ایزابل آلنده، نویسنده رمان «میانه زمستان» در مصاحبه با بوکپیج میگوید وفاداری خوانندگانش باعث میشود تا در مواقعی که فکر میکند به سن بازنشستگی رسیده به کارش ادامه دهد.
خوانندگان رمان جدید جذاب و تأثیرگذار ایزابل آلنده با عنوان «میانه زمستان» با پیچ و خمهای زیاد و عجیبی روبهرو میشوند. سفر ریچارد با دو زن که وارد زندگی او میشوند گره میخورد؛ ایولین، مهاجری از گواتملا و لوسیا، استاد مدعوی که در طبقه پایین آپارتمانش زندگی میکند. این داستان که به زیبایی بازگو کننده ترکیبی از رمز و راز داستانهای عاشقانه و تاریخی است، داستانهای شخصی این سه شخصیت منحصربفرد را با روشهای غیرقابل پیشبینی به هم پیوند میدهد.
آلنده در شمال کالیفرنیا زندگی میکند و بیش از 20 کتاب پیش از کتاب پرفروش بینالمللی، «خانه ارواح» (1982) منتشر کرده است. بوکپیج با او در مورد رمان «میانه زمستان» گفتوگو کرده است.
- شما در کنفرانسی گفتید: «من به همه داستانهایم دلبستگی دارم، اما بعضی از آنها تا زمانیکه نوشتن داستان را به اتمام برسانم، مرا تسخیر میکنند». درباره این داستان چه چیزی تسخیرتان کرد؟
در ابتدا واقعا ایده هیچ داستانی را نداشتم؛ جز زمان، مکان و برف هیچ چیز دیگری نبود و بعدا شخصیتها خلق شدند. آنها در جایی پنهان شده بودند، منتظر بودند تا پیدایشان کنم. هرکدام از آنها گذشتهای تلخ داشتند، بخصوص جوان مهاجر گواتمالایی که شخصیت او را از موارد مشابهی که در بنیادم دیده بودم، الهام گرفتم. این داستانها مرا تسخیر کردند و هنوز هم، حتی با گذشت چند ماه از پایان نوشتنم، درگیرشان هستم.
- کمی درباره نقل قول آلبر کامو، که عنوان کتاب از آن الهام گرفته شده بگویید: «در میانه زمستان متوجه شدم که یک تابستان شکستناپذیر در وجود من هست». چه زمانی برای نخستین بار این متن را خواندید و چرا تا حالا در ذهنتان باقی مانده بود؟
این نقل قول را در یک کنفرانس در موسسه امگا شنیدم، یک انزوای روحی در بخش شمالی شهر نیویورک، جاییکه شخصیتهای رمان من در نهایت آنجا همدیگر را ملاقات کردند. این جمله در ذهن من ثبت شد، چون من داشتم یکی از همان زمستانهای بیپایان را در زندگی خودم تجربه میکردم؛ من پس از 28 سال طلاق گرفتم، مدیر برنامه مورد علاقهام و سه نفر از دوستان نزدیکم فوت کردند و همچنین سگم هم مُرد. احساس میکردم که در مکانی قدیمی و سرد گیر افتادهام، اما این نقل قول به من یادآوری کرد که من یک تابستان شکستناپذیرم. آن تابستان مرا از دورههای بسیار تاریک نجات داد، بجز بیماری و مرگ دخترم. این طولانیترین تابستان زندگی من بود.
- در «میانه زمستان»، ماهرانه سه روایت شخصی، آغاز یک داستان عاشقانه و یک راز برملاشده را در هم میآمیزید. هنگام نوشتن، چگونه توانستید تمام این عناصر را به یک داستان منجسم تبدیل کنید؟
من ساختار داستان را مانند یک نوار قیطانی تصور کردم. کار من این بود که این سه رشته را به صورت یکنواخت، مرتب و منظم ترکیب کنم. هر قطعهای از نوار نشاندهنده یکی از داستانهاست. شخصیتها بسیار متفاوت بودند اما مشترکاتی هم داشتند: آنها از حوادث گذشته خود به شکل عاطفی زخم خورده بودند.
