خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - علیاصغر سیدآبادی: این عکس بانمک از سه فاطمه کتابدار، ماجرا داره. هفت سال پیش وقتی ده ساله بودن با گوشیم که ان موقع نوکیا اِن 70 بود، ازشون انداختم.
«چندماه بعد از راه اندازی کتابخانه برای ادامه تحصیل به مرکز استان یعنی کرمان رفتم.
با حقوق کم معلمی در سالهای نخست کارم، نمیتونستم امکاناتی رو به کتابخانه اضافه کنم. اما همیشه تو ذهنم برنامههایی رو واسه کتابخانه طراحی می کردم و می گفتم:
انشالله حقوقم بالا بره و پولدار بشم حتما اجراشون میکنم.
یه روز، خبر خوشی بهم رسید:
سی دی مستند کوتاهی که از کتابخانه ساخته بودم در نمایشگاه حصیر موسسه پژوهشی کودکان دنیا، حدودا چهارصد هزار فروش رفته بود.
با این پول میتونستم چهار صندلی پلاستیکی و یک میز چهارپایه و مقداری مدادرنگی و دفتر نقاشی و از همه مهمتر چند کتاب از آثار هوشنگ مرادی کرمانی بخرم.
آن شب تا دیر وقت بیدار بودم و داشتم به فاطمهها و آینده کتابخانه فکر میکردم.
روز بعد از دانشگاه راهی ترمینال و بعد کهنوج شدم. دوست داشتم که زود برسم و نگران از اینکه اتوبوس خراب شه یا خدای ناکرده تصادف کنیم و هرگز نرسم کتابخونه. به واسطه چاپ گزارش کتابخانه در نشریه رودبارزمین در هفته قبلش، یه نفر از جیرفت تماس گرفته بود و یک کارتن کتاب هدیه کرده بود به کتابخونه. فرصت مناسبی بود که کتابا رو سر راه ازش بگیرم.
هماهنگ کردم و میدان دانشگاه آزاد جیرفت اوتوبوس توقف کرد و کارتن کتاب رو ازش گرفتم.
حدود ساعت ۵ رسیدم کهنوج. مستقیم رفتم سراغ پلاستیک فروشی سه راه قلعه گنج. میز و صندلی خریدم. لوازم التحریر هم. عجله داشتم. سواری دربست گرفتم مستقیم به روستا. به کتابخانه فاطمهها.
فاصله چهل دقیقهای شهر تا روستا انگار طولانیتر شده بود. و باز فکر اینکه نکنه این لحظات آخری اتفاقی بیفتد و نرسم کتابخونه...
به سه فاطمه فکر میکردم که حتمآ با دیدن میز و صدای و کتابها ذوق میکنن.
اما فکرهای بد ذهنمو رها نمیکرد. نکنه اصلا کتابخانهای نباشه،اصلا فاطمهای در کار نباشه. یعنی میشه همه این ماجراها توهم باشه؟
نگران بودم. یه نگاهم به راننده بود، یه نگاه به ساعت گوشیم و یک نگاه هم یه کیلومترشمار ماشین.
به روستا رسیدیم. مستقیم به کتابخانه رفتم. در کتابخانه باز بود. سه فاطمه رو کنار هم دیدم. گفتم بچه ها براتون کتاب آوردم. میز و صندلی. بیایید کمک پیاده شون کنیم. بهشون گفتم: کنار هم بشینید عکسی بگیرم ازتون.
و حالا به لطف خدا و حمایت مردم عزیز کشورم کلی کتاب داریم. هفتهای نیست که آقای خالصی از اداره پست کهنوج زنگ نزنه و نگه: کتاب براتون رسیده زود بیایید کارتونا رو ببرید جا نداریم"
-کلی میز و قفسه و صندلی چوبی با کیفیت،
-کلی سیستم کامپیوتر و لب تاپ.
-فاطمهها بزرگ شدهاند و کلی کودک و نوجوان دور و برشون.
-دخترا کتابخوان حرفهای شدهاند. هر کدام بیش از پانصد جلد کتاب خوب خواندهاند.
-خودشون مجری طرح های متنوع ترویج کتابخوانیاند.
-اساتید برجسته دانشکاه و نخبگان علمی منطقه ازشون دیدار میکنند.
-با نویسندهها در تماس هستند.
- و... دنیایی از زیباییها که انگار تمامی ندارد.
و من وقتی همه اینها رو میبینم و لحظهای بهش فکر میکنم ناخودآگاه چشمامو میبندم و میگم: "خدایا شکرت"»
نظر شما