داستانهای دینی در زبان و فرهنگ ایرانی، بیشتر بهصورت منظوم در آثار ادبی فارسی همچون مثنوی مولانا، مرصادالعباد، منطقالطیر عطار، حدیقةالحقیقۀ سنایی و... یا بهشکل نثر در کتابهای دینی ازجمله قرآن دیده میشوند. خواندن این قصهها در این آثار، بهراستی لطف و صفای دیگری دارد؛ اما نمیتوان ازنظر دور داشت که برای فهم بخش عمدهای از این داستانها تخصص ویژهای دراینزمینه لازم است که ممکن است از حوصلۀ عموم خارج باشد.
به نثر درآوردن این داستانها با حفظ تمامی وقایع و ظرایف و لطایف موجود در آنها، تخصص و ذوق و ابتکار ویژهای را میطلبد.
در این مقاله سعی بر این است تا مجموعهای از داستانها را بررسی کنیم و زبان و محتوای برخی از آنها را بهطور مختصر از نظر بگذرانیم تا نقدی کلی از این مجموعه بهدست دهیم و میزان خلاقیت و تخصص نویسندگان این مجموعه را بررسی کنیم.
تحلیل و نقد داستانها
داستان اول با عنوان به ما نگاه کن، نوشته مهدی میرکیایی است که داستان معراج پیامبر را به زبان ساده بازگویی کردهاست. خلاقیت قابلتوجهی در این داستان بهچشم نمیخورد.
داستان بعدی با عنوان موریانه و پیامبر، نوشته مهناز فتاحی، است. نویسنده در این داستان، شیوه مبتکرانهای را در پیش گرفتهاست. این داستان، داستان محاصره سیاسی، اقتصادی و اجتماعی پیامبر و یارانش توسط قریش را بهشیوهای نو از زبان موریانهای که پیماننامه را (بهکمک دیگر موریانهها) خورده و از بین برده بود، بیان کردهاست.
اصل قضیه و حتی بیشتر جزئیات، تغییری نکردهاست:
«ناله کودکی گرسنه قلبم را آزار میداد» (ص 20).
«گاهی کار گرسنگی بهجایی میرسید که شیون کودکان از بیرون شعب شنیده میشد» (عابدینی، 1387: 78).
«حالا فقط اسم خدا باقی مانده بود. لبخند زدم و گفتم دیگر بس است. نام مبارک خدا بر پیماننامه است. کارمان تمام شد» (ص 20).
«مشرکان پیمان را آورده و مشاهده کردند که بهجز کلمه باسمک اللهم که در جاهلیت بالای نامهها مینوشتند، پیمان بهوسیله موریانه خورده شدهاست» (عابدینی، 1387: 79).
نویسنده این داستان به دستنخوردن اصل تاریخ، توجه ویژهای داشتهاست؛ اما آنچه به جذابیت داستان کمک وافری کردهاست، انتخاب زاویۀ دید مناسب آنهم از زبان یک موریانه است که میتواند در برانگیختن مخاطب که عموماً یک کودک یا نوجوان است و علاقهمندکردن او بسیار مؤثر باشد.
داستان دیگری در این مجموعه با عنوان از دفتر خاطرات یک عنکبوت بیچاره، با همین شیوه نگاشته شدهاست. این داستان هم به یک اتفاق مهم در تاریخ اسلام اشاره کردهاست. این داستان، خاطرات چند روزه یک عنکبوت را از زبان خود عنکبوت بیان میکند که خاطره یکی از روزهای عنکبوت، حضور حضرت محمد (ص) در غاری است که عنکبوت در آن زندگی میکند. این داستان بیشتر شبیه یک مونولوگ (تکگویی شخصیت با خودش) است.
راوی این داستان عنکبوتی است که مدام غر میزند و از همه موجوداتی که اطرافش هستند، مینالد و تاربافتن او بر در غار هم بهخاطر استرس حضور پیامبر (ص) در غار است که او با عنوان خورشید ایستاده از ایشان یاد میکند و شخصیت پیامبر (ص) را درک نمیکند. حماقت این عنکبوت در پایان مونولوگ و پس از رفتن پیامبر (ص) از غار مشخص میشود:
«خاک بر سر من که عنکبوتی احمق هستم. مادرم راست میگفت. همیشه از همهچیز عقب میمانم. خورشیدی چون محمد به غار ما آمدورفت، اما من مثل آدمهای در خواب نفهمیدم چه شد و کجا رفت؟ این کفترها از من باشعورترند. حتی جوجههایشان هم از من بالغترند. محمد که میرفت سر از تخم درآوردند و به آخرین فرستادۀ خدا در زمین سلام گفتند» (ص 98).
