محمدرضا یوسفی از نویسندگان و پژوهشگرانی است که براساس داستانهای شاهنامه آثار متعددی در زمینه برای کودکان و نوجوانان خلق کرده است.از شاخصترین آنها میتوان به مجموعه «داستانهای شاهنامه برای کودکان» و «داستانهای شاهنامه برای نوجوانان» اشاره کرد که تا به حال بیش از 100 عنوان از آنها از سوی انتشارات خانه ادبیات منتشر شده است. این مجموعه تا به حال به زبانهای دیگری مانند روسی، ارمنی و مجاری ترجمه شده و توانسته به عنوان کتاب سال روسیه انتخاب شود.
یوسفی در سال 1332 در همدان متولد شد و تا به حال حدود 300 عنوان کتاب در حوزههای مختلف داستان و رمان برای خردسالان، کودکان، نوجوانان و بزرگسالان منتشر کرده است. او به نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی نیز مشغول است و در سال 2000 میلادی نامزد جایزه هانس کریستیان آندرسن شد. برای دیدار و گفتوگو به منزل یوسفی رفتیم. در خانهای ساده و صمیمی در شهرک اکباتان که دیوارهایش با تابلوهای نقاشی متعددی از آثار همسرش- آذر جوادیزنوز- تزئین شده است و پنجرهاش رو به باغچهای کوچک و زیبا باز میشود، این گفتوگو شکل گرفت.
اگر به دوران کودکی و نوجوانیتان برگردید، آشناییتان با کتاب و ادبیات چه زمانی و چگونه شکل گرفت؟
من بسیار بچه شیطان و بازیگوشی بودم و اصلا درسخوان نبودم ولی از کودکی به شکل ناخودآگاه و کاملا غیرارادی تحت تاثیر قصههای مادرم، قصههای اقوام و اطرافیانم و روایتهای نقالها و پردهخوانها بودم و علاقه زیادی به این داستانها داشتم. در آن زمان هنوز تلویزیون به این معنا در خانهها رواج نداشت. نقالها، شبهای جمعه در گورستان و همچنین قهوهخانهها و بازار حضور داشتند و پای قصه آنها مینشستم. این مجموعه شرایط خودبهخود میل به هنر را در من بیدار کرد. یادم میآید کلاس سوم یا چهارم مدرسه بودم که ترانههای مادرم و زنان قالیباف را که در خانه پدربزرگ من پای دارقالی مینشستند و شعر میخواندند را میشنیدم. اغلب این اشعار تم فراق داشتند، همه آنها خودبهخود در حافظهام جا میگرفتند. زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم برادر کوچکترم در سرمای شدید و یخبندان همدان بهشدت سرماخورد و فوت کرد. من علاقه زیادی به او داشتم و مرگ او احساساتم را آنچنان تحریک کرد که برای نخستین بار شعر گفتم، یک شعر بلند درباره کامران. از همانموقع علاقه زیادی به قصههای فولکلوریک داشتم. برادرم که از من بزرگتر بود کتابهای امیرارسلان نامدار، ملکبهمن و ... را شبهای زمستان قسمت به قسمت پای کرسی برای ما میخواند و ما میخوابیدیم. مهمتر از اینها درویشی بود که در قهوهخانه خارج از شهر نقالی میکرد. بچهها را به آن باغ و قهوهخانه راه نمیدادند، اما پسر عمویم مرا با خود به آنجا میبرد. درویش نقل شگفتانگیزی داشت و مرا به خود جذب کرده بود. این باغ در روستایی متروکه قرار داشت. زمانی که پسر عمویم نبود من این مسیر طولانی را پای پیاده میآمدم و پشت دیوار باغ مینشستم و به نقالی او گوش میدادم. حتی یکبار هم پشت دیوار خوابم برد و بعد از چندساعت با صدای شغالها از خواب بیدار شدم، بسیار ترسیده بودم چون این باغ در گورستانی در خارج از شهر قرار داشت. اینها پیشزمینه آشنایی من با گونهای از ادبیات مردم شامل فولکلور، بازیهای نمایشی، قصههای بومی و ... بود.
آیا شعرگفتنتان ادامه پیدا کرد یا شروع به داستاننویسی کردید؟
تا زمانی که به دبیرستان رفتم همچنان میل به شعر در من بود و هر حادثهای برایم پیش میآمد شعری درباره آن میسرودم مخصوصا سن نوجوانی که سن عاشقپیشگی هم هست. بدون آنکه آشنایی به قواعد شعر داشته باشم آنها را در دفتری یادداشت میکردم. در آن زمان داییای داشتم که از جمله افراد متشخص و فرهنگی خانواده ما بود. یک روز که به خانه ما آمده بود، برادر بزرگترم دفتر شعر من را برداشت. آن را زیر جعبهای در اتاق پنهان کرده بودم. دفتر را به دایی احمد نشان داد. بسیار کمرو و خجالتی بودم. مدام گریه میکردم.خجالت میکشیدم از اینکه برادرم دفترم را به دست دایی داده است. دایی دفتر را باز کرد و مقداری از مطالب آن را خواند.مرا بسیار تشویق کرد. هیچوقت تشویقهای دایی احمد را فراموش نمیکنم. کاملا گیج شده بودم که چرا دایی اینقدر از شعرهای من خوشش آمده است. در آن زمان خط ریز و درشت داشتیم که با قلم و دوات مینوشتیم.دواتهایی آمده بود که سه رنگ و به رنگ پرچم ایران و بسیار گران بود و ما پولی برای تهیه آن نداشتم. دایی فردای آن روز برای من یک قلم ریز و یک قلم درشت و یکی از آن دواتها که جوهر پلیکان بود کادو آورد. چیزی که امکان خریدش برای ما فراهم نبود و از من خواست همه شعرهایم را در دفتری که برایم خریده بود بنویسم. اینها بستری شد تا میل به نوشتن در من تقویت شود. همچنین در دبیرستان ما گروههای بازیگری تئاتر وجود داشتند که من آنها را مدام میدیدم. ولی هنوز من عشق فوتبال بودم و زیاد وارد حوزه نوشتن نشده بودم. از همان مقطع شروع کردم قصههای مادرم را در مراسم خاصی که داشتیم بهصورت نمایش اجرا میکردم. زمانی که به دانشگاه وارد شدم با تئاتر بیشتر آشنا شدم.با مطالعاتی که در این زمینه داشتم با اصول تئاتر آشنا شدم و همچنان به اجرای نمایش در بین خانواده و دانشگاه ادامه دادم.