- لوسیا از جهات بسیاری شبیه شماست. او پرشور و عاشق است و تمایل دارد تا از زندگی خود تا آنجا که میتواند لذت ببرد. آیا این شباهتهای شخصیتی بین شما و شخصیتتان، باعث میشود تا راحتتر در مورد او بنویسید یا سختتر؟
اگرچه لوسیا به من شباهت دارد، اما وقتی که این شخصیت را شکل میدادم به خودم فکر نمیکردم. شخصیت لوسیا براساس یک زن و شوهر روزنامهگار اهل شیلی که تجارب مشابهی داشتند، شکل گرفته است. یکی از آنها یک دوست چابک، قدرتمند، احساساتی، باهوش و سخاوتمند بود که متأسفانه چندین سال پیش به خاطر سرطان فوت کرد. اما باید اعتراف کنم که همانند لوسیا مغرور،رئیس مآب و غریزی هستم. من به راحتی در دردسر میافتم و عاشق میشوم.
- در مقابل با لوسیا، به نظر میرسد ریچارد یک آدم تنها، کمحرف و سرد است. ویژگیهای خوب او چیست؟
لوسیا، ریچارد را دوست دارد، چون او با هوش و خوشتیپ است اما بیشتر به این دلیل که پشت ظاهر محتاط و سردش قلب مهربانی دارد. حق با او بود همانطور که در ماجراجویی مشترک آنها اثبات شد. همچنین، او معتقد است که ریچارد یک مرد زخمخورده است و نیازمند یک زن خوب است. این درخواست بسیاری از زنان شیلی است. ما به پروژه و نقشه علاقمندیم و ریچارد یک پروژه بلندمدت است، یک چالش که نیاز به کار زیاد دارد و برای لوسیا ایدهآل است.
- شما برای مدت طولانی ساکن منطقه خلیج سان سانفرانسیسکو بودهاید. چرا تصمیم گرفتید قسمت عمده این رمان در بروکلین اتفاق بیافتد؟ به عنوان یک کالیفرنیایی، نگرش شما نسبت به شهر نیویورک چیست؟
نزدیکترین افراد به من در زندگیام پسرم، نیکولاس (نوهام) و لوری (عروسم) هستند. لوری اهل بروکلین است و هر سال همگی به همراه نوههایم تعطیلات را با خانواده ایتالیایی او میگذرانیم. بروکلین به خانه دوم من تبدیل شده است و من خوشبختم که جزئی از خانواده بزرگ، شلوغ و باعاطفه لوری هستم. من نیویورک را برای یک یا دو هفته دوست دارم، زمانی که برای کار یا تئاتر و رستوران رفتن به آن سفر میکنم. اما این شهر برای من زیادی شلوغ است و نمیتوانم آنجا را تحمل کنم. در کالیفرنیا، من در یک کلبه کنار یک تالاب در سکوت و در میان طبیعت همراه با یک سگ کمهوش، اردکها، غازها و تعدادی از شناگران کم عقل که در آبهای سرد این تالاب تمرین میکنند زندگی میکنم.
