر موافقم. تقاضا برای داستانهای خاص در بازار کم است. «تیله آبی» را اولین بار نشر زریاب در سال 1377 منتشر کرد. مجموعه داستان «سیاسنبو» را هم اولین بار نشر قصه در دهه شصت منتشر کرد و چند وقتی است که بعد از یک دهه تجدیدچاپ شده است. قبل از سیاسنبو، یک مجموعه داستان داشتم که نامش به خاطرم نمانده و هیچوقت منتشر نشد. در سال 1356 که از وزارت فرهنگ قبل از انقلاب مجوز نگرفت و بعدها هم که انقلاب اسلامی پیش آمد و هیچ وقت به چاپ نرسید. شاید این کتاب اگر در زمان خودش چاپ میشد، خوانندگان خود را پیدا میکرد و شاید هم مورد استقبال قرار میگرفت اما در حال حاضر علاقهای به انتشار آن ندارم. به نظرم هر کتابی باید در زمان خودش منتشر شود و داستانهای نسبتا ضعیفتری به نسبت کارهای فعلیام در آن مجموعه بود. البته ادعایی هم ندارم که داستانهایی که الان مینویسم، قوی و خوب هستند. یکی از داستانهای این مجموعه منتشرنشده به نام «علو» را در کتاب «سیاسنبو» آوردهام. مجموعه «سیاسنبو» را نشر آموت بازنشر کرده است و با حذف یکی از داستانهایش به نام «چتر بارانی» بالاخره تجدیدچاپ شد. داستان «چتر بارانی» در فضای خاصی در زمان شاه میگذشت که مناسب انتشار در فضای امروز نبود و از مجموعه حذف شد. رمان «سنگ وسایه» هم سال 1392 منتشر شده که جایزه ادبی واو را برد و سال قبل هم دوباره تجدید چاپ شد.
از چه زمانی نوشتن را آغاز کردید؟
من از دهه پنجاه اثر تالیفی و چاپ شده دارم تا به حال. در سال 1355داستانهای طرحمانندی از من در مجله «جوانان» و «رستاخیر» به چاپ رسید. در سال 1356 و 1357 نمایشنامههایی نوشتم که ارزش آن در حد کارها و تجربیات دانشجویی بود. در سال 1365 هم نمایشنامهای از من به عنوان «شام آخر» در سوئد به چاپ رسید. هیچکدام از این نمایشنامهها تاکنون بر روی صحنه اجرا نشده است.
به عنوان یک نویسنده جنوبی از نقشی که تجربه زیستن در جنوب در آثار شما و دیگر نویسندگان جنوبی بازی میکند بگویید و اینکه کلا تجربه زیستی چگونه در اثر یک نویسنده رخ مینماید؟
تجربههای یک نویسنده به طور ناخودآگاه و ناآگاهانه در آثار او پدیدار میشوند. هر شخصیت و هر رویدادی که نویسنده آن را در اثرش میآورد، به گونهای ریشه در محیطی دارد که زیستگاه نویسنده بوده و هست. وقتی تجربه سی یا چهل ساله از زندگی در مکانی خاص داشته باشی بالاخره روی نوشتنات اثر میگذارد و داستان همان آدمها را میگویی.
نظرتان درباره اقتباس از آثار ادبی چیست و به نظرتان اقتباس از یک اثر ادبی چه به صورت فیلم و چه به صورت نمایشنامه چه کمکی به معرفی نویسنده و آثارش میکند؟
چندی پیش دوستان بوشهریام، اقتباسی از رمان من به نام «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» انجام دادند و آن را به صورت یک نمایشنامه درآوردند. چون متن از خودم است بیشتر از این نمیخواهم از آن تعریف و تمجید کنم ولی با توجه به این که در تهران چند نمایش حرفهای دیدهام، میگویم کار این دو کارگردان بوشهری خیلی خوب بود. آنها در این نمایش در مجموع زنان این رمان را به زیبایی به نمایش گذاشتند. این نمایش نمایش «سالآزاری زارپولات-ریگستان گلافروزها» نام داشت و به نظرم تصویر خوبی از زنان رمانم به تماشاگر نشان میداد. به نظرم هر چه اثر دیالوگمحورتر باشد، شانس بیشتری برای اقتباس از آن به صورت نمایشنامه وجود دارد و آثاری که قصهمحور هستند بیشتر مورد اقتباس سینمایی قرار میگیرند. به نظرم خود این تبدیل متن اصلی به نمایشنامه یا فیلمنامه برای اقتباسکننده هم سخت است و مشکلات خاص خودش را دارد.
نظر شما درباره بومیسازی اثر و استفاده از لهجه و گویشی خاص در رمان و داستان به طوری که امروز به عنوان ابزاری برای غنیسازی زبان مورد استفاده قرار میگیرد، چیست؟
با به کار بردن واژههای بومی و کلمات مربوط به یک جغرافیای خاص نمیتوان ادعای بومیسازی کرد. به نظرم اولویت با واژگانی است که ریشه فارسی دارند به طوریکه بر غنای متن بیفزایند. به طور مثال در «بوف کور» صادق هدایت وقتی برای اولین بار مشغول خواندن آن بودم، معنای برخی لغات را جستوجو کردم. اما اگر صرفا واژگان بومی را به کار ببریم و بخواهیم با استفاده از چند واژه یک فضای بومی را به داستان تحمیل کنیم، جواب نمی دهد. نویسنده موفق واژه را به خود میکشد.