لابد کتاب هم زیاد میخواندید.
آن وقتها کتاب تالیفی زیاد نبود، بیشتر ترجمه بود. در دبیرستان علاقه زیادی به خواندن کتاب داشتم. یادم هست در محله ما کتابخانهای به نام «خرد» وجود داشت که سالی 5 ریال حق عضویت میگرفت. ولی من نمیتوانستم پرداخت کنم. از مسئول کتابخانه خواستم که اجازه دهد کتاب بخوانم و حق عضویت را پایان سال پرداخت کنم ولی قبول نکرد. در آن زمان دکهای در خیابان بوعلی همدان بود که شبی یکقران میگرفت و کتاب امانت میداد. من همیشه از آنجا کتاب امانت میگرفتم و یک شبه میخواندم و تحویل میدادم. دنبال این نبودم که حتما کتاب را بفهمم فقط میخواستم بخوانم مثلا در آن دوران «ناسخالتواریخ» میخواندم اصلا نمیفهمیدم ولی دوست داشتم بخوانم با اینکه نثر بسیار سختی داشت و بسیاری از مطالب را نمیفهمیدم ولی از این سختی خوشمم میآمد. دوست داشتم جملات را بخوانم و معنی کلماتی را که نمیفهمیدم از فرهنگ لغت پیدا کنم. همه مطالب کتاب درباره دختران فتحعلیشاه و زنان او بود. یا مثلا کتاب «بخوانید و بدانید» را میخواندم و علاقه زیادی به مطالعه آن داشتم.
شب تا صبح کتابها را میخواندم و پس میدادم که پول کمتری بدهم. اما صاحب دکه بالاخره گفت تو حداقل باید سه شب کتاب را پیش خودت نگهداری و بعد آنها را بیاوری من کتاب یکشبه به کسی امانت نمیدهم. فوتبالم خوب بود، سرگروه بودم و به بچههایی که با آنها فوتبال بازی میکردم میگفتم به شرطی شما را انتخاب میکنم که از من کتاب امانت بگیرید.آنها هم مجبور میشدند کتابها را دوشب از من امانت بگیرند و من سه قران را جمع میکردم و به دکه میدادم. البته آنها کتاب را نمیخواندند، ولی پول من جمع میشد. یک شرط دیگر هم برایشان میگذاشتم آن هم این بود بروید و کتاب بخرید. آنها هم به دستفروشهای دور میدان شهر میرفتند و کتاب میخریدند و خودشان میخواندند و برای من میآوردند. آنجا بود که برای اولین بار با کتابهای صادق هدایت آشنا شدم. مجموعه داستانهای کوتاه بود. کتابهای هدایت در قطع جیبی و به قیمت سهریال منتشر میشد. خیلی آنها را دوست داشتم.
مدرسه و معلمها چه نقشی در مسیر شما داشتند؟
در دبیرستان ما چند نویسنده بسیار معروف بودند و معمولا معلمان درباره آنها صحبت میکردند ازجمله صادق هدایت و احمد شاملو. در آن زمان بحث شعر مدرن و شعر کلاسیک هم مطرح بود. اغلب معلمان ما طرفدار شعر کلاسیک بودند بهجز دبیر شیمی ما که طرفدار شعر نو بود و برای اولین بار شعر پریای شاملو را سرکلاس برای ما خواند. ما مات و مبهوت شده بودیم. اینطور با شاملو آشنا شدم. از طرفی در دبیرستان ما یک عده از بچهها ضعیف بودند و یک عده از بچهها که لات بودند آنها را اذیت میکردند. در دبیرستان یک سری قوم و خویش پدری داشتم که بسیار قلدر بودند. آنها پشتوانه من در دبیرستان بودند. از من حمایت میکردند. من هم از بچههای ضعیف به پشتوانه آنها در برابر بچههای لات حمایت میکردم. بعضی از بچههای ضعیف به این دلیل با من ارتباط داشتند و من آنها را کتابخوان کرده بودم. از آنها میخواستم کتاب بخرند و بیاورند تا من هم بخوانم.آنها هم کتاب خریدن بلد نبودند. یادم هست یکبار کتاب «به قدرترسیدن نازیها» ترجمه کاوه دهقان را خریده بودند و خوانده بودند و هیچ چیزی متوجه نشده بودند. آن را برای من آوردند تا بخوانم و برایشان توضیح بدهم. من هم خواندم و هیچ چیزی متوجه نشدم، ولی چیزهایی برای آنها توضیح میدادم و آنها هم دلخوش بودند.
