این کتاب اثری است که از نظر پارادایم فکری به دلیل تاکیدی که روی ذهن و تواناییهایی فردی و شناختی انسان برای تغییر دادن جهان و رسیدن به یک نوع ذهن آگاهی پیدا کردن و بر خود مسلط شدن دارد، بسیار مهم است. همچنین کتاب اهمیتی به لحاظ تاریخی و مذهبی به روح و اثر گذاری آن داده، که این پارادایم برای من به عنوان یک جامعهشناس پارادایم متفاوتی است چراکه معتقدم همه جا نمیتوان گفت ذهن و همه چیز! بلکه جاهایی هم باید گفت جامعه و همه چیز!
اگر قرار است ذهنهای آرام و برخوردار از خرسندی داشته باشیم، باید شرایط اجتماعی داشته باشیم که این ذهن را برای ما فراهم کند. نقش عوامل اجتماعی بسیار مهم است و وقتی وارد مقولات مختلف میشویم که چرا انسانها درد و رنج میکشند، از زندگی خودشان راضی نیستند و چرا آدمها نا شاد هستند؟ بلافاصله ذهن ما روی عوامل اجتماعی میرود و معتقد هستیم که باید از طریق درگیر شدن فرد با جامعه و دیگری فرد بتواند رضایتمندی خودش را از زندگی به دست بیاورد. اما از سوی دیگر درگیر کردن با دیگری و وارد تعامل شدن با آن جای بحث است.
اکنون میخواهم تعارضم را با این کتاب حل کنم اینکه من اهمیتی که کتاب به مقوله ذهن میدهد با چه تفسیری خواندم؟ ما باید درگیر مناسبات اجتماعی با دیگران شویم، شاید مناسبات جمعی بسیاری از اضطرابها و ناراحتیهای ما را کاهش دهد اما برای درگیر شدن در فرایندهای اجتماعی ما نیاز به سطحی از سوژهگی داریم و اگر یک ذهن فعال نداشته باشیم و به ظرفیتهای ذهنی خودمان مراجعه نکنیم و منتظر نباشیم که در بیرون اتفاقی بیفتد ماحصلی نخواهد داشت.
این کتاب و آثار مشابه را میتوان با این زاویه مطالعه کرد که نظر خوانندگان را به درون معطوف میکند. این تفسیر صوفیانه از متون خواهد بود؛ متونی که توجه شما را به درون میبرد و فرد را از بیرون غافل میکند. انسان تعادل روحی و سلامت روانیاش در شرایطی فراهم میشود که بتواند به درون و بیرون به صورت مضاعف توجه کند و خودش را به عنوان یک سوژه ببیند که از تواناییهایی برخوردار است و میتواند از تمایزهایی برخوردار باشد و فردیتی داشته باشد که این فردیت را دیگری ندارد و خودش را به جای اینکه به عنوان مجموعهای از آسیبها تلقی کند هر کسی میتواند خودش را به عنوان مجموعهای از تواناییها، قابلیتها و ظرفیتها در نظر بگیرد.
البته نه اینکه داستان این جا تمام شود که من مجموعهای از تواناییهای ذهنی هستم و ذهن میتواند به تنهایی سرنوشتم را تعیین کند بلکه ارتباط با جامعه هم مطرح است؛ به عبارت دیگر آنچه که اهمیت دارد استفاده از تواناییهای ذهنی برای بهبود مناسبات اجتماعی است. ساخت مناسبات مبتنی بر صمیمیت و همدلی و همراهی و دنیای مشترک با دیگران اهمیت مییابد دیگرانی که با ما متفاوت هستند و فرق دارند.
ذهن اگر در درون خودش به صورت یکپارچه باشد طبیعی است که از خیلی چیزهای بیرون مانند تعصب و پیشداوری میتواند آسوده شود. یک ذهن توانا اگر به سراغ دیگری برود و از طریق تعامل و گفتوگو با او پیشداوریها را کاهش بدهد این اهمیت دارد.
با نوع خوانش من در این کتاب، از این اثر واقعا لذت بردم. فکر میکنم کتاب آموزنده است. چیزی که ما نیاز داریم به آن برسیم در کنار روانشناسی مثبت گرا که توجه ما را به درون معطوف میکند نیاز به یک نوع روانشناسی اجتماعی پویایی است که این امکان را بدهد که ما به درون خود مراجعه کنیم و رضایت درونی داشته باشیم در عین حال هم ظرفیت از خود فرا رفتن و بیرون آمدن و مواجه با دگری و امر متفاوت را داشته باشیم.
ما باید در میانه درون و بیرون زندگی کنیم بدین معنی که به درون توجه میکنیم اما در آن غرق نمیشویم و این توانایی را داریم که به مسایل جامعه خود نگاه کنیم.
نظر شما