به مناسبت 30 آبان سالروز مرگ عبدالحسینمیرزا فرمانفرما، سیاستمدار دوران قاجار و پهلوی
فرمانفرما از دریچه نگاه فرمانفرماییانها/ خاندانی تصویرگر ماکتی از ایران
قصه خاندان منتسب به عبدالحسین میرزا فرمانفرما که از شاهزادگان به نام قجری است سالها در سیاست و تاریخ معاصر کر و فری داشته است، قصه بلندبالا و مفصلی چونان مثنوی هزار من کاغذ؛ این طویل بودگی روایت این خاندان از چند منظر قابل درک است.
میتوان گفت قصه خاندان منتسب به عبدالحسین میرزا فرمانفرما که از شاهزادگان به نام قجری است سالها در سیاست و تاریخ معاصر کر و فری داشته است، قصه بلندبالا و مفصلی است چونان مثنوی هزار من کاغذ؛ این طویل بودگی روایت این خاندان از چند منظر قابل درک است: از یک سو شاهزاده بزرگ صاحب تعداد زیادی فرزند و نواده است که هر یک از دریچه نگاه خود به پدر که سایهای بودهاست گرم بر فراز خانواده مینگریستهاست؛ از دیگر سو از آنجا که پدر به دانشاندوزی فرزندان خود از عنفوان کودکی عشق میورزیده و سختگیری مفرطی هم در این زمینه اعمال میکرده است.
اغلب آنها در ساحتهای مختلف فکر و اندیشه و دانش و کار و مهارت مثال زدنی و شهرهاند و صاحب اثر و ردپا در تاریخ چنان چه پس از مرگ پدر آنها راه او را در شاخههای مختلف ادامه دادهاند و همانند پدر کر و فری پیدا کردهاند در تاریخ معاصر، آنها همه زبانداناند و در میانشان از معمار استادیوم ورزشی آزادی تا تکنوکرات و متخصص در امور بانکی و مادر مددکاری اجتماعی و وزیر بهداشت دوران مصدق، مورخ و حتی مبارز سیاسی هم میتوان پیدا کرد، عقبهای بزرگ که نام و یاد شاهزاده را در تاریخ ایران زنده نگه داشتهاند؛ با آنچه آفریدهاند یا نقشهایی که در عرصههای مختلف ایفا کردهاند.
چنانچه یکی از آنها منوچهر فرمانفرماییان با صراحتی این چنین در یکی از کتابهای خاطراتش به نام خون و نفت درباره اهمیت خاندان فرمانفرماییان مینویسد: «هیچ رویداد مهمی نبود که در پهنه این کشور رخ دهد و یکی از ما در صحنه آن حضور برجسته نداشته باشد.» شاید دلیل این شهرت و موفقیت را باید در رویکردی جستجو کرد که یکی از دختران فرمانفرما ستاره فرمانفرماییان در کتابش -دختری از ایران- نقل میکند؛ او مینویسد: «پدرم برخلاف سایر اشراف، که مثل باران بر سر فرزندان شان جواهر و لباسهای فرانسوی میباریدند، هر گاه نوبت دیدار از خانه ما بود، برای همه فرزندانش کتاب میآورد و آخرین بار یک کلیات سعدی داده بود که برایم از هر انگشتری یاقوت و زمرد و الماس، که در دستهای فامیل و دوستانام فراوان میدیدم، گرانبهاتر بود.»
این موضوع به تربیت خود عبدالحسینمیرزا در کودکی نیز باز میگشته است چنانچه روایت شده است که پدر و مادر این کودک زیبا، برایش معلم سرخانه آوردهاند و بعدتر او را به مدرسه نظام اتریشی فرستادند یعنی تربیت و تحصیلی که درباره شاهزادگان وقت، معمول نبود و این میرساند که عبدالحسین میرزا، زندگی خود را کمی متفاوت با دیگر شاهزادگان آغاز کرده است، شاید نخستین تاثیرپذیری از این اتفاق را باید در زمان پدر شدن فرمانفرما دید که چون پسرانش با فاصله کمی از هم متولد شدند، مخالف رسم و اندیشه آن روز برای تربیت فرزندانش پرستاری فرانسوی استخدام کرد و در نتیجه کودکانش از خردسالی زبان فرانسوی را آموختند و با نظم و مقررات رشد کردند.
