نمیدانم قیافهام بود. لباسم بود. کفشهای پلاستیکی ارزان قیمتم بود که کمی رنگ صورتی داشت و برای همین این قدر ارزان بود و یا رفتارم.
یا بلد نبودم سرم را پایین بیندازم چون میترسیدم، ولی همه یک جور دیگر من را میدیدند. چون در موقعیتی بودم که فکر نمیکنم به جز من آدم دیگری، دختر دیگری در آن موقعیت بود. میترسیدم، چون پدرم گفته بود اگر به تهران رفتم دیگر جایم توی خانه نیست. دیگر حق ندارم به خانه برگردم و اگر بر گردم باید با پسر یکی از اقوام ازدواج میکردم. تازه فقط این نبود. من در واقع برای کار در تلویزیون به تهران آمده بودم و با اختلافی که بین مدیر گروه و بقیه افراد موثر در سازمان تلویزیون پیش آمده بود، ایشان را از تلویزیون اخراج کرده بودند و چنان که در آن زمان رسم بود همه افرادی که ایشان برای کار به تلویزیون برده بودند همه با هم اخراج شدیم. کارم را از دست داده بودم. به خودم می گفتم وای اگر به خانه برگردم. باید به یک زندگی اجباری تن میدادم. دیگر از رویای بزرگم یعنی نویسندگی چیزی باقی نمیماند. از خانهای که نه، از زندانی به زندان دیگر میرفتم. و دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمیماند. دیگر حق نداشتم هیچ رویایی داشته باشم.
به هیچکس نگفته بودم. خجالت میکشیدم.
آن روز که از کارم بیکار شدم تا مدتی گیج و منگ در خانه نشستم. خانه که نه، اتاقکی روی پشت بام یک خانه که متعلق به یک خانم پیر و تنها بود.
با پشت بامی پر از برف و روزهای ابری و تاریک. و یک اجاق برقی فسقلی که تنها وسیله گرم کننده اتاقم بود و خانم صاحبخانه که دم به دم یواش می آمد و یکدفعه میپرید وسط اتاق تا ببیند من چه کار میکنم. به خودم قول دادم حتی اگر نتوانم در کیهان بچهها و یا کانون کاری پیدا کنم به خانه بر نمیگردم. حتی اگر مجبور شوم در خانههای مردم کار کنم.
وقتی از حالت گیجی و منگی بیرون آمدم، به یاد یک سوژه جدید که ذهنم را پر کرده بود افتادم. اسمش(زنده زیر خاک) بود. (زنده زیر خاک)، مثل حالی که خودم داشتم. ولی نه من اینجا بودم، هنوز فرصت تلاش داشتم. کیهان بچهها بود.
شروع کردم، کاغذ کم داشتم. باید همه چیز را در صفحههای کم جا میدادم. باید ریز ریز می نوشتم.
شروع کردم. نوشتم . . . . نوشتم. چهار روز نخوابیدم. نوشتم . . . . نوشتم و نوشتم.
روز دوم دیگر چیزی از نان و پنیر یخ زده پشت پنجره نمانده بود. یک گوشواره داشتم. یادگار مادربزرگم بود. رفتم که آن را بفروشم ولی دلم نیامد هر دو لنگه اش را بفروشم. یک لنگه را دادم و یک لنگه را نگه داشتم. تا آن موقع آقای نوروزی سردبیر کیهان بچهها بود. وقتی داستان بلند یا رمانم تمام شد، به کیهان بچهها رفتم ولی . . . .
جو عوض شده بود. آقای نوروزی رفته بود و آقای فردی آمده بود.
تا از در وارد شدم بر و بچههای قبلی خبرها را به من دادند. یواشکی؛ با صدای آهسته . . .
-سردبیر آقای فردی است و میگویند خودش یک گروه نویسنده دارد.
-حتما همه ما را اخراج میکند و گروه خودش را میآورد.
-تو که اصلا در مجله استخدام نیستی، حتما کار تو را نمیپذیرد.
دور میز آقای فردی پر از بچههایی بود که نمیشناختمشان. ماتم برده بود. با ناامیدی به آنها نگاه کردم. آن قدر شلوغ بود که آقای فردی پیدا نبود.
حالا باید چه کار میکردم. امیدی نبود. باید تا کسی متوجه من نشده بود بلند میشدم و از آن جا میرفتم. ولی . . . . ناگهان دور میز آقای فردی خلوت شد. همه برای خوردن ناهار رفتند. آقای فردی هم داشت آماده میشد تا برود. رفتم جلو. . . . سلام کردم. قصهام را به او دادم و گفتم: این یک قصه دنبالهدار است.
آقای فردی با تعجب به من نگاه کرد که دلیلش را نفهمیدم. یک لبخند کوچک زد و دوباره نشست و شروع کرد به خواندن قصه و بعد گویی یادش رفت که باید برای خوردن ناهار برود.
چند بار صفحات قصه را ورق زد.
من کمی دورتر ایستاد بودم و دیدم که یک نفر آمد و گفت: «چرا نمیآیید! همه منتظر شما هستند.»
آقای فردی گفت: «خانم طاقدیس یک قصه آوردند. فکر کن یک قصه دنبالهدار.» آن شخص نگاهی به من کرد و گفت: «از هر کسی قصه نگیرید. ما خودمان مینویسیم.»
و سعی کرد که این حرفش را من نشنوم.
آقای فردی به من و به او نگاه کرد و گفت: «نه پسرم نگاه نکن که چه کسی مینویسد. نگاه کن و ببین که چه نوشته است.»
قصهام چاپ شد؛ هیچکس هم از مجله اخراج نشد.
مدتها با قصههایم در کنار آقای فردی ماندم. خیلی عجیب بود، او بی آنکه از مشکلاتم چیزی بداند انگار فهمیده بود که من در چه وضعیتی هستم.
حتی یک بار که از او به خاطر رفتارش تشکر کردم، خندید و گفت: «نه شما به من لطف داشتید. آن روز که آن قصه بلند را به من دادید ما همه چیز داشتیم جز یک قصه بلند و شما با قصهتان به ما کمک کردید.»
او با آن که من را نمیشناخت. تا سالهای سال. از دور یا نزدیک. با محبتی بیشائبه. مثل یک پدر. تکیه گاه من بود.
نظر شما