برای ورود به بحث شاید خوب باشد از اینجا آغاز کنیم که از نظر فکوهی «علم»ی که رسانهای نشود، اعتبار و تأثیرگذاری خود را از دست میدهد (ص 146). وی این سخن را در حالی میگوید که از دانشگاههای علوم اجتماعی و انسانیِ کشورمان، به عنوان «غایبهای بزرگ مسائل انسانی و اجتماعیِ جامعه»، یاد میکند (ص 142). اما «غیبت»ی که فکوهی از آن یاد میکند، در واقع (چنانچه در بحث خواهیم دید) نشأت گرفته از رویکرد مدیریتیِ نظام دانشگاهی و ساختار بروکراتیک آن است.
چنانچه علیرغم توجهی که به پیشینهی یک قرنیِ ورود آموزش عالی به ایران و نیز سابقه هشتاد ساله تأسیس دانشگاه تهران (به مثابه دانشگاه مادر) دارد، همچنین در سطح جهانی، متوجه جمعیت نسبتاً بالای امروزِ دانشآموختگان و مشغول به تحصیل در دانشگاههای ایران است ـ حتی آنرا با ترکیه به عنوان کشوری در حال توسعه میسنجد و ایران را در جایگاهی بالاتر میبیند ـ با این حال مینویسد: «با وجود این، اکثر قریب به اتفاق کنشگران آموزش عالی بر این نظر نیستند که «جماعت دانشگاهی» در مفهوم متعارف آن در ایران به وجود آمده است. بیشک ساختارهای دانشگاهی و فرایندهای دیوانسالارانه و علمی دانشگاهی به وجود آمده، توسعه یافته و حتی با موفقیتهای چشمگیری نیز در سطح فردی یا جمعی روبهرو بودهاند، اما جای «جماعت دانشگاهی»، به ویژه در علوم انسانی و اجتماعی خالی است» (ص 61).
بنابراین از نظر وی، «جماعتِ دانشگاهی» (و در بحث حاضر، به طور اخص جماعت دانشگاهیِ علوم انسانی و اجتماعی)، میبایست از ویژگیای برخوردار باشد که ربطی به کمیّت و به اصطلاح اعداد و ارقام جداولِ سرشماری مراکز آماری ندارد. همانگونه که ربطی هم به «توسعه و یا موفقیتهایِ حاصل شدهی ساختار دانشگاهی و فرایندهای دیوانسالارانه و علمیِ دانشگاهی» ندارد؛ بنابراین چنین به نظر میرسد که در نظام دانشگاهی و آموزش عالی با رویکردی آگاهانه و عامدانهای مواجهایم که تمایلی به فرایند دخالت اجتماعی ندارد. چرا که با اتخاذ سیاستهایی که به سرمایهگذاری و رونق همین «بی ربطیها» منجر میشود، نه تنها علوم انسانی و اجتماعی را به منزله علومی صرفاً با قابلیتهای کمّی تقلیل میدهد، بلکه توسط همین اشکال کمّیِ وسعت یافته، چنان دیوانسالاریِ خود را ـ که در واقع با صورتهای کمّیِ علوم انسانی و اجتماعی، خویشاوندیهایی دارد ـ وسعت میبخشد که امکان حضورِ نحوه باشندگیِ «جماعت دانشگاهی» را که در ماهیتِ کیّفی این علوم نهفته است، کمرنگ میسازد؛ یا شاید درستتر است بگوییم منتفی میسازد.
احتمالا به همین دلیل است که جوّ غالب در جامعهی دانشگاهیِ ایران، هنوز با پدیدهی اصلاحات در ارزشها و مراتبِ منزلتی مواجه نشده است. منظور اصلاحاتی است که بتواند آنرا از درونبودگیِ اشرافیاش (که از سوی پیوندهای دیوانسالاریاش مایه میگیرد و تقویت میشود) بیرون آورد و در جهت گشودگی به قلمرو روزمره قرار دهد تا از طریق دخالتهایش، تحرک و کنشگری اجتماعی را، جایگزین حضور اشراف منشانهی مبتنی بر دیوانسالاری خود کند. حال آنکه نظام دانشگاهی فعلی با توجه به گرایشات «منزه طلبی»اش (احتمالاً به این دلیل که مبادا فرّهی دانشمندی و فرهیختگیاش، آلوده به مسائل روزمره و به اصطلاح غیر آکادمی شود)، در قالبِ جامعهی بستهای عمل میکند که حتی به زبان و فرهنگی خاص دست یافته است. البته زبان و فرهنگی که به دلیل بسته بودنِ جامعهای که بدان تعلق دارد، به شدت قدرتزده و سلسله مراتبی است.