اما نکته جالب توجهتر در وصف این خاندان را میتوان در گفتوگو با یکی از دختران شازده به نام مریم فیروز در کتابی تحت عنوان خاطرات او که از سوی موسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه منتشر شده است، بازیافت؛ او در پاسخ به پرسشی درباره چهرههای معروف خانواده پرجمعیتی که به آن تعلق داشته است، از تعدادی از برادران و خواهران خود نام میبرد که شماری از آنها را حتی به خوبی نمیشناسد و یا بیش از یکیدوبار آنها را ندیده است مثلا درباره حافظ فرمانفرماییان میگوید: «برادر ناتنی من است ولی در طول زندگی من او را یکیدوبار دیدهام شخص موفق و تحصیلکرده و به کار خودش کاملا وارد بود.
او در یکی از دانشگاهها به تدریس اشتغال داشت و سفری به کویرهای ایران نموده و در همین رابطه هم یک سفرنامه نوشته که بسیار جالب بود و من آن را خواندهام.»
یا درباره برادر دیگرش تاریوردی میگوید: «من اصلا او را ندیده بودم وقتی {در آلمان} به استقبالش رفتم از روی قیافه او را شناختم.» و جالبتر اینجاست که مریم فیروز به عنوان زنی که در قالب فعالیت در حزب کمونیست در دهه بیست شمسی وارد مبارزه با حکومت پهلوی میشود، با زبانی انتقادی از یکی از خواهران بهنام خود -ستاره فرمانفرماییان- یاد میکند: «او خواهر ناتنی من است. زن باشخصیت و باسوادی است، ولی سیاستی که اتخاذ کرده برای من قابل قبول نیست. گرایش او به آمریکا برایم جالب نیست و آن را روشی درستی نمیدانم.» و همین دادهها به خوبی نشان میدهد که خاندان فرمانفرماییان بیش از آنکه به یک خانواده گسترده و سنتی ایرانی شباهت داشته باشد، ماکتی است از ایران و متنفذینش که گاه با یکدیگر غریبهاند و گاه مشی آن دیگری را ناصواب میدانند.
عبدالحسین میرزا فرمانفرما به همراه خواهرش ملکتاج نجمالسلطنه
از لقب فرمانفرما تا نام خانوادگی فرمانفرماییان
اما لقب فرمانفرما که چنین شکوهی به شازده و بعدها اعقابش بخشیده است، از کجا آمده؟ مهرماه فرمانفرماییان که یکی از بهترین و رساترین کتابها را در وصف عبدالحسینمیرزا و خاندانش تحت عنوان زیر نگاه پدرم، به رشته تحریر درآوردهاست،درباره پدرش و لقب پرطمطراقش مینویسد: «من، مهرماه فرمانفرماییان، فرزند دهم پدرم، عبدالحسین میرزا، معروف به فرمانفرما هستم. معمولا در پسوند نام اولاد ذکور خاندان قاجار به جای کلمه خان میرزا میآوردند. در واقع کلمه میرزا که در پسوند نام اولاد قاجار به کار میرفت، تشخص و امتیاز خاصی برای آنها در جامعه آن روز به شمار میرفت، زیرا اولا این کلمه به جای کلمه خان در پسوند نام سایر مردم به کار گرفته میشد، مضافا افراد خارج از خاندان قاجار نیز همین که به مقام و درجهای میرسیدند یا مختصر سوادی بیشتر از سایرین کسب میکردند همین کلمه را در پیشوند نام خود میآوردند و کلمه خان را هم در پسوند نگاه میداشتند. در آن روزگار نام خانوداگی وجود نداشت و اشخاص را به القابشان می شناختند. لقب پدر من ابتدا نصرت الدوله سپس سالار لشکر و بالاخره فرمانفرما شد و در نهایت با همین لقب مشهور گردید. خانواده او، مستخدمان و کارمندان، او را در غیاب شازده مخفف شاهزاده می نامیدند، و در حضورش او را قربان اصطلاح مودب و رایج در فارسی، مخفف قربانت شوم خطاب میکردند.»
ظاهرا لقب فرمانفرما متعلق به دورهای است که او حاکم فارس و کرمان و سیستان شد و ناصرالدینشاه قاجار این لقب را به دلیل حسن حکومتش به او بخشید چنانچه احمد علی خان وزیری، در کتاب «تاریخ کرمان» تصریح میکند که حکومت فرمانفرما همراه با برکات فراوانی در زیست روزمره و بنیانهای اقتصادی مردم در کرمان بوده است او مینویسد که «یکی از کارهای مهم فرمان فرما در زمان حکومتش در کرمان، کمک به صنعت قالی بافی در این شهر و تاسیس کارخانه قالی بافی بوده است که تاثیر فراوانی در زندگی اقتصادی و اجتماعی مردم کرمان در دراز مدت داشته است. افزون بر این معروف است که فرمانفرما در طول حیاتش بخشهای زیادی از املاک خود را برای تاسیس بیمارستان و مدرسه و مسجد وقف کرده است و نخستین مدرسه دخترانه رسمی در شیراز هم به هزینه او احداث شده است.