معمولا نوجوانها در دبیرستان شغل آینده خود را انتخاب میکنند، آیا شما از ابتدا تصمیم داشتید نویسنده یا نمایشنامهنویس شوید؟
نه. دبیرستان که بودم تصمیم گرفتم نظامی شوم چون در همدان بیشتر مردم نظامی هستند و «فردا» برای آنها یعنی نظامیشدن. چون شغل دولتی بود و نیاز به سرمایه نداشت. پدر من هم قصاب بود و سرمایه زیادی نداشت.دورنمای ما بچههای پایینشهر گروهبانشدن یا در بهترین حالت افسرشدن بود. در نتیجه بعد از آنکه کلاس سوم راهنماییام تمام شد به نیرو هوایی رفتم تا استخدام شوم. ولی بعد از انجام آزمایشات به من گفتند که قدت 5 سانتیمتر کوتاه است، برو ورزش کن و بارفیکس انجام بده و سال آینده دوباره بیا. من هم آمدم خانه بارفیکس درست کردم و هر روز ورزش میکردم. در این مدت کلاس دهم تمام شد و به کلاس یازدهم رفتم. به توصیه یکی از آشنایانمان قرار شد دیپلم بگیرم و با مدرک دیپلم وارد دوره افسری شوم. در همان زمان خواهرم که حدود 10 سالی از من بزرگتر بود و ازدواج کرده بود و در تهران زندگی میکرد و نماد مدرنیته در خانواده ما بود، به همدان آمد و با من صحبت کرد. پرسید که چه برنامهای برای آیندهات داری. به خواهرم گفتم آقاجان که به ما پولی نمیدهد و من هنوز یک فرهنگ لغت ندارم و تصمیم گرفتهام به نیروی هوایی بروم.خواهرم از من خواست که درس بخوانم و به دانشگاه بروم.در آن زمان آنقدر در فوتبال غرق شده بودم که حتی نمیدانستم دانشگاه چیست و به هیچ چیزی فکر نمیکردم. خواهرم گفت که من به تو پول میدهم و از تو حمایت میکنم و تو فقط درس بخوان و به دانشگاه برو. در آن زمان بانک نبود. خواهرم هرماه به اداره پست میرفت و 20 تومان برای من پست میکرد. به این ترتیب بود که توانستم کتاب بخرم، خرما بخرم و درس بخوانم. آن سال توانستم با معدل 15 در کلاس دوازدهم قبول شوم. کنکور هم قبول شدم و به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران آمدم. همه به من میخندیدند و کسی باورش نمیشد که چطور من توانستهام دانشگاه قبول شوم.
با توجه به اینکه رشته تحصیلی شما تاریخ است چه زمانی و چگونه به طور جدی به ادبیات جذب شدید؟
تحول جدی و فردی در من در فضای دانشگاه و بهوسیله استادهای قدری که در آنجا وجود داشت، ایجاد شد. دوران ما، دوران طلایی دانشگاه تهران در حوزه ادبیات بود. استادان مطرحی مانند سیمین دانشور، رضا براهنی، محمدرضا شفیعی کدکنی، بهرام فرهوشی، مرتضی مطهری، مرتضی رحیمی، محمدابراهیم باستانی پاریزی، خانم دکتر نورایی و ... در دانشگاه ما تدریس میکردند. یادم هست در آن زمان سیمین دانشور، کتاب آرنولد شوارتزنگر را ترجمه و تدریس میکرد. بعدها آن را ترجمه و منتشر کرد.
شفیعی کدکنی از صور خیال صحبت میکرد و فرهوشی از اسطورههای ایرانباستان میگفت. باستانی پاریزی نیز عاشق فرازهای تاریخ ایران بود و خانم نورایی تاریخ مدرن را به ما آموزش میداد. آن موقع اوج درگیری شعر مدرن و کلاسیک بود. مهدی حمیدی شیرازی میآمد صحبتهایی درباره شعر کلاسیک میکرد، احمد شاملو نیز درباره شعر مدرن. در حوزه مباحث دینی هم مرتضی مطهری در دانشگاه ما کلاس داشت. دیالکتیک در تاریخ را درس میداد.بعدها آن را کتاب کرد. من تلاش میکردم در کلاسهای آنها شرکت کنم. در این دوران مرتب به کتابخانه میرفتم. دو کیسه کتاب جمع میکردم و تا یک ماه آنها را مطالعه میکردم و بعد دوباره به دانشگاه میآمدم و کتابهای جدید میگرفتم.
بیشتر مطالعات من در زمینه ادبیات کودک و ادبیات اسطوره بود. همچنین کتابهای فلسفی، جامعهشناسی و تاریخ که رشتهام بود را هم میخواندم. ولع سیریناپذیر من به مطالعه اصلا تمامشدنی نبود. حتی در اتوبوس هم کتاب میخواندم. اینها زمینهای شد که در سالهای 1352 تا 1356 وارد حوزه ادبیات شدم و به طور جدی با ادبیات آشنا شدم. رمان میخواندم و نمایش میدیدم و کمکم شروع به نوشتن نمایشنامه کردم تا اینکه انقلاب شد. بعد از انقلاب در دو گروه تئاتر خیابانی نمایشنامه مینوشتم و کارگردانی میکردم. در سراسر ایران تئاترهایی را اجرا کردیم. بهعنوان گروه تئاتر خیابانی و در بیشتر استانهای کشور اجرا داشتیم از آن موقع تارهای صوتیام صدمه دید چون پیوسته اجرا داشتیم. ولی بعد از شروع جنگ تحمیلی اجرای تئاتر خیابانی بسیار کاهش یافت و وضعیت آشفتهای برقرار شد از آن به بعد به نوشتن داستان گرایش پیدا کردم.
باتوجه به اینکه شما از نویسندگان باسابقه و نامآشنای ادبیات کودک و نوجوان هستید، ورود جدی شما به حوزه ادبیات کودک در چه سالی بود؟
زمانی که وارد دانشگاه شدم، یعنی سال 1352. البته نخستین کتابی که در حوزه نوجوان خواندم زمانی بود که دبیرستان میرفتم. این کتاب «دوزخنشینان» نام داشت و تاثیر زیادی روی من داشت. این کتاب سرگذشت پسری بود که دنبال مادرش میگشت و بالاخره مادرش را در یک روسپیخانه پیدا کرد و من مدام این کتاب را میخواندم و گریه میکردم. رمان «پر» نوشته ماتیسن را هم دوست داشتم. در دانشگاه کمکم از طریق دوستانم با ادبیات کودک آشنا شدم. نسل ما تحت تاثیر صمد بهرنگی بود و همه بهصورت مستقیم و غیرمستقیم به بهرنگی متصل بودیم. در دانشگاه دوستانی مانند مرتضی خسرونژاد و محمد حامد داشتم که بیشتر رفاقتهای ادبی داشتیم و کتاب میخواندیم.