یکی از وجوه تمایز این داستان و داستان موریانه، همان مونولوگ است که ذکر شد، اما نکتهای که بسیار کم در این داستان به آن پرداخته شدهاست، بیان جزئیات ورود و حضوریافتن پیامبر (ص) در غار است؛ بهطوریکه ما در این مونولوگ تنها شاهد طلوع یک خورشید ایستاده بر در غار هستیم و حتی زمان رفتن ایشان را نیز در داستان نمیبینیم. آنچه از تکگویی عنکبوت برداشت میشود این است که از شدت عظمت شخصیت پیامبر، عنکبوت که از استرس، تار میبافد، بعد از بافتن تارش، خودش هم در بیرون از غار میماند و بعد از اینکه مشرکان برای یافتن پیامبر به آنجا میآیند و با دیدن تارعنکبوت و دو کبوتری که بر در غار تخم کردهاند، بازمیگردند، عنکبوت هم شروع به بیان حماقت خود میکند و دیگر خواننده متوجه نمیشود، چه زمانی پیامبر (ص) از غار خارج شدهاست. شخصیتی که با ورودش به غار همهجا را روشن کرده بود، هنگام خروج نیز میبایست همانگونه هوش از سر عنکبوت میبُرد.
ضمن اینکه در تاریخ اسلام میخوانیم که پیامبر (ص) هنگام مخفیشدن در غار تنها نبودند و یکی از اصحاب ایشان (ابوبکر) همراهشان بود:
«پیامبر (ص) در شب اول ماه ربیعالاول رهسپار غار ثور شدند و ابوبکر نیز همراهشان بود. از جایگاه پیامبر (ص) افراد مطمئنی مانند علی (ع) و خانواده ابوبکر آگاه بودند» (عابدینی، 1387: 87).
بیان همراهی ابوبکر با پیامبر (ص) ازآنجهت در این داستان اهمیت مییابد که در این تکگویی، حتی حضور مگس هم توسط عنکبوت بهوضوح احساس شدهاست:
«اَه...! از صبح اولوقت این مگس بیخاصیت آمدهاست و دارد وزوز میکند. بله عنکبوت که بیعرضه شود، مگسها هم از او سواری میگیرند» (ص 94).
اگر بیان حقایق تاریخی در داستان برایمان اهمیت نداشته باشد، میتوانیم این داستان را داستانی امپرسیونیستی تلقی کنیم. امپرسیونیست یعنی نگاه هنرمند به واقعیت از دریچۀ ذهن خود.
«نویسنده رئالیست آنچه را بهچشم میتوان دید، بهدقت شرح میدهد، اما نویسنده مدرنی که سبکی امپرسیونیستی در نوشتن داستان اختیار میکند، آنچه را با چشم نمیتوان دید به بیان میآورد. اگر مواجهه با اثر هنری مشوّقی است برای ادراک دیگرگونه، آنگاه باید بگوییم امپرسیونیسم بیشک تمرینی است در کشف وجوه ناپیدای واقعیتهای پیرامون ما» (پاینده، 1390: 317).
اما در قصههایی که تاریخ را روایت میکنند، نویسنده خلاق، نویسندهای است که ضمن خلاقیتهایی که میتواند وارد داستان کند، اصل واقعه تاریخی و جزئیات آن را نیز حفظ کند.
داستان یاس، داستان دختر نوجوانی بهنام یاس است که برای اولینبار با پدر و مادرش به زادگاه پدریاش میرود. با وجود خوشحالی بیش از اندازه یاس برای این مسافرت و دیدن اقوام پدریاش، مادر او از رفتن به این مسافرت ناراحت است و علت ناراحتی او هم بعد از رسیدن به زادگاه پدر مشخص میشود. نامادریِ پدر یاس که مادر یاس را اُجاقکور میخواند، قصد دارد برای پدر یاس زن دیگری بگیرد که پسرزا باشد! همچنین تصمیم دارد یاس را نیز هرچه زودتر شوهر دهد. پدر یاس هم که با این امر مخالف است، نمیتواند از فرمان نامادریاش سرپیچی کند. در انتهای داستان، قبل از مراسم خواستگاری پدر یاس، نامادری سکته میکند و خانواده یاس به آسایش نسبی میرسد.