فکوهی با وام گرفتن از نظریه بوردیو ـ آنجا که تصورِ توهمآمیزِ «خودانگیختگی» و یا ادعای «اجماعِ» دموکراتیک «زبان» را افشاء میسازد ـ و نیز در نظر داشتنِ سازوکارِ «قدرتزدگیِ دانش» از نظر فوکو، به قلمرو بستهی دانشگاههای ایران و مناسبات زبانی و فرهنگیِ آنها میپردازد: «دانشگاه زبانی دارد که خاص خود آن است و بر اساس روابط گوناگون، کنشگرانی را که میتوانند به آن دسترسی داشته باشند یا از آن استفاده کنند، کنترل و محدود میکند. شیوه کار تا حد زیادی روشن است؛ برای اینکه فردی بتواند وارد نظام دانشگاهی شود و به ویژه در آن دوام بیاورد و در سلسله مراتب آن بالا برود، ابتدا باید بتواند زمینه زبانشناختی این ورود را برای خود فراهم کند و سپس فرایندهای ارتباطی خاص آن را به کنترل خود درآورد که اتفاقاً در هماهنگی و پیوستگیِ کاملی با نهادهای اندیشه و اندیشیدن آکادمیک قرار دارند.
او باید بتواند کتابهای دانشگاهی را با ادبیات خاص آنها، واژگان غریبشان، ساختارهای دستوری و جملههای دانشگاهیِ آکنده از استعاره و استناد درک کند و سپس خود به حدی برسد که بتواند از این واژگان و ساختارها به صورتی «طبیعی» استفاده کند. به این ترتیب، یک مقاله دانشگاهی یا سخنرانی یا حتی تدریس معمولی یک استاد دانشگاه به نوعی روند انحصارـ طرد بر اساس دیدگاه فوکویی (فوکو، 1971: 23 ـ 10) تبدیل میشود که میتواند او را در سلسله مراتب بالا ببرد یا پایین بیاورد. اما آنچه بوردیو بر آن تأکید دارد، بُعد "غیر خودانگیخته" این فرایند است (بوردیو، 1388: 71). کنشگر اجتماعی، بر اساس موقعیتش به بخشهای محدود یا خاصی از زبان ـ و نه به تمام آن ـ دسترسی دارد و میتواند در سازوکارهای خاصی، از این دسترسی حتی محدود استفاده کند؛ بنابراین، نابرابریِ زبانی، نه تنها بازتابی کاملاً روشن و دقیق از نابرابری اجتماعی است، بلکه از مهمترین عوامل بازتولید این نابرابری نیز به شمار میآید ...» (صص 67، 68).
این مسئله خود نیز برآمده از نحوهی هستی طبقاتی و نیز عناصر دیالکتیکیِ نهفته در مناسبات اجتماعیِ مبادلاتِ است که اتفاق میافتد، بنابراین، آری، پاسخ مثبت است زیرا این خودِ ساز و کارِ ساختار اجتماعی و سیاسیِ مبتنی بر نابرابری قدرت (عدم توزیع قدرت) بین همگان است که در جوامع امروزی بسته به شرایطی که دارند یعنی در طیفی از عملکردها (با ابزارهای نرم و به ظاهر نامرئی، یا خشن، مستبد و علنی) مجموعهی سرمایهها را به مثابه مزیّت و امتیازی طبقاتی و منزلتی، در ساختار اجتماعیشان به صورت امری طبیعی و بدیهی، نهادینه میسازند و هر بار به نابرابری دامن میزنند...