بعضی معتقدند آثار بومی اثر بازدارنده ای بر فرآیند ترجمه میگذراند، نظر شما چیست؟
به نظرم یک اثر بومی اگر اثری ارزشمند و فاخر باشد برای ترجمه هم با مشکل روبه رو نمیشود و نهایتا برای رفع مشکل این واژگان، نویسنده میتواند طی مکاتبات سادهای که با مترجم انجام میدهد، بهترین واژگان را جایگزین آنها کند. برای ترجمه لازم است که نویسنده با مترجم همسویی داشته باشد و از واژگان سادهتری استفاده شود.
در ادبیات معاصر امروز ما فضایی ایجاد شده است که برخی منتقدین همچنین نویسندگان بر این باور هستند که ادبیات باید منعکسکننده مصائب اجتماعی مردم باشد و او را به رئالیسم اجتماعی سوق میدهند. از نظر شما ادبیات چقدر ماهیت اجتماعی دارد؟ و نویسنده چقدر الزام دارد راوی مصائب اجتماع باشد و به نظرتان بهتر نیست کمی هم به جای سیاه نمایی و راوی مصیبت بودن از یک گذشته یا آینده نویدبخش نوشت؟
مصائب اجتماع خودبهخود در کار نویسنده میآید. مسائلی که در زندگی امروز یک فرد به عنوان نویسنده جریان دارد، به طور غیرعادی که دست خود نویسنده هم نیست در آثار او منعکس میشود. به نظر من پرداختن به گذشته و آینده آسانتر از به حال پرداختن است. نوشتن از دنیای امروز کار سختی است. ما به عنوان انسان در جستوجوی واقعیت هستیم و هنگامی که نویسنده این مساله را در اثر خود میآورد به نوعی ریشه اجتماعی پیدا میکند و به همان رئالیسم اجتماعی که منظور شماست نزدیک میشود. نوشتن از دنیای امروز و انسان امروز خیلی پیچیده است و موضوع اصلی آن مساله انسان است. تا آنجا که من میدانم هیچ چیز غیرانسانی در ادبیات نیست. ادبیات ریشه در اجتماع دارد و در انسان.
در نوشتن از چه نویسندههایی تاثیر پذیرفتهاید و فکر میکنید روی جریان فکری آثارتان چه قلمهایی بیشترین تاثیر را داشتهاند؟
از نویسندگان خوب زیادی کار خواندهام. نویسندههایی مانند احمد محمود، صادق چوبک، ابراهیم گلستان، هوشنگ گلشیری و درویشیان به نویسندگان همنسل من خط دادند. تمام این نویسندهها به زبان داستان من کمک کردند. از بین نویسندگان خارجی هم کافکا و بکت بیشترین تاثیر و انگیزه را روی نوشتنم اعمال کردند.
در ادبیات امروز با دو جبههگیری مواجه هستیم. عدهای نقش زبان فاخر را در ارزشگذاری اثر بالاتر میدانند و برخی قصهمحور بودن اثر را در اولویت میدانند. نظر شما در این باره چیست؟
در آثار فاخر بدین صورت نیست و قصه و زبان از هم جداییناپذیرند. در آثاری مانند «اولیس» و «ایلیاد و ادیسه» هم با زبان به اصطلاح فاخری طرف هستیم و هم قصه داریم. در کتابی مانند «جاده فلاندر» هم این دو عامل در کنار هم یک اثر خوب به وجود آورده است. در آثار ایرانی، فقر قصه بهصورت عامل بازدارنده عمل میکند و البته از تاثیر نظرات منتقدین هم در این میان نباید غافل شد. اینکه اثری را به لحاظ زبان یا قصه فاخر بدانیم تا حد زیادی از سلیقه منتقدها تاثیر میپذیرد.
به نظر شما چرا برخی نویسندگان پس از مدتی از خاطره مخاطب محو میشوند و فاصله تجدید آثارشان به دهه و سالهای طولانی میرسد؟ چه عواملی در کنار رفتن یک نویسنده از بازار کتاب موثر است؟
این مساله میتواند علتهای مختلفی داشته باشد. ممیزی و غیرقابل چاپ شدن آثار یک نویسنده میتواند او را چند سالی از جریان به دور بیندازد. اما همیشه ممیزی این وسط تقصیر ندارد و بیشتر وقتها این امر به گردن خود نویسنده و تنبلیاش در نوشتن است. نداشتن فکر تازه باعث میشود خیلی از نویسندهها به سرعت فراموش بشوند. به نظر من وقتی یک نویسنده از خاطر مخاطب میرود که نتواند از پس گفتن مسائلی که در جامعهاش هست، بربیاید. امروز نوشتن خیلی سخت و پیچیده شده است. امروز دیگر مثل پنجاه سال قبل نیست که نویسنده در خانهاش بنشیند و سرگذشت و قصهای بنویسد، چاپ کند و مورد استقبال قرار بگیرد. نویسنده امروز باید از پس گفتن چیزهایی که جامعهاش با آن درگیر است بربیاید.
نظر شما