نخستین کتابتان درچه سالی منتشر شد و در چه حوزهای بود؟
نخستین کتابم بهنام «سال تحویل شد» سال 1357 منتشر شد که در حوزه نوجوان بود. بعد از آن «قهرمان قلابی» را هم در سال 1357 منتشر کردم که برای کودکان و نوجوانان بود. البته قبل از انقلاب هم در سال 1356 دو نمایشنامه زیر چاپ داشتم بهعنوان «رهایی» که قرار بود از سوی انتشارات شباهنگ منتشر شود که نشد.
استقبال از نخستین آثارتان چگونه بود؟
فوقالعاده بود. در آن زمان تیراژ کتاب، 20هزار نسخه بود و در طول سه تا چهارماه به تجدید چاپ میرسیدند. با اینکه من نویسنده تازهکار و جوانی بودم. با شروع جنگ همهچیز دچار رکود شد و همه امکانات پخش از بین رفت و تیراژ کتابها بهتدریج کاهش یافت در این زمان کمکم با ناشران دولتی و ناشران خصوصی دیگر آشنا شدم.
با توجه به اینکه شما از دوران نوجوانی کتابهای زیادی مطالعه کردهاید، آیا نویسنده خاصی توجهتان را جلب کرد که آثارش را دنبال کنید؟
بله در آن زمان آثار صادق هدایت را دنبال میکردم. البته دنبالکردن آثار هدایت هم حکایت خاص خود را دارد. در زمان نوجوانی با پدرم بهشدت مشکل داشتم مخصوصا سر پول توجیبی. چون تعدادمان زیاد بود و پدرم نمیتوانست آنطور که باید به همه ما رسیدگی کند. به همین دلیل تصمیم گرفته بودم خودکشی کنم. در آن زمان تازه به دبیرستان رفته بودم و شنیده بودم معتادی گیاه شاهدانه خورده و مرده، من هم به باغچهای که اطراف خانهمان بود رفتم و مقدار زیادی شاهدانه که گیاهی خودرو بود، خوردم، ولی اتفاقی نیفتاد. در دبیرستان ما میگفتند آثار صادق هدایت را نخوانید چون پوچگرا و طرفدار مرگ است و تبلیغ خودکشی میکند. از طرفی کتابهای هدایت را هم ارزان میفروختند. کتابهای هدایت را میخریدم و میخواندم. در واقع اغلب آثار هدایت را خواندم تا با اصول خودکشی آشنا شوم ولی هیچچیز نمیفهمیدم اما از جهان خیالی که در آثارش وجود داشت خوشم میآمد. همه آثار هدایت را هم خواندم ولی فایده نداشت و نفهمیدم چگونه باید خودکشی کنم. این بود که همه آثار هدایت را خواندم.
چه نویسندهای را پیشکسوت ادبی خود میدانید؟
محمود دولتآبادی و صمد بهرنگی نقش بسیار موثری در نویسندگی من داشتند. کارهای این دو نویسنده در ذهنم بسیار تاثیرگذار بود مخصوصا کارهای بهرنگی در حوزه کودک و نوجوان. بعد از آن شیفته کارهای غلامحسین ساعدی، ابراهیم گلستان و احمد محمود شدم. در زمان دانشگاه بخش عمدهای از آثار اغلب نویسندگان را میخواندم مثلا آثار منصور یاقوتی و علیاشرف درویشیان را در حوزه کودک میخواندم و دوست داشتم فرهنگ روزگارم را بشناسم.
از نویسندگان خارجی چطور؟ چه نویسندهای برایتان جذابیت بیشتری داشت و آثارش را دنبال میکردید؟
آثار ژول ورن را دوست داشتم، ولی ایدهآلم نبود. نویسنده ایدهآلم آنتوان دوسنت اگزوپری بود. مخصوصا وقتی «شازده کوچولو» را خواندم آنقدر روی ذهنم تأثیرگذار بود که شیفته ادبیات کودک شدم. من با نویسندگانی مانند هوشنگ گلشیری، نادر ابراهیمی و جمال میرصادقی کلاس داشتهام اما اینها ادبیات کودک را به رسمیت نمیشناختند. گلشیری میگفت «ادبیات ادبیات است، ادبیات کودک معنی ندارد» نادر ابراهیمی کودک را قبول داشت ولی نوجوان را قبول نداشت. اما محمود دولتآبادی ادبیات کودک و نوجوان را قبول داشت و در صحبتی که با هم داشتیم میگفت که «آهوی بخت من گزل» در حوزه نوجوان است. همه اینها در من تاثیر داشتند و به شکل خودبه خودی مرا به حوزه کودک و نوجوان سوق دادند.
در طول مدت کاریتان هیچ اثر بزرگسالی ننوشتید؟
تعدادی کار بزرگسال در دو دهه اخیر انجام دادم اما در آغاز کار فقط در حوزه کودک و نوجوان مینوشتم. من اگر چیزی را دوست نداشته باشم بنویسم قلمم منجمد میشود و نمیتوانم بنویسم. زمانی هم که مینویسم اصلا به گروه سنی توجهی نمیکنم فقط داستانم را مینویسم اما بعضی از سوژهها آنقدر دردناکند که وقتی آنها را مینویسی خودبه خود گروه سنی بزرگسال میشود مثل «دختر سبز و آبی» و «یکوجب از آسمان».
درباره چگونگی تولید رمان «یکوجب از آسمان» یادم است که آن زمان در نشریه «کیهان بچهها» جلسه داشتیم. یک شب نشستم قصه دوصفحهای بنویسم که فردا در جلسه بخوانم ولی این نوشتن همچنان ادامه پیدا کرد تا نزدیکیهای صبح و من حدود 30 صفحه نوشته بودم و متوجه شدم این رمان است نه یک داستان کوتاه.