اما در عین حال پاسخ منفی است، زیرا صِرف حضورِ بدیهی و رسمیِ دیدگاهها و نظریات انتقادی و روشنفکری در دانشگاههای غرب، خبر از اساتیدی میدهد که هم در دانشگاه حضوری فعال دارند و هم در قلمرو روزمره؛ جایی که هم میتوانند مسائل اجتماعی روز جامعه خود را دنبال و بررسی کنند و هم در خصوص وقایع مهم جهانی نظریه پردازی کنند. به عنوان مثال در ایام انقلاب 57 ایران، با فوکویی مواجه میشویم که با وجودیکه استاد دانشگاه فرانسه است، در مقام خبرنگار وارد ایران میشود و با پیشینه دیدگاه فلسفی خود، به شناسایی وضعیتی میپردازد که در آن زمان بینظیر جلوه میکرده است و بدین ترتیب به رسالت انتقادیاش، عمل میکند. در واقع او از جایگاه فلسفه پستمدرنش (بخوانیم مدرنیسم انتقادی)، مجذوب چیزی میشود که به نظرش مستقل و جدا از ساختارهای انقلابی مدرن می آمد؛ در آن ایام از نگاه وی این خصلتِ بیهمتای ضدِ مدرنِ انقلاب ایران بود که او را حداقل در همان ابتدا ـ قبل از بحرانهای اجتماعیِ برخاسته از انقلاب فرهنگی ـ چنان شگفتزده میکند که ایران را به دلیل چهرهی خاصِ انقلابیاش «روح جهان بیروح» قلمداد میکند.
منظور از اشاره به این مطلب فقط برای این است تا زمانی که فکوهی میگوید: «این تفکیک دانشگاهی/ غیر دانشگاهی؛ یا دانشگاهی / روشنفکر به گونهای که در ایران مطرح میشود، اصولا یک اشتباه بیربط است» (ص 285)، به چه معنایی است. این تفکیک اگر چه در غرب «اشتباهی بیربط» به شمار میآید، اما در دانشگاههای ایران، فقدان اصلاحات انتقادیِ معطوف به دخالت اجتماعی در ساز و کارِ نظام دانشگاهی، باعث شده است تا جایگاه رسمی، نگرشی منفی به حضور اساتید در قلمرو روشنفکری داشته باشد. چنانچه ترجیح میدهد اساتید در سمت و سوی بسته و «در خود» نظام دانشگاهی بمانند و قدمی از آن بیرون نگذارند؛ تا جایی که چه از حیث صورت و چه از حیث محتوا شکل و شمایلی دیوانسالارانه به خود بگیرند. (که به عنوان مثال حتی در سبک لباس پوشیدن نیز میتوان تمایز با قلمرو روزمره را متوجه شد.) و از آنجا که بدین طریق بین قلمرو دانشگاه و فضای روشنفکری فاصله و شکاف به وجود میآورد، آن گروه از اساتیدی که مرز بین این دو حوزه را از میان برداشتهاند و به دلیل الزامات اجتماعیای که برای خود تعریف کردهاند، با علاقه در هر دو میدان فعالیت میکنند، متحمل فشار سنگینی میشوند.