این داستان درواقع بازگویی رفتار غیرمنصفانه در رابطه با فرزند دختر است که از دوره جاهلیت نشئت میگیرد و هنوز هم رگههایی از این تفکر در برخی خانوادهها دیده میشود. بهطورکلی، نویسنده در این داستان نظری به پیامبر (ص) داشته است که ایشان نیز صاحب فرزند پسر نبودهاند و ازاینبابت مورد تمسخر افراد نادان قرار میگرفتند.
آنچه در این داستان جای بحث دارد، تبعیت محض و بیچونوچرای پدر و مادر یاس و بهتبع آنها خود یاس و سکوت آنها در برابر تصمیماتی است که ننهآقا (نامادریِ پدر یاس) برای خانوادۀ آنها میگیرد:
«...ننهآقا مامانطلعت را صدا زد و گفت: این دختر نکبت رو ببر حموم، یه لباس درستوحسابی تنش کن تا ببینم چیکار براش کنم؟ خودتم حواست باشه فردا توی مراسم خواستگاری شوهرت آفتابی نشی» (ص 27).
یکی از دلایل این سکوت که با خواندن داستان به آن میرسیم، احترامگذاشتن به بزرگتر است که حتی چند جا در داستان یاس هم خواسته حرفی بزند، پدر و مادر جلوی او را گرفتهاند، اما دلایل دیگری میبایست وجود داشته باشد که ازآنجمله میتوان به نوعی ترس، مادرسالاری و... اشاره کرد که البته با توجه به ویژگیهای داستان در اینجا بعید بهنظر میرسد. برای مثال یکی از ویژگیهایی که میتوان به آن اشاره کرد، آزادی تفکر و آزادی بیانی است که در خانوادۀ یاس وجود دارد؛ اما بهنظر میرسد پدر یاس نمیتواند از تأثیر تربیتی که در کودکی توسط ننهآقا داشته خود را رهایی بخشد. اگر با این دید به داستان نگاه کنیم، پدر یاس یک شخصیت چندبعدی است؛ یعنی با وجود روشنفکربودنش، همچنان تحتتأثیر تفکرات سنتی است.
نویسنده بدون اینکه خودش هم بداند یا بخواهد این شخصیت را خلق کردهاست، زیرا شخصیت اصلی این داستان یا بهتر است بگوییم تفکر غالب این داستان، تکبعدی است.
نقطهضعف این داستان در شیوۀ شخصیتپردازی آن؛ یعنی بهکارگرفتن «شخصیت قالبی» است.
«نویسنده داستان کوتاه چون درپی این نیست که شخصیتها را یکپارچه خوب یا یکپارچه بد بنمایاند، لذا از شخصیتهای قالبی نیز اجتناب میکند. شخصیت قالبی، همانطورکه از نامش برمیآید، رفتاری ازپیش تعیینشده دارد و صرفاً با یک ویژگی اساسی که در تمام گفتهها و اعمالش مشهود است، به خواننده معرفی میشود. شخصیت قالبی ـکه در داستانهای مختلف با نقش ثابت تکرار میشودـ در فرهنگ هر ملتی، صفت خاصی دارد. برخی شخصیتهای قالبی نیز فراملیتی هستند؛ مانند نامادری ستمگر، مادر فداکار و ازاینقبیل» (پاینده، 1390: 89).
داستان یکمشت خرمای خشک، نوشته مهدی کاموس بهگفته خود نویسنده براساس شأن نزول آیه مبارکۀ 79 سورۀ توبه است. این داستان کارشکنی و توطئه منافقان در جریان جنگ اسلام و روم را بازگویی میکند.
میتوان وقایع این داستان را ازمنظر تطبیق با تاریخ اسلام بررسی کرد. بهنظر میرسد جنگی که در داستان مدنظر است غزوه تبوک باشد. داستان راجعبه صدقۀ قیسبنعاصم (یکی از یاران پیامبر) برای پیامبر است که یکمشت خرمای خشک بود و مورداستهزای یکی از منافقان (عبدالرحمنبنعوف) قرار گرفت و درنهایت کلام وحی دراینباب نازل شد: «منافقان بر مؤمنانی که داوطلبانه صدقه میدهند، همچنین بر مؤمنان فقیری که جز بهاندازۀ توانشان چیزی ندارند، عیب میگیرند و آنان را مسخره میکنند؛ خداوند برای آنان عذابی دردناک درنظر میگیرد» (ص 44).