این قصه القاب بود پیش از رسمیت یافتن سجل در ادامه قصه نام خانوادگی فرمانفرماییان را از میان خاطرات منوچهر فرمانفرماییان نقل میکنیم که هم ناظر بر تاریخ سیاسی و مدرنیزاسیون رضاشاه است و هم ماجرای این نام را برملا میکند: «رضاشاه، با نگاه به ترکیه که در آن برنامههای کلان نوینسازی در حال انجام بود، بر نظر خویش مصر میشد که تنها راه کشاندن کشورش به قرن بیستم، محو کهنه و نشاندن نو به جای آن است. معماری سنتی ایران با طاقهای قوسی و ریزنقشهای منبتکاری جای خود را به بلوکهای سنگین به سبک اروپایی داد. القاب منسوخ گردید و برای نخستینبار در تاریخ ایران، هر مردی میبایست یک نام خانوادگی برگزیند و آن را به ثبت برساند، زمانی که در نهسالگی به بلژیک رسیدم نامم با عنوان منوچهر فیروز، که از اسم کوچک پدربزرگم گرفته شده بود، به ثبت رسید.
چند سال بعد، ناگهان باخبر شدم که نام خانوادگی ما حالا فرمانفرماییان است. پدرم یکی از القابش را به عنوان نام خانوادگی جدید برگزیده بود. مدارک مدرسه تغییر داده شد و من ناگهان هویت جدیدی پیدا کردم، درست مثل میلیونها نفر در سراسر ایران، که نام دهکده یا شغلشان برای همیشه به نامشان ثبت شد. دو تن از برادرانم، نصرتالدوله و سرتیپ محمدحسنمیرزا، چون مدت زیادی از نام فیروز استفاده کرده بودند، نخواستند آن را تغییر دهند در نتیجه بچههای آنها، نسبت به من و بقیه اعضای خانواده، نام متفاوتی پیدا کردند. {...} در آغاز پدرم میخواست لقبش را بدون تغییر به عنوان نام خانوادگی ما به ثبت برساند، اما رضاشاه آن را ممنوع کرد بعد سعی کرد نام فرمانفرمایی را ثبت کند اما با سرگشتگی دریافت این نام، و تعدادی نامهای مشابه دیگر، پیش از آن به ثبت رسیدهاست. بعدها متوجه شد ماموری از طرف شاه این نامها را به دروغ به ثبت رسانده تا پدرم را از به ارث گذاشتن این لقب به هر شکل برای آینده بازدارد. اما از نام فرمانفرماییان غفلت شده بود شاید به این دلیل که زیاد آهنگ ارمنی داشت و به این ترتیب پدرم آن را برگزید.»
رضاشاه در برابر فرمانفرماییانها
اما دلیل این عناد رضاشاه با شاهزاده قجری در چه بود؟ مریم فیروز در پاسخ به این پرسش میگوید: «زمینهای جعفرآباد، حوالی خط آهن به پدرم تعلق داشت، رضاشاه درصدد دستیابی به آنها بود، یک روز مظفر نزد من آمد و گفت مریم شاهزاده نزدیک است از بین برود. آنها زمینها را میگیرند و او بیهوده سرسختی میکند. برای چارهجویی نزد محتشمالسلطنه پدرشوهرم رفتم و گفتم خانواده در شرف از بین رفتن هستند او هم به دیدار فرمانفرما رفت و به او گفتهبود با کی درافتادهای؟ برو و زمینها را ببخش! او هم همین کار را کرد، ولی متوجه شد به زمینهای جعفرآباد قانع نیستند شاه تصمیم گرفته بود تمام زندگیش را بگیرد.»