فکوهی در اینباره میگوید: «نمونههایی هستند که هم فعالیت بسیار گستردهی دانشگاهی دارند و هم فعالیت گسترده روشنفکری، اما افرادی که در چنین موقعیتی قرار میگیرند، باید فشار وحشتناکی را از هر دو طرف هم از حوزه روشنفکری و هم از حوزه آکادمیک تحمل کنند. آکادمی اینها را نمیبخشد، بلکه متهم میکند به اینکه به نظام دانشگاهی پشت کرده و به سمت ژورنالیسم در حرکت هستند. کسی که به عنوان یک فرد دانشگاهی پذیرفته شده باشد، اگر در یک روزنامه بنویسد، حوزه آکادمیک او را نمیبخشد و این را یک نکته منفی در کارنامهاش تلقی میکنند. حوزه روشنفکری هم بر عکس، حرکت به سوی نظام دانشگاهی را به سختی تحمل میکند، زیرا عنوان میکند که کار شما آب در هاون کوبیدن است و شما در سیستمی در حال کار کردن هستید که به این سیستم امیدی نیست، چون سیستمی است نازا و سترون و نمیتواند کارایی و نوآوری داشته باشد؛ بنابراین در این سیستم ماندن جز اینکه به اعتبار شما ضربه بزند، اثری ندارد. من فکر میکنم مشکل ما تا حد زیادی به دلیل همین شکاف است» (ص308)
اما نیازهای فرهنگی جامعه ما ـ آنچه از سوی کنشگران در موقعیتهای متفاوت انجام میگیرد و یا در فعالیتهایی متنوع مدنی تقاضا میشود ـ چنان به سطح بالایی از تنوع رسیده است که برنامهریزیهای معمول دولت توانایی شناخت و پاسخدهی به آنها را ندارد. چرا که به سبب عملکردهای ایدئولوژی زدهاش، به دیوانسالاریای تکیه دارد که چارچوبی مشخص و از پیش تعیین شدهی پروکراستی دارد؛ به بیانی ناگزیر است تا تمامیِ مسائل متنوع اجتماعیِ پیش رو در جامعه را (که فراتر از کلیه قوانین و مقررات دیوانی است)، چنان سر و ته بزند و تقلیلشان دهد تا راهحلهایی بدست آورد که همگی مطابق با میل و خواست اراده حاکمیت باشد (البته بر روی کاغذ و انبوهی از بخشنامه فاقد واقعیت عینی). و از قضا به همین دلیل است که نیاز و ضرورت حضور اساتید علوم انسانی و اجتماعی در قلمرو عمومی احساس میشود.
از این بابت شاید بتوان گفت، این خودِ قلمرو عمومی است که آنها را برای شناسایی و تحلیل فرهنگِ در حال رشدی که ماهیت کاملاً متفاوت و ناهمخوانی با جهان دیوانی دارد، به سوی خود فرا میخواند؛ و در اینجاست که این متخصصانِ دانشگاهی، به عنوان التزام (تعهد اجتماعیِ از سر حرفهی خویش)، بر شکافِ غیر موجهِ بین حوزه آکادمی و حوزه روشنفکری، غلبه میکنند و بنا به ضرورتِ وجودی خویش، علیرغم واکنش تند حوزه آکادمی، مرز غیر موجه را زیر پا میگذارند و با این گذر در بُعدی دیگر از ساحت وجود اجتماعی خویش (روشنفکر) در قلمرو عمومی حضور مییابند. رخدادی که خبر از تغییری امیدوار کننده میدهد. همان چیزی که به آن میتوان جریانی اصلاحی در نظام دانشگاهی گفت. و نکته مهم اینکه فعالیتهای مدنی سالهای اخیرِ این گروه از اساتید (علیرغم مشکلاتی که میتواند برایشان در حوزه آکادمی ایجاد کند)، دستاوردهای موفقیت آمیز این جریان اصلاحی را نشان میدهد.
باری، فکوهی در خصوص فرایندی که موجبات این تغییر را در علوم اجتماعی به وجود آورده مینویسد: «در علوم اجتماعی و انسانی، هنوز تصویر مهجور و قرن نوزدهمی «دانشمندی که سرش را پایین انداخته و دارد کار خودش را میکند» غالب است، در حالی که جامعهای که اندیشمندان اجتماعیاش قرار باشد «سرشان را پایین بیندازند و کار خودشان را بکنند» سالهاست نه در این کشور و نه در هیچ جای جهان وجود ندارد و هیچ موسسه خصوصی و دولتیای که بر اساس عقلانیت و محاسبه رابطه هزینه و فایده شکل گرفته باشد، حاضر نیست برای چنین «دانش» بیفایدهای کوچکترین هزینهای بپردازد. بگذریم که وجود چنین دانشی در عرصه علوم اجتماعی اصولاً یک افسانه بوده است؛ بیش از صد سال پیش اندیشمندانی چون کارل مارکس، امیل دورکیم، مارس موس، گئورگ زیمل، ماکس وبر و... که بنیان گذاران علوم اجتماعی به شمار میآیند، با کنش و رفتار روزمره خود نشان دادند که علم اجتماعیای که از طریق دخالت در مسائل اجتماعی، خود را درگیر یافتن راه حل برای آنها نکند، نه ارزشی دارد و نه عمری که بتواند بر روی آن برای آیندهاش حساب کند» (ص 293).