- برف، سرما،کولاک، باد؛ نظرتان در مورد آبوهوای زمستان چیست؟ زمستان را دوست دارید یا از آن بیزارید؟
من آبوهوای شمال کالیفرنیا را دوست دارم، اما اگر مجبور به انتخاب باشم زمستان سرد را ترجیح میدهم. من از گرما بیزارم. در زمستان میتوانید لباس بپوشید و از سرما نجات پیدا کنید، ولی از گرما و رطوبت نمیتوانید فرار کنید. چگونه میتوانید خوب به نظر برسید و درست فکر کنید، وقتی در حال عرق ریختن هستید؟ همچنین، هنگام چینش شخصیتهایم در یک رمان، زمستان از تابستان برایم دراماتیکتر است. من نمیتوانم آنا کارنینا را در جامائیکا تصور کنمهایم در یک رمان، زمستان از تابستان برایم دراماتیکتر است. من نمیتوانم آنا کارنینا را در جامائیکا تصور کنم، شما میتوانید؟
- شما نه تنها به عنوان یک نویسنده بلکه به عنوان یک فمینیست هم شناخته میشوید. چگونه لوسیا، ایویلن و ریچارد پیام حقوق و آزادی زنان را میرسانند؟
من هرگز سعی نمیکنم پیامی در داستانهایم بازگو کنم. وقتی متوجه میشوم که نویسندهای در تلاش است تا در رمانش مرا نصیحت کند، احساس میکنم به من بیاحترامی شده است. من زمانی متوجه پیام داستان میشوم که همراه با داستان باشد و موضوعی را به من یادآوری کند. ایدهها، احساسات و تجربیات نویسنده به طور ناخواسته بر نوشتهها تأثیر میگذارند. چرا نویسنده این نوع داستانها را انتخاب میکند؟ چون او برای این نوع مسائل اهمیت قائل است. چرا این نوع شخصیتها را برای داستانش انتخاب میکند؟ چون آنها به جای نویسنده صحبت میکنند. من در مورد زنان قدرتمندی مینویسم که توانستهاند بر موانع بزرگی غلبه کنند و این کار را بدون هیچ مشکلی انجام دادهاند. من این شخصیتها را خلق نکردهام، آنها را در زندگی خودم ملاقات کردهام. این زنان در مورد فمنیسم، سخنرانی و نصیحت نمیکنند، بلکه آن را زندگی میکنند.
- شرح شما از تجارب ایولین در گواتمالا و سفر به نیویورک دلخراش است. فرآیند تحقیق شما برای این داستان چگونه بود؟
کتاب «سفر انریکه» نوشته سونیا نازریوز مجموعه اطلاعات دقیقی در مورد مکزیک و مرز آن با ایالات متحده در اختیارم گذاشت. بیتریز مانز، از مرکز مطالعات آمریکای لاتین از دانشگاه کالیفرنیا به من کمک کرد تا در مورد نسلکشی مردم بومی گواتمالا در دهه 80 میلادی توسط دولت و میراثی از خشونت، فساد، فقر و باندهای تبهکاری که برجای گذاشت، تحقیق کنم. من چندین بار به آنجا رفتهام و میتوانم بگویم که گواتمالا یکی از زیباترین کشورهای جهان است. همانطور که قبلا گفتم شخصیت ایولین و داستانش براساس مواردی است که من در بنیاد دیده بودم. ما با مهاجران زندگی میکنیم.
- لوسیا و ریچارد نسبت به ایولین، مهاجر غیرقانونی دلسوزی و همدردی واقعی نشان میدهند. آیا این، یک پیام خوب و مناسب است؟
جهان، نه برای اولین یا آخرین بار، در حال تجربه بحران مهاجران و پناهندهها است. پس از جنگ جهانی دوم، میلیونها مهاجر در جستجوی یک مکان برای زندگی بودند. اکنون مهاجران به سواحل اروپا رسیدهاند، این یک بحران است اما بیشترین میزان مهاجرت در آفریقا و آسیا اتفاق میافتد. بیشتر مهاجران از وضعیت زندگی و مرگ، فقر، خشونت، جنگ و یا بلایای طبیعی فرار میکنند. با این حال، آنها به ندرت با دلسوزی و همدردی مواجه میشوند؛ معمولا خصومت و تبعیض نصیبشان میشود. دلسوزی همیشه خوب است. چرا این حقیقت اساسی را فراموش میکنیم؟
- شما بیش از 20 کتاب پرفروش نوشتهاید و موفق به دریافت جوایز بیشماری از جمله مدال آزادی ریاست جمهوری شدهاید. چه چیزی به شما الهام میبخشد تا به نوشتن ادامه بدهید؟
وفاداری خوانندگانم باعث میشود تا در مواقعی که فکر میکنم به سن بازنشستگی رسیدهام به کارم ادامه دهم. من عاشق نوشتن و داستانسرایی هستم. پیامهای بیشمار تشویق و قدردانی را که از خوانندگانم دریافت میکنم، دوست دارم. فکر میکنم تا زمانیکه هوش و توانایی داشته باشم به نوشتن ادامه خواهم داد.
نظر شما