اگر بخواهید یک شبانهروز خود را مرور کنید، روزتان را چگونه آغاز میکنید؟
من معمولا صبح زود حدود ساعت 4 یا 5 بیدار میشوم. پشت میزم مینشینم و تا حدود ساعت هشت و نیم یا مینویسم یا کتاب میخوانم. سپس صبحانه میخورم و تا حدود ساعت 10 میخوابم. سپس دوباره شروع به خواندن و نوشتن میکنم تا زمان ناهار. بعد قدری استراحت میکنم. سپس بیدار میشوم و دوباره میخوانم و مینویسم. بعد حدود یکساعت و نیم قدم میزنم یا ورزش میکنم و فوتبال بازی میکنم. سپس به منزل برمیگردم. فیلم میبینم و موسیقی گوش میدهم و در کنار خانواده هستم تا حدود 10 و 11شب. به اتاقم میروم و تا ساعت یک بامداد میخوانم و مینویسم. این معمولا ریتم برنامههای من در طول شبانه روز است، مگر اینکه جلسهای پیش بیاید یا کار غیرمنتظرهای که این برنامه بهم بخورد. البته در سفر هم معمولا این برنامه را اجرا میکنم بهندرت اتاق جمعی میروم. اتاق تکی میگیرم و به برنامههایم میرسم بههیچ عنوان خواندن و نوشتنم قطع نمیشود چون اگر روزی چیزی نخوانم و ننویسم آن روز عصبی میشوم و بسیار بداخلاقم. همیشه در مترو، تاکسی، اتوبوس و ... کتاب خاص دارم. کتابهایی که خواندنشان سختتر است را در منزل میخوانم. بیشتر نمایشنامهها و رمانها را در اتوبوس یا مترو میخوانم.
چه ساعتهایی در طول روز بهترین زمان شما برای نوشتن است؟
زندهترین لحظات ذهن من و زمانی که ذهنم بسیار بشاش است که معمولا صبح زود است را به نوشتن اختصاص میدهم. اگر ذهنم خسته و عصبی باشد به هیچ عنوان نمیتوانم بنویسم. ذهن برای نوشتن مدیریت میخواهد. باید همه وجود آدم برای نوشتن آماده باشد. چون واژه و تصویر فلج میشود. صبحها، بعدازظهرها بعد از خواب و شبها که آرامش زیادی برقرار است برای نوشتن بسیار خوب است. اگر مطلبی برای نوشتن نداشته باشم در این زمانها کتابهای تئوریک که خواندنشان سختتر است را میخوانم.
آیا در زمان نوشتن عادت خاصی دارید؟
من هنوز روی کاغذ مینویسم و صدای دکمهها در زمان تایپ اذیتم میکند بعد هم باید آرامش و سکوت برقرار باشد و برای اینکه ناراحتی دست دارم ابزار خاصی برای نوشتن دارم که حتما باید از آن استفاده کنم. بعد از اینکه نوشتنم تمام شد نوشتهها را به تایپیست میدهم و بقیه اصلاحات و ویرایشها را روی کامپیوتر انجام میدهم.
آیا در زمان نوشتن بازخوانی هم میکنید؟
زمانی که شروع به نوشتن میکنم لذت بردن از نوشتن برایم بسیار اهمیت دارد. اگر از نوشتن لذت نبرم یا آن را پاره میکنم یا در گوشهای میگذارم. متنهای زیادی وجود دارد که سالها ماندهاند و تمام نشدهاند، چون لذت برگشت به آنها دیگر اتفاق نیفتاده است. داستانهایی هم که پیش میروند سیاهمشق و دستنوشته اول را تا آنجا که میتوانم چندین بار بازخوانی میکنم بعد از تایپ ویرایش اصلی شروع میشود. در زمان نوشتن هم دوباره برمیگردم و میخوانم تا در حال و هوای داستان قرار گیرم. البته پیش آمده داستانی هم خیلی در ذهنم بوده و یک بند نوشتهام مانند «یکوجب از آسمان» یا «دختران خورشید».
آیا در زمان بازخوانی اصلاح و ویرایش هم انجام میدهید؟
در زمان بازخوانی مقداری اصلاح و ویرایش انجام میدهم اما خیلی کم. چون میخواهم حس روایت را پیدا کنم و توجه زیادی به ویرایش مطالب ندارم. ممکن است در همین زمان بازخوانی حس روایت و نگاه را عوض کنم. این اتفاق بیشتر در زمانی که در ابتدای داستان هستم رخ میدهد.
بازخوانی و ویرایش کدام اثرتان بسیار طول کشید؟
مجموعه «داستانهای شاهنامه برای کودکان» شاید بعد از خواندن مکرر و اصلاح من، هر کدام پنج بار ویرایش و اصلاح شد و هربار که به من برگردانند باز هم ویرایش مجدد نیاز دارد. البته ناشر این مجموعه حرفهای است، بعضی از ناشرها خیلی حرفهای کار نمیکنند.