بنابراین اکنون میتوان گفت، از آنجا که جامعه امروز ایران، مطالبات فرهنگیِ بالاتر از چیزی دارد که حاکمیت فرهنگی ایدئولوژیزده به آن رسمیت بخشیده، مرزبندیِ ستیزه جویانه بین حوزه آکادمی و حوزه روشنفکری، فقط میتواند آسیب و تخریبی باشد در مدنیّت چنین جامعهای. از اینرو امری است اساساً غیر موجه؛ این وضعیت نابسامان اجتماعی، قبل از هر چیز به لحاظ هستیشناسی، خبر از مشکلات تفهیمی ـ ساختاریِ نظام دانشگاهی میدهد. به بیانی تفسیر و درکی که این نظام از خود دارد، کاملا انتزاعی، غیر عینی و فاقد هرگونه اساسی رابطهمند با قلمرو روزمره است. چرا که اگر قلمرو روزمره را بنیادیترین جایگاه اجتماعی در هر جامعهای بدانیم، نحوه و سبک هستیای که نظام دانشگاهی جامعه ایران برای خود در پیش گرفته، ضد بنیانِ طبیعت اجتماعیاش است؛ چیزی شبیه به جزیرهای که به دلیل در خود ماندگیاش در خود موجودات ماقبل تاریخ بپروراند.
باری، نحوه زیستِ غیر اجتماعیاش (اجتماعی در مفهوم رابطهمندی با دیگریِ متفاوت و جدا از خود)، از سر توهم، به گونهای است که گویی میتواند مستقل از «دیگری» که همانا کنشِ جهانی در قلمرو روزمره و مسائل متعلق به جامعه خود و دیگر کشورهاست زندگی کند؛ حال آنکه اگر به یاد آوریم که هستیِ نظام دانشگاهی (در هر کشوری که باشد) به لحاظ اجتماعی، متصل به قلمرو روزمره و شبکههای موجود در آن است، این مسئله را هم به یادمان میآورد که با حذف عناصر و ابزار کنشگریِ ذاتاً اجتماعیِ آن که از «رابطهمندی» نشأت میگیرند، تمامی توانایی و خلاقیت آن از کار میافتد.
به عنوان مثال با توجه به شرایط تاریخی و اجتماعی هزاره سوم، میتوان از کلیه امکانات رسانهای، در اشکال مختلف و مطابق با استانداردهای زمانه نام برد که بهمثابه امکاناتِ ارتباطی، به رشد و شکوفایی هستیِ خلاق یاری میرسانند. حال آنکه دیوان سالاری حاکم بر نظام دانشگاهیِ ایران، (حال به هر دلیل ایدئولوژی یا امنیتی و یا... که باشد)، برخلاف قانون طبیعت عمل میکند. چرا که اصل رابطهمندی، اصل هستیشناسانهای است که بر کل نظام هستی حاکم است. آنجا که فکوهی از عدم حضور «جماعت دانشگاهی» سخن به میان آورد، این سخن میتواند نمونه مثالیِ بحث حاضر نیز باشد. فقدانی که حاصل قطع و یا اختلال در امکانات اتصالیِ «ارتباط دانشگاه با بیرون از خود» است؛ چه در موقعیتهای جهانی باشد و چه در موقعیتهای داخلی؛ در هر دو صورت به وضعیتهای منفلانهای منتهی میشود که بیانگر شکست زندگی جزیره وار دانشگاه و دانشگاهیانِ محبوس در دیوانسالاری است.
خوب است این نکته را هم به یاد آوریم زمانی که بخشی از سازمان اجتماعی بیمار و بحران زده باشد، به دلیل اصل «رابطهمندیِ وجود»، این بیماری خواه ناخواه، به بیرون از خود منتقل و در شکلی وارونه نیز منعکس میشود. به این معنا که خود به تولید عناصر آسیبزای دیگری «در ـ بیرون از قلمرو خود» دامن میزند. به بیانی دقیقتر، از لحظهای که دیوان سالاریِ نظام دانشگاهی، جهت حفاظت از اقتداری که از سوی حاکمیت به آن واگذار شده است (در نتیجه آنرا نمایندگی میکند)، به این تصور اشتباه دست یابد که با محبوس داشتن علوم اجتماعی و انسانی در چارچوبهای خود، میتواتد مجراهای ارتباطی آن را با قلمرو روزمره و مسائل و معضلات ریز و درشت آن ببندد، از همان لحظه فرایند بیمارگونه دیگری در قلمرو روزمره شکل میگیرد که ناشی از قطع ارتباط با حوزه آکادمی است و به لحاظ هستیشناسی از اصل رابطهمندیِ وجود در جهان، پیروی میکند. اکنون این حوزه روشنفکری است که به آن بیماریِ «اشراف منشیِ» جزیره وار دچار میگردد.