اما آنچه در داستان توجه خواننده را به خود جلب میکند این است که دو پاراگراف پایانی داستان، تکرار دو پاراگراف آغازین است:
«گریان و نالان مویه کردیم و کویبهکوی مجلس عزا گرفتیم. در کوچههای داغ مدینه بهدنبال اسبی، شتری، چهارپایی برای جنگ! عاشق جهاد بودیم و شهادت در راه خدا و در رکاب پیامبر خدا. اشکریزان بودیم که جا میمانیم از سپاه سیهزار نفری اسلام که امروز و فردا راهی مرز شام میشد تا بشکند هیبت سپاه چهلهزار نفری روم را» (ص 45).
شروع و پایان داستان، این دو پاراگراف است. نویسنده از تکرار این دو پاراگراف، منظور خاصی دارد؛ شاید میخواهد بر اشتیاق و شجاعت مؤمنان برای جنگ و نیز قدرت سحرآمیز اسلام در برابر مشرکان تأکید کند. پاراگراف آخر نیز یادآور آیه مبارکه «و کم من فئةٍ قلیلةٍ غَلَبت فئةً کثیرةً بإذن الله» است.
داستان بوی اردیبهشت، نوشته طیبه شجاعی، قصه پسری بهنام یاشار است که پدرش را از دست داهاست و با مادر و داییاش در شهر زندگی میکند. دایی یاشار که در انتهای داستان مشخص میشود، قصد فروش خانه را داشتهاست، او را به نزد پدربزرگ و مادربزرگ پدریاش در روستا میبرد.
قسمت بیشتر داستان به توصیف لحظه جداشدن یاشار از مادرش و لحظه دیدار او با پدربزرگ و مادربزرگش و حالات و عواطف و افکار یاشار و مادرش اختصاص دارد. در انتهای داستان، مادر یاشار به روستا نزد پسر و پدر و مادر همسرش میرود.
ازجمله ویژگیهایی که در این داستان دیده میشود، آمیختگی و عدم مرزبندی بین خیال و واقعیت است (همان فلاشبک به گذشته ازطریق ذهن شخصیت). تا جایی که خواننده را گیج میکند:
«چشمهایش میسوزد، پلکهایش کمکم سنگین میشود. از تماشای خط تکراری جاده آنقدر خسته میشود که نمیفهمد کی روی هم میافتند. مامان کیک تولد بابا را میگذارد روی میز و میگوید: من بهخاطر تو موندم و با خانوادهام نرفتم. بابا هم جواب میدهد: من هم آمدم درس بخونم و برگردم، اما بهخاطر تو به روستا برنگشتم. مامان خواهش میکند: با هم بریم... بابا هم با خواهش میگوید: با هم برگردیم... با صدای ترمز شدیدی پشت پنجره میدوند (ص 49).
احتمالاً نویسنده با درپیشگرفتن این شیوه خواسته است، سبک داستان را به داستانهای پستمدرنیستی نزدیک کند. زاویه دید داستان، سوم شخص است. راوی، دانای کل است که به ذهن شخصیتها نیز راه پیدا کردهاست، اما حداقل تا پاراگراف چهارم داستان، خواننده متوجه نمیشود که داستان از زبان چه کسی روایت میشود. ابتدا تصور میکند، یاشار خواهر یا برادری دارد که او راوی داستان است:
«دایی که داد میزند: یاشار! صدای گریۀ مامان بلند میشود. نباید بیشتر از این معطل کند. نمیخواهد ناراحتی او را ببیند. اصلاً از همان بچگی هر کاری میکرد تا ناراحت نشود...» (ص 48).
یکی از نکاتی که در داستان بهچشم میخورد و نویسنده متوجه آن نبوده این است که از پدر یاشار با عنوان جوان ناکام یاد شدهاست؛ درحالیکه در فرهنگ ما جوان ناکام به شخصی اطلاق میشود که ازدواج نکرده باشد. در ادامۀ همین عبارت، ازطریق خیال یاشار به گذشته برمیگردیم که بلافاصله آمدهاست:
«تا قبرستان راه زیادی نیست. باباجون کنار سنگ سفیدی میایستد. روی سنگ را میخواند: جوان ناکام: احمد گلمحمدی. دایی به مامان غر میزند: اینهمه پسر، صاف رفتی زن همین دهاتی شدی؟ آقای گلمحمدی!» (ص 52).
این تنها ویژگیای است که نویسنده آن را در داستان بهکار برده و خواسته داستان را مدرنتر کند. اگر ویژگیهای دیگر مدرنیستی را نیز وارد داستان میکرد، موجب جذابیت بیشتر داستان میشد؛ ویژگیهایی مثل پایان غیرمنتظره یا استفاده از تخیلات قویتر برای شخصیتها، تخیلات شخصیتها تنها در حد یادآوری یک نکته یا خاطره از گذشته است، میتوانست قویتر هم باشد.