شخصیتهای داستانهایتان چگونه شکل میگیرند، آیا برگرفته از واقعیت هستند یا زاییده ذهن و تخیلتان؟
شخصیتهای داستانهایم خیلی متنوع است. پیش آمده که روزی دختری را در خیابان با کیفی دیدم که توجهم را جلب کرد و آن شخصیت یک داستان شد یا روزی در میدان فردوسی دختر فالگیری را دیدم و «یکوجب از آسمان» را نوشتم. یا روزی برای دیدار دوستم که وکیل است و در محل مراجعه کودکان بدسرپرست کار میکند رفته بودم که ناگهان پیرزنی آمد که از خستگی نمیتوانست از در به داخل اتاق بیاید همانجا نشست و کودک 8 و 9 سالهای که همراهش بود را نشان داد و گفت پدرش معتاد است و مادرش هم طلاق گرفته، تا این سن بزرگش کردهام، دیگر نمیتوانم او را بزرگ کنم، بعد از این برعهده شما. وقتی پیرزن رفت من آنها را تعقیب کردم و رفتارهایشان را زیر نظر داشتم آنها به شهرکی در اطراف بهشتزهرا رفتند و من برگشتم و این شد سوژهای برای رمان «ستارهای برای من». یا رمان میتواند در یک لحظه اتفاق بیفتد. مثلا سوژه رمان «دختر سبز آبی» مربوط میشود به شبی که ما مهمان داشتیم. دختر یکی از دوستانم قدری پریشان بود و دست دوستش را بهشدت گاز گرفت وقتی از او پرسیدم چرا این کار را کردی هیچ پاسخی نداد. بعدا متوجه شدم که آنها از خانواده ضعیفی هستند ولی پدر دوستش یک آدم متمول و فرهنگی است. همان جرقه عامل رمان «دختر سبز آبی» شد. من بر این باورم تمام داستانها حتی آنها که میخواهند مستند بنویسند بر پایه تخیل مینویسند. مثلا محمود دولتآبادی میگوید من داستان «کلیدر» را از پدربزرگ و مادربزرگم شنیدهام. اما چه شنیده است؟ من به روستای کلیدر رفتهام. مردم آنجا چیزهایی پراکندهای یادشان هست. درست است که شاید گلمحمد، مارال و زیوری در آن روستا بوده ولی وقتی وارد آن روستا میشوی بافت کلیدر را نمیبینی. کلیدر یک رمان حماسیگونه است و تو این حس حماسی را در افراد آن روستا نمیبینی. این ذهن خلاق دولتآبادی بوده که کلیدر را ساخته است. حتی اگر سراغ شولوخف و بالزاک هم بروی به نظر من 80 درصد تخیل نویسنده است چون واقعیت برای داستان ناقص است و آنقدر کامل نیست که بتوانی بدون دخالت تخیل داستان بنویسی.
تا به حال چه تعداد کتاب از شما منتشر شده و بیشتر در چه حوزهای بوده است؟
حدود 300 عنوان در حوزههای مختلف خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال. البته بیشتر در حوزه کودک و نوجوان بوده است.
از بین این همه کتاب کدام کتاب را بیشتر دوست دارید؟
اگر صادقانه بگویم تا زمانی که سوژهای را دوست نداشته باشم، نمینویسم. یعنی بهنوعی همه کارهایم را دوست دارم. اما به پک رمانهای شاهنامهام بیشتر وابستهام. چون مرا رها نمیکند. من فکر نمیکردم بتوانم این کار را انجام دهم. این حس را نسبت به هیچکدام از کتابهایم نداشتم. به همین دلیل از آغاز به دنبال یک تیم بودم که این کار را انجام دهیم ولی نشد و من در یأس عمیقی این کار را شروع کردم و به همین دلیل شاید بعضی از مجلدات این کار را که با یأس شروع شده دوباره بنویسم. البته هنوز هم نمیدانم باید چه کنم و چه اتفاقی میافتد چون به تازگی وارد تاریخ ایران شدم و این ابهام، سردرگمی و گیجی خودش لذتبخش است و من با آن زندگی میکنم. خیلی سعی میکنم از نوشتن این رمانها بیرون بیایم و رمان دیگری بنویسم تا شاید خستگی ذهنم کم شود اما نمیتوانم و باز برمیگردم و این رمانها را ادامه میدهم.
اسم کتابهایتان چه زمانی به ذهنتان میرسد؟ آیا در هنگام نوشتن به آن فکر میکنید یا بعد از اینکه داستان تمام شد؟
من در این زمینه چند تجربه دارم. معمولا یک اسم اولیه روی داستان میگذارم و در جلساتی که با بچهها دارم آن را میخوانم و عکسالعمل بچهها را میبینم. همچنین با ناشر هم مشورت میکنم چون اسم کتاب بسیار مهم است. به عنوان مثال همه شخصیتهای داستانهای اسطورهای ما اسمهای بامعنا دارند مثلا در شاهنامه «سیاوش» یعنی دارنده اسب سیاه. «سهراب» یعنی خون سرخ روان. در اسطورهها و فرهنگ انسانهای نخستین نام بسیار مقدس است و بر این باور بودهاند که در شخصیتهای حماسی اگر میخواهی دشمنت را شکست دهی اول باید اسمش را بشناسی. مثلا در داستان رستم و سهراب، رستم اصرار دارد که سهراب اسمش را نداند، چون نام فرد به منزله ورود به روان اوست. امروزه هم مردم اسم فرزندانشان را براساس فرهنگی که دارند میگذارند. از طرفی اسامی که در داستانها استفاده می شود برمیگردد به ذهنیت خود نویسنده. نویسنده سعی میکند از اسامیای استفاده کند که در کودکیاش ذهنیت خوبی نسبت به آنها داشته است و برایش خاطرهانگیز است.
اگر بخواهید خاطرهای از کتابهایتان برایمان تعریف کنید، چه خاطرهای را تعریف میکنید؟
در مورد رمان «یک وجب از آسمان» یادم است که آن را نوشته بودم ابتدا جرقه نوشتن این رمان در میدان فردوسی به ذهنم رسید که در آن دختری بود که موازی با پسری در داستان حرکت میکرد این دختر تماما ذاییده ذهن من بود بدون آنکه آن را دیده باشم جالب این بود که یک روز در میدان فردوسی همین دختر را که دختر فالگیری بود کنار مادرش دیدم. همچنین زمانی که داشتم رمان سارا را مینوشتم لازم بود حتما یک تیپی شبیه این دختر در جهان واقعی ببینیم در ذهنم بنشیند تا بتوانم شروع به نوشتن کنم. طرح من آماده بود همه چیز برای نوشتن فراهم بود اما این دختر را پیدا نمیکردم. تا اینکه یک روز که به همراه همسرم بیرون از منزل قدم میزدیم من این دختر را دیدم و بعد از آن شروع به نوشتن داستان کردم جایی هم مانند رمان دختران خورشید من هیچ کدام از شخصیتهای این رمان را نمیشناسم و همه آنها در هالهای از ابهام بودند و شخصیتهای آن کاملا ذهنی و وهمی هستند.