در اینباره فکوهی میگوید: «در کشور ما وقتی از متفکرانی همچون فوکو، بارت، دریدا، بوردیو، بودریار، و ... صحبت میشود، گمان میشود که اینها جزء نخبگان روشنفکرِ غیر دانشگاهی بودهاند، در حالی که همه این افرادِ برجسته و بسیاری از افراد دیگری که در ایران به آنها روشنفکر میگویند، در کشورهای دارای سنت روشنفکری، دانشگاهیانی بودهاند، تدریس میکردهاند، دانشجویان و گروههای کاری داشتهاند و ...، اما در ایران چون «نخبگان» غیردانشگاهیِ ما میخواهند خود را با آنها مقایسه کنند، دوست دارند که این جنبه کار آنها را به «فراموشی» بسپارند؛ در حالی که اگر این افراد مطرح بودهاند به دلیل آن است که سختگیری و روش علمی دانشگاهی را با دخالت اجتماعی و دغدغههای حضور در زمانه خود ترکیب کردهاند، نه اینکه چون دانشگاه به آنها توجه نکرده است، به سراغ مردم رفتهاند.
البته در موارد زیادی نیز با نخبگانی رو به روییم که به خواست خودشان کمتر در دانشگاه حضور فیزیکی داشتهاند، مثلاً چهرههایی چون ژان پل سارتر یا گیدوبور، اما این به آن معنا نیست که در اروپا یا آمریکا میتوان نداشتن تحصیلات و نبودن در دانشگاه را یک افتخار دانست.
بوردیو در کتاب «انسان دانشگاهی» خود به خوبی هر دو سوی ماجرا را نشان میدهد. روشنفکر بودن به میزان تعهد به دخالت اجتماعی مربوط میشود و نه میزان سواد علمی یک فرد یا عدم حضورش در دانشگاه، از اینرو با شناخت دراز مدتی که از نظام دانشگاهی ایران دارم، میتوانم اطمینان بدهم که اصلاح این نظام توسط کسانی که درونش جای ندارند، غیر ممکن است؛ معنای این حرف آن نیست که کسانی که درون این نظام هستند، میتوانند به سادگی آن را تغییر دهند، اما به هرحال شانس بیشتری دارند که با کمک همه کسانی که دارای دانش و قابلیت هستند و چه در داخل، و چه در خارج دانشگاه امروز مشغول به کارند، این نظام را به سوی بهتر شدن ببرند (...) نگاه همواره تحقیرآمیز روشنفکرانِ غیر دانشگاهی به دانشگاهیان، بازتابدهنده نگاه تحقیرآمیز دانشگاهیان به آنها است. در این میان آنچه قربانی میشود دانش و دغدغه مشارکت در گفتوگو و بالا بردن خود در درک و تحلیل مسائل است و آنچه غالب میشود، برخوردهای شخصی و سنتهای سخیف افرادی است که بویی از فرهنگ نبرده که به مرور تبدیل به روشهای رایج برای همه میشود» (صص285، 286).
اما فکوهی با توجه به نیازها و به طور کلی آنچه در جامعه امروز ایران میگذرد، با مبنی قرار دادن رشد دانش و فرهنگ، فقط به آشکار کردن مشکلات نمیپردازد، بلکه در جستجوی راه حلهایی است که انجام شدنی باشند. به عنوان مثال پیشنهاداتی هم برای آنهایی دارد که در حوزه آکادمی مشغول به کارند و هم برای گروه دیگری که وی به آنها «خودساخته» میگوید. به اصطلاح آکادمی، «غیر متخصصانی» که به صورت «پیرا آکادمی»، خارج از حوزه آکادمی به سر میبرند. به نوبهی خود از قابلیتهایی برخوردارند. خوب است بدانیم که فکوهی این گروه را حاصل نبودِ برنامه در جامعهای پویا میداند. گروهی که بیانگر نیازهای بسیار بالا در کسب سرمایههای فرهنگیاند و البته به حال خود رها شدهاند (ص 143).
