مهدی کریمی نویسنده درباره کتاب داستان «پایان روز» محمدحسین محمدی که از سوی نشر چشمه منتشر شده یادداشتی نوشته و در اختیار ایبنا قرار داده است.
زبان فاربسی، افغانستان و ایران و تاجیکستان نمیشناسد و میراث مشترک فارسیزبانهاست و این زبان است که «پایان روز» را به ایران کشانده و مخاطب را پای داستانش. داستان در یک روز میگذرد. «ایا» باید کفن خلعتی که از او خواسته شده را تهیه و با خود به افغانستان ببرد. او کارگری افغانستانی است که در تهران با وجود گیروگورهای بگیر بگیر مهاجرین، شاغل به کار است.
«پایان روز» داستانی موازی از یک داستان است که در دو روایت میگذرد. روایتی از یک روز است که یک روایت آن در تهران میگذرد و دیگری در افغانستان و در جایی که خانواده ایا در آن ساکناند خانوادهای که سفارش کفن خلعتی را دادهاند.
این رمان داستان موقعیت است و شخصیت: «ایا» چشمهایش را که باز میکند، برای لحظهای شک میکند که در مزار است یا در تهران. فکر میکند در مزار، در خانه پدریاش، اگر بیدار شده باشد، وقتی از اتاق برمیآید، حتمی آفتاب روی حویلی را پر کرده است و بوبویش را خواهد دید که باز از صبح وقت، در حویلیشان شور میخورد. به ماکیانهایش دانه میدهد. گاوش را میدوشد و... و به گفته خودش روزش را در حویلی گم می کند. و گفت: بخیز نی، نماز که بی ازو هم قضا شده، حالی که مکتبت هم دیر خواهد شد. بخیز که اشتک های مردم معطلت خواهد بودند.»
نویسنده در پایان کتاب که مخاطب را به یاد کتابهای دوران تحصیل میاندازد فهرستی فرهنگ لغتوار از کلمهها و معنای آنها ارایه کرده تا راهگشای مخاطب برای کلمههای ناآشنا باشد که به نظر اگر این واژهها، پانوشتوار در صفحههای مربوط به همان واژگان میآمد میتوانست کاراتر هم باشد و به مخاطب کمک بیشتری بکند.
داستان با وجود دو روایتی بودنش یک مضمون دارد، «انتظار». حال در کنار این مضمون اصلی نویسنده نگاهی هم به «زیستن» دارد.
داستان دو شخصیت محوری حاضر دارد، بوبو و ایا. یکی در افغانستان ساکن و دیگری در ایران ساکن و ما از دریچه دید آنهاست که داستان را با جزییاتش میبینیم و داستان برایمان روایت میشود. داستان دو شخصیت کم حضور و غایب دارد، آغاصاحب و شاجان. که یکی بر بستر بیماری و رفتن است و اوست که سفره داستان را با رو به موت بودنش پهن کرده و همه را از افعانستان گرفته تا ایران پای آن نشانده و دیگری نماینده زنان امروز افغانستان است و وجهی دیگری از بوبو که نماینده زنان سنتی آن دیار است و به همین ترتیب درباره ایا و آغاصاحب نیز می توان از وجه نماینده مردان بودن چنین قضاوتی را کرد.
«پایان روز» کتاب سوم از سهگانه «از یاد رفتن» ( "از یاد رفتن" و "سیاسر" دو کتاب قبلی این سه گانه اند.) است. داستانهایی با قهرمانان مشترک و در امتداد هم اما با ساختی که اگر مخاطب دیگر آثار این سه گانه را نخوانده باشد هم میتواند مستقلانه با آن اثر ارتباط برقرار کند. «محمدی» داستاننویسی خلاقهنویس است و داستانش را با نگاهی مستتر در اجتماع پیش میبرد از وضعیت اجتماعی فرهنگی و سنت و تجدد به قدری در داستانش میگوید که لازمه داستانش است و به داستانش کمک میکند. داستانی که اگر از ظرافت بهرهمند نبود به آسانی به ورطه نابودی کشیده میشد و داستانش از دست می رفت. داستانی که از جهت تصویری بودن هم در خور توجه است و مخاطب را به خوبی پا به پای خود در تهران و افغانستان توامان همراه میکند بیآنکه حرف تکراری بزند یا مخاطب را خسته کند، همه چیز در عین داستانگویی و داستان پردازی به اندازه است.
«مرد جوانی را میبیند که نزدیک دختری ایستاده است. دختر تکیه داده است به شیشهای که میان او و ردیف چوکیها قرار دارد. مرد خودش را چسبانده به دختر و سرش در بیخ گوش اوست. دختر میخندد و لبهای سرخش از هم باز میشوند و نگاهانش به ایا میافتد. ایا زود نگاهانش را غلط میدهد به سویی دیگر. انگار هیچ ندیده است...
صدای ضبط شده زنی نام ایستگاه بعد را اعلام میکند:
"ایستگاه شوش."
نظر شما