زهرا عبدی گفت: سپیدخوانی متن برای من در بسیاری از موارد با گرمای حضور خواننده اتفاق میافتد و انگار خطوطی روشن میشود. کل پدیده خواند و تعبیرو تفسیر همین هست.
سومین رمان شما منتشر شده است. فکر میکنم چند سالیست که خارج از کشور زندگی میکنید. شما رمان اولتان را در ایران نوشتید. چه تفاوتی در نوشتن رمان اول و دو رمان بعدیتان هست که در خارج از کشور نوشتید؟
به نظر من، آنچه که ما میخوانیم بر تجربه زیسته ما سوار میشود. چون بیشتر عمر من در ایران گذشته، رفتن روی نوشتن من تاثیر خاصی نگذاشته است. هر اثری برای من سه ضلع دارد؛ زبان، اندیشه و پلات یا قصه. به نظر من جغرافیا روی پلات و قصه، تاثیر آنچنانی ندارد. اما بحث زبان، خیلی مهم است. اگر رفتن در سنین زیر بیست و پنج سال باشد که هنوز نویسنده زبانش به بار ننشسته و جا نیفتاده، ممکن است آسیبهایی ببیند و دچار گسستگی از فرهنگ خودش شود. و در مورد اندیشه هم باید بگویم، من به رفتن به چشم کندن نگاه نمیکنم. بلکه سفری هست مثل باقی سفرها که به تجربه زیسته ما میافزاید. اتفاقا با دو نفر از مخاطبان که در غرفه نشر چشمه صحبت میکردیم، میگفتند؛ برای ما خیلی عجیب است که اگر «ناتمامی» جنبههای فلسفیش بیشتر است، در «تاریکی معلق روز» جنبه اجتماعی، سیاسی قویتری دارد. شاید به این خاطر است که من به ایران زیاد میآیم و اصلا منقطع نیستم و نکته دیگر این است که؛ دلت کجا بتپد. یعنی امکان دارد جسمت یک جای دیگر باشد، اما تپش قلبت و خونت از یک جای دیگر است. من دلم به طرز عجیبی اینجا میتپد.
خب پس تنهایی نویسندگی را با خودتان به سفر بردهاید.
دقیقا. من اگر اینجا هم بودم آن گسستگی برای نوشتن بود. مثل رفتن پشت پنجره، برای اینکه به یک سکوتی برسم که همه چیز را ببینم ولی صدا نیست. برای اینکه بتوانم تمام آنچه که دیده و شنیدهام را روی کاغذ بیاورم. من در بازه زمانی که به ایران میآیم، به مدت سه هفته تا یک ماه، معمولا نمینویسم. خردهیادداشتهایم را برمیدارم. اما آنجا، برای من رفتن به درون غار است. جایی که باید بروم و سکوت کنم و بنویسم.
نمایشگاه کتاب تهران، دلیلی برای سفر شما به ایران هست؟
حتما. به همین دلیل هم هر سال میآیم و کمتر پیش میآید که اردیبهشت ایران نباشم.
در فرهنگ ایرانی، مرزبندی جنسیتی خیلی قوی است و در چنین فرهنگی، بحث ادبیات زنانه و مردانه هم خیلی پررنگ میشود. الان که شما فاصله گرفتهاید، به این مرزها چطور نگاه میکنید؟ البته در رمان اول، به موازات کاراکتر زن که در جدال با جامعه و حتی زنهای سنتی نسل پیش از خودش بود، کاراکتر مرد قربانی هم بود.
کالریچ میگوید؛ یک ذهن بزرگ، یک ذهن