بخش عمدهای از کارهای شما برمیگردد به بازنویسی متون کهن برای بچهها چه چیزی سبب شد که به پژوهش و تولید اثر در این حوزه بپردازید؟
البته من دقت نکردهام که چه تعداد از آثارم مستقل بوده و چه تعداد در حوزه بازنویسی متون کهن. اما بهطور کلی ما در کشوری زندگی میکنیم که پیشینه بسیار غنی دارد و موقعیت کشوری نظیر ایران، هند، مصر و چین واقعا استثنایی است. چنین فرهنگ غنیای بهعنوان اثر ادبی- نه روایت دینی و فولکلوریک - به جز در یونان در هیچ جای دنیا وجود ندارد. ذهن هر کودک از کودکی با این مسایل بزرگ میشود و پرورش مییابد و در ناخودآگاه افراد شکل میگیرد. جدا از این مساله این کارها باید انجام میشد. مثلا کاری که من در مورد شاهنامه انجام دادهام باید 50 یا 100 سال پیش در حوزه کودک و نوجوان اتفاق میافتاد. اگر این کار بعد از دوره مشروطه انجام میشد وضعیت ادبیات کودک و نوجوان امروز به صورت دیگری میشد چون شاهنامه بزرگترین منبع آموزشی و کلاس آموزش داستاننویسی است. فردوسی واقعا در جهان نظیر ندارد و قدمتی که در اثر فردوسی وجود دارد در هومر نیست. فردوسی بسیار غنی است. شاید شکسپیر در حوزه کاریاش نظیر فردوسی در حماسه باشد. امثال این هنرمندان نابغه در جهان کم هستند که بیایند فلسفه، اسطوره و هنر را ترکیب کنند و از آن کار درام تولید کنند. تمام پژوهشگران ما بدون استثنا از مشروطه تابه حال نگاه نویی به شاهنامه داشتهاند اما اگر بررسی کنیم میبینیم استادهایی مانند زرینکوب، اسلامی ندوشن، کزازی و جنیدی نتوانستهاند یک اثر هنری مانند فردوسی خلق کنند. البته در حوزه رمان کمتر کار شده، فقط یک «سوگ سیاوش» داریم و تعدادی اثر که محمد محمدعلی نوشته است. این آرزوی من بود از زمان دانشجویی که روزی بنشینم و شاهنامه را بازنویسی کنم برای کودکان و نوجوانان اما جرأت انجام این کار را نداشتم.
هنوز هم به کتاب خریدن مانند دوران نوجوانیتان علاقه داردی؟
بله. عمده خرید جدی من در زندگی کتاب است.
آخرین کتابی که خریدید چه بود؟
«جربزههای نمایشی در شاهنامه» از نشر ققنوس خریدم.
آیا به کتابفروشی خاصی میروید؟
اغلب به کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه تهران یا کریمخان میروم.
آخرین کتابی که خواندید چه بود؟
آخرین کتابی که خواندم و خیلی قدرتمند و شگفتانگیز بود «تعبیر خواب فروید» بود بعد از آن هم کتاب «ساختارشناسی داستان سیاوش» را خواندم که خیلی کار خوبی بود. الان هم در حال خواندن کتاب «جربزه شناسی نمایش در تئاتر فردوسی» که دکتر ناظرزاده کرمانی مقدمه خیلی خوبی بر این کتاب نوشته است در حوزه تئوریک در داستان هم اخیرا داستان «نقطه» را خواندم که خیلی خوب بود.
آیا پیش آمده در زمان نوشتن از کتابی که در حال مطالعه آن هستید، تاثیر بپذیرید؟
اساسا «رولان بارت» نظریهای دارد بهعنوان «مرگ مولف» و براین باور است که نویسنده انگار فقط راوی و مصحف است و مقام نویسنده را کاهش میدهد و معتقد است همه این چیزها قبل از نویسنده یک جور دیگری بیان شده است و همه چیز را او خلق نکرده است فقط نویسنده با خلاقیت خودش روایت تازهای از ماجرا بیان میکند. کلا 32 عنصر ساختاری در کل ادبیات جهان داریم که این سوژهها مدام تکرار شدهاند با نگاه جدید و جهانبینی متفاوت. طبیعتا نگاه من به شاهنامه با نگاه فردوسی در آن زمان کاملا متفاوت است و دو روایت متفاوت از آن خواهیم داشت. امروزه دیگر مخاطبان نمیپذیرند که پدری کودکی را پیشمرگ پادشاهی کند و هیچ اتفاق خاصی نیفتد. ما در طول تاریخ تعداد زیادی از همسرکشیها، فرزندکشیها و پدرکشیها داریم که جامعه امروز پذیرای ان نیست. در جامعه امروزی ما در عرصه حقوق اجتماعی کارهای زیادی انجام شده است.