دو داستان دیگر در این مجموعه وجود دارد که نکات قابلتوجهی در آنها بهچشم نمیخورد و بیشتر ازنظر بررسی تاریخی و تاریخ وقوع حوادث میتوان به آنها نظر کرد. داستان عطر عبا، نوشتۀ زینب احمدیان، بازگویی گوشهای از تاریخ اسلام است که قهرمان آن نیز پیامبر گرامی اسلام (ص) است. بین رؤسای قبایل قریش بر سر مرمت سنگ خانۀ خدا (حجرالأسود که بر اثر بارندگی و سیل، تخریب شدهاست) اختلاف ایجاد میشود. سرانجام یکی از سران، چارهای میاندیشد و میگوید یک حَکَم انتخاب کنیم و به هرچه او بگوید، گردن نهیم و آن حَکَم نیز اولین نفری است که از بابالصفا وارد شود. بعد از انتظار فراوان مردم و رؤسای قبایل ناگهان پیامبر اکرم (ص) از بابالصفا وارد میشود؛ همه خوشحال میشوند و داوری را به او وامیگذارند. پیامبر (ص) نیز که از اختلاف و چشموهمچشمی قبایل آگاه است، عبای خود را زیر حجرالأسود انداخته و از هر قبیله نمایندهای را به کمک دعوت میکند و آتش تفرقه را به گلستان وحدت تبدیل میکند.
نکته قابلتوجه داستان، اختلاف شدید قبایل قریش با یکدیگر و درعینحال اعتماد بیچونوچرای آنها به حضرت محمد (ص) است.
داستان پدر در یثرب، نوشته علیاکبر والایی، قصۀ مردی مسیحی است که با برادرزاده خود که دختر کوچکی است و پدر و مادرش به دست حرامیان قریش کشته شدهاند، برای دیدن پیامبر (ص) از مکه به مدینه سفر میکند و بعد از دیدن پیامبر (ص) در میان اصحاب صُفه شیفتۀ او میشوند.
این دو داستان نیز هرکدام بهنوعی نمایانگر مقام والای پیامبر اکرم (ص) هستند. در مجال بهتر میتوان این دو داستان را ازمنظر تطبیق با حوادث و داستانهای تاریخ اسلام بررسی و نقد کرد.
حرف آخر:
آنگونه که از سخن ناشر برمیآید، این مجموعهداستان به گروه سنی خاصی اختصاص نیافتهاست و گویا مخاطب آن عموم مردم هستند، اما زبان، موضوع و محتوای برخی از آنها بسیار ساده و ابتدایی است و تنها برای برداشت نتیجۀ اخلاقی روایت شدهاست و با گروه سنی کودک تناسب بیشتری دارد؛ مثل داستان درس امروز نوشتۀ شکوف آروین که داستان پسری است که آرزو دارد، در تئاتر حضرت محمد (ص) که قرار است در مدرسه برگزار شود، ایفای نقش کند، اما به آرزوی خود نمیرسد. یا داستان قهر تعطیل، نوشتۀ امیرحسن ابراهیمی که داستان دو برادر دوقلوست که با هم قهرند و بعد از شنیدن سخن پیامبر (ص)، از زبان پیشنماز مسجد، با هم آشتی میکنند: «اگر مؤمن سه روز با کسی قهر کند، نمازش درست نیست» (ص 1059).
دو داستان ذکرشده در مقایسه با داستانهای دیگر این مجموعه، علاوهبر سطحیبودن موضوعشان، پرداخت موضوع نیز در آنها ضعیف است و اگر ازنظر طبقهبندی در میان مجموعۀ دیگری جای میگرفت، بهتر بود.
بهطورکلی هدف و موضوع اصلی این مجموعه تکریم شخصیت حضرت محمد (ص) و شناساندن جنبههایی از شخصیت ایشان به علاقهمندان دراینزمینه است. انتخاب نام این مجموعه (کتاب خاتم) نیز متناسب با موضوع است.
مهمترین نکتهای که در بررسی این مجموعه میتوان گفت این است که داستاننویسی که تاریخ را روایت میکند، چارهای جز حفظ اصل روایت تاریخی با تمام جزئیات آن ندارد؛ بهعبارتی، میبایست خلاقانه تاریخ را روایت کند.
منابع
پاینده، حسین. (1390)، گفتمان نقد، تهران، نیلوفر.
عابدینی، ابوالفضل. (1387)، طلیعۀ نور، تهران، فرا راه.
نظر شما