بعدها این عناد و ستیزگی که بیش از هر چیز کوشش رضاشاه را برای قلع و قمع قدرت خاندانهای منتسب به حکومت ساقط شده قاجاریه مینمایاند، خود را در تعامل او با فرزند محبوب و ارشد عبدالحسینمیرزا نشان داد به این ترتیب که نصرتالدوله فیروزمیرزا متهم شد به ارتشا در وزارت مالیه و به سمنان تبعید شد و درجه دشمنی و خشم دستگاه حکومتی جدید چنان بود که به تبعید او بسنده نشد و نصرتالدوله در تبعید به قتل هم رسید؛ مریم فیروز درباره اتهامات برادرش چنین روایت کردهاست که: «نصرتالدوله یک سال آخر جانب احتیاط را از دست داد. منزلش را برای اجاره به یک اروپایی واگذار کرد و با آنها رفت و آمد داشت و همین را مستمسک قرار دادند و ریختند به منزلش. و در حین جستجوی آنجا دو قبضه تفنگ کهنه متعلق به پدرم را پیدا کردند و بر اثر همین جریان او را دستگیر کردند و به سمنان تبعید نمودند و سرانجام نیز با آن وضع فجیع او را کشتند»
و بعدتر درباره این شکل از کشتن نصرتالدوله با تاثر چنین میافزاید که: «شباهت زیادی بین مرگ سید حسن مدرس و نصرتالدوله وجود دارد. همان سالی که مدرس را گرفتند او را نیز دستگیر کردند و به همان شکلی که سید را کشتند نصرتالدوله را هم مسموم کردند. من در جریان محاکمه مختاری رییس شهربانی وقت که بعد از رضاشاه و به درخواست مظفرفیروز، پسر نصرتالدوله صورت گرفته و بسیار جالب برگزار شد شرکت کرده بودم. وی در اعترافات خود اظهار داشت برای انجام ماموریت به سمنان عزیمت کردهبودیم. یک لیوان آب زهرآلود به او دادیم. وقتی که دیدیم هنوز زنده است او را خفه کردیم. درست همان کاری که با مدرس کرده بودند.»
ستاره فرمانفرماییان، در کتاب خود، روایت دیگری از عناد رضاخان با برادرش به دست میدهد؛ او در این روایت دستگیری برادرش را از سوی مختاری رییس پلیس تهران، به چاپ یک کاریکاتور در یکی از مطبوعات فرانسوی، مربوط میداند که «به نشان علاقهِی مفرط رضاشاه در تصاحب املاک دیگران، گربه سیاهی به شکل رضاشاه را نشان میداد که در حال بلعیدن نقشهی ایران بود. زیر کاریکاتور نوشته بودند: گربهی ایرانی. رضاشاه از تشبیه خودش به گربه به ویژه که در زبان فرانسه، واژهی گربه به همان صورت شاه تلفظ میشود. به شدت خشمگین بود و دولت فرانسه را به قطع رابطه تهدید کرد» و نصرتالدوله را متهم کرد که در این قضیه نقش داشته است و از همین روست که همه خانواده متفقالقولاند که نصرتالدوله گرفتار مجازاتی به ناحق شدهاست چنانچه خود نصرتالدوله هم پیش از این مرگ نابهنگام و تلخ برای پدرش که بسیار دوستش میداشت، طی نامهای چنین نوشتهبود: «پدر عزیزم من میمیرم بیگناه نسبت به مخلوق و برای دشمنی بی جهت از طرف آنها و اما نسبت به خالق آنچه در این مدت فکر و جستجو در خودکردهام گناهی که قابل چنین کیفر باشد نیافتهام»
اما به جز نصرتالدوله دیگر فرزندان شازده هم بیش از هر چیز به اتهام اینکه فرزند یکی از چهرههای متنفذ و موانع برنامههای رضاشاهاند، مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند از آن جمله منوچهر فرمانفرماییان در همان کتاب پیشگفته اشاره میکند که یک روز در خیابان و هنگام اتومبیلسواری کاملا بی دلیل دستگیر و به سلول انفرادی انداخته میشود و وقتی از افسر نگهبان جرم خود را سوال میکند با این پاسخ عجیب روبرو می شود: «بله، آقا شما جرم سنگینی مرتکب شدهاید و مجازات خواهید شد. وسط روز اتومبیل شما از اتومبیل ولیعهد سبقت گرفته است. شماره اتومبیلتان را برداشتهاند...»
منوچهر ادامه میدهد که: «مات و مبهوت به او نگاه کردم. وسط روز من در خانه منتظر بودم که عزیز با ماشین برگردد تا من بتوانم به رضوانیه بروم. ناگهان خندهام گرفت. اشتباه شده بود! خدا را شکر کردم که مرا به جای برادرم برای چنین جرم احمقانهای بازداشت کردهاند. با این حال بیمعنا بودن جرم تکاندهنده بود. هرقدر هم که آدم به خشونتها و سختگیریهای دیکتاتوری عادت کرده باشد، باز هم استبداد رای آن، آدم را به وحشت میاندازد.» و البته قصه این خاندان ادامه دارد.
نظر شما