باتوجه به اینکه گفتید در نویسندگی تاثیر زیادی از صمد بهرنگی و ... گرفتهاید، به نظر شما یک نویسنده تا چه اندازه باید وارد حوزه سیاست شود؟ آیا اصلا وارد شدن به حوزه سیاست برای یک نویسنده لازم است یا باید سرش به کار خودش باشد و فقط به نوشتن فکر کند؟
به نظر من مفهوم سیاست در جامعه ما بد تعبیر شده است. هیچ انسانی نیست که در جامعه زندگی کند و زندگیاش جنبه سیاسی نداشته باشد. همانطور که ما انسانی اقتصادی در جامعه هستیم و با دیگران معامله میکنیم، ممکن است پرخاشگر یا خجالتی باشیم و هر صفت دیگری در ساختار اجتماعی داشته باشیم و این مساله گریزناپذیر است. هرکسی یک جایگاه اجتماعی، یک ویژگی روانی، فرهنگی و دریافتهای سیاسی دارد. اما چون در جامعه ما سیاست به جدل، جنگ، خصومت و زندان تعبیر شده است، نویسندهها وحشت دارند که بگویند اندیشه سیاسی هم دارند. اصلا انسانی وجود ندارد که اندیشه سیاسی نداشته باشد. هر اتفاقی که در جامعه رخ میدهد چه موافق آن باشیم چه مخالف و چه بیتفاوت در آن دخیل هستیم. سیاست یک امر طبیعی زندگی ماست اما به نظر من کار هنرمند اساسا سیاسی نیست هنرمند ابتدا باید نشان دهد که بلد است بنویسد و شخصیت یک فرد سیاسی مثلا نازیسم یا داعشی را بهخوبی به تصویر بکشد و آن شخصیت را بشناسد چون شناخت شخصیت یکی از عناصر داستان است. وقتی بزرگ علوی رمان «چشمهایش» را مینویسد باید به سیاست روز آشنا باشد. وقتی دارد «پنجاهوسه نفر» را مینویسد باید به سیاست آشنا باشد. آیا «قصه ملکبهمن» یا «هزار و یکشب» سیاسی نیست؟ اینها کاملا سیاسی هستند. شما وقتی درباره اینها مینویسد میگویید یا خوب است، یا بد است یا خاکستری است و این خود سیاست است. اینکه نویسندهای بگوید من به سیاست فکر نمیکنم کاملا اشتباه است. اصلا امکانپذیر نیست. تجربه بشریت ثابت کرده از تمام آثاری که در زمینه هنر برای هنر تولید شده همیشه یا طیفی خوششان آمده یا طیفی بدشان آمده. بارزترین نوع این ادبیات، ادبیات مکتبی است یا ادبیاتی که بعد از جنگ به وجود آمده و اگر هنرمندی توانسته اندیشه سیاسی را در ساختار هنر به شما ارائه دهد کار سیاسی محسوب میشود نمیتوانیم مرزی قائل شویم و بگوییم نویسنده سیاسی نیست. هرکه میگوید من سیاسی نیستم، دروغ میگوید و به دلیل این است که جامعه ما جامعه هراس است. هنر از نظر کاربردی سرانجام در راستای منافع گروهی و برخلاف منافع گروه دیگری قرار میگیرد. ما در رمانهای حوزه جنگ میگوییم صدام بد است و در جهت مخالف صدام قرار میگیریم و این یعنی سیاست. بخش عمدهای از ادبیات معاصر به دلیل سلطه ایدئولوژی سیاسی از بین رفته است اما نمیتوان این کار را زمان زیادی ادامه داد.
اگر واژه فیلمهای هنری را در مقابل واژه فیلمهای بازاری بپذیریم من بیشتر به تماشای فیلمهای هنری علاقه دارم. آخرین فیلمی هم که دیدم درباره زندگی یک نویسنده و رابطهاش با دختری بود که وارد زندگیاش میشود و رابطهاش با جهان و هنر.
آیا فیلمهایی که میبینید تاثیری در نوشتنتان هم دارد؟
بله صددرصد. جهان فیلم روایت تازهای از ادبیات است. ما الان رمان فیلم داریم که تازه خلق شده است. بهعنوان مثال رمان «ابریها»ی من متاثر از یک فیلم پستمدرن است. سینما بر ذهن همه نویسندهها تاثیر دارد. برخلاف دوران نوجوانی من، امروزه سینما در جهان نفوذ بسیار بیشتری دارد تا ادبیات. همچنین سینما نقش بسیاری در تیراژ کتابها دارد. البته این مساله از یکسو فاجعه است چون جهانی که خواندن را از دست بدهد سیر نزولی پیدا میکند و یکی از آسیبهای جامعه ما این است که مطالعه در حال از بین رفتن است. البته خوبی دیگر این است که عناوین کتابها در حال افزایش است با وجود اینکه تیراژها در حال کاهش است.
چه سالی ازدواج کردید و آیا ادبیات تاثیری در ازدواج و آشنایی شما با همسرتان داشت؟
فکر میکنم سال 1362 بود. من دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که پیچیدگیهای شخصیتی من را درک کند. نویسندهها خیلی آدمهای نرمالی نیستند و زندگیکردن با آنها سختیهای خاص خود را دارد. زندگی با نویسندگان هم سخت است و هم ساده. چون آدمها با هم متفاوتند و گاه از منظر حرفهشان به هستی نگاه میکنند. شخصیت انسانها بسیار متاثر از هویت اجتماعیشان است. همسرم به کارهای هنری بسیار علاقهمند است و نقاشی میکشد. فرزندانم هم علاقه زیادی به مطالعه دارند چون در محیطی فرهنگی بزرگ شدهاند؛ دخترم شعر میگوید اما نه به صورت حرفهای.
باتوجه به اینکه شما پیش از انقلاب شروع به نوشتن کردید و قبل از ازدواجتان هم تعدادی کتاب از شما منتشر شده بود، آیا بعد از ازدواج تغییر خاصی در پرداختن به ادبیات و نوشتنتان رخ داد؟
انتخاب همسر من هنری نبود ولی تاثیر زیادی در نوشتنم داشت. ازدواج در کل زندگی انسان پدیدهای است که به انسان آرامش میدهد با تمام سختیها و مشکلاتی که از نظر اقتصادی داشتهام. چون نویسنده حرفهای بودم و هیچوقت کارمند دولت نبودم تنها منبع درآمدم از طریق تدریس و نوشتن بود. هیچوقت به کسی توصیه نمیکنم که زندگی مرا تکرار کند چون زندگی با درآمد نویسندگی بسیار سخت است، اینکه شما چیزی بنویسید که واقعا دوست داشته باشید و کار سفارشی انجام ندهید مشکل است.
نظرات