به هر حال وی در پیشنهادی که به هر دو گروه دارد، مینویسد: «از یک سو نیاز ما به نظامهای دانشگاهی و بسیار تخصصی در حوزه علوم انسانی و اجتماعی دست کم تا چندین دهه بسیار بالا خواهد بود، ولی این نهادها باید اصلاح شوند و از ساختار امروزیِ خود که متعلق به یک قرن پیش است، مدرکگرایی، کمیگرایی، نگاه کردن به دست بیگانگان به عنوان تنها نسخه قابل اجراء و فرو رفتن در برج عاج اشرافیتیِ خود ساخته بیرون بیایند و این متخصصان درک کنند که اگر حضوری اجتماعی نداشته باشند و تحلیلهای خود در مورد مسائل اجتماعی را به صورت عمومی به گوش مردم و مسئولان نرسانند، اگر سطح فرهنگ خود را بالا نبرند و اگر تنها به فکر ارضای نیازهای سطحی و صنفی گفتمان دانشگاهی در شکل و شمایل یک قرن پیش باشند، نباید تعجب کنند که چرا اعتبار عمومی خود را روز به روز از دست میدهند و دانشجویان و همه علاقه مندان ترجیح میدهند به سوی روشنفکرانی هر چند «غیرمتخصص» و «خودساخته» بروند و از جیب خود پول بدهند و بیاموزند و از کلاسهای نه چندان پربار آنها بگریزند.
از سوی دیگر، باید مسئولان و کنشگران موسسههای پیرا دانشگاهی را نیز قانع کرد که تمایل به ایجاد دانشگاهها و نظامهای آموزشی و پژوهشیِ موازی که قصد انجام دادن همان کار نظامهای دانشگاهی را داشته باشند، آب در هاون کوبیدن است و اگر واقعا به رسالت ترویج علم و پیشبرد شناخت در جامعه علاقهمند هستند، باید از خودنماییهای نوکیسگی فرهنگی و مدپرستیهای سطحی بیرون بیایند. درواقع آنچه در عمل و بیش از هر چیز در کار این موسسهها میبینیم، گرایشهای بسیار شدید آنها به حرکت به سوی نوعی روشنفکر گرایی صوری است. نگاهی به برنامههای این موسسهها در قالب درسگفتارهای «تخصصی» و سخنرانیها نشان میدهد که موضوعها نه تنها بسیار غریب و بیارتباط با مسائل ایران و حتی جهان در عالم علم و مباحث حتی نظری جدی هستند و در نوعی فضای اثیری مدعی «نظری» و «فوق نخبه» سیر میکنند ...» (صص 144، 145).
باری، کتاب «دانشگاهی که بود...»، مجموعه تصاویر زندهای است از آنچه که امروز هستیم. «ما»یی که مخاطب فکوهی بودهایم. چه بسیار مواردی که در آن خود را در موقعیتی که به سر میبریم، به آسانی تشخیص میدهیم. تصاویرِ موقعیتیِ همهمان در کتاب دیده میشود. فکوهی در رابطه با موضوع کتابش هیچکس را از قلم نینداخته است. آلبومی است از آخرین عکسهای موقعیتیمان؛ حتی ناشرانِ دانشگاهی و غیردانشگاهی (خصوصی) به عنوان یکی از موقعیتهای کلیدیِ بخشی از نابسامانیها نیز در این کتاب دیده میشوند . به نظر میرسد نکته مهمی که در این کتاب وجود دارد این است که دیده شدنمان، از سرِ اهمیت است و نه تصویه حسابهای مغرضانه.
کتاب «دانشگاهی که بود ...» (تأملاتی درباره دانشگاه، دانشگاهیان و دانشجویان)، اثر ناصر فکوهی؛ توسط پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، به مبلغ 25 هزار تومان منتشر و روانه بازار نشر شده است.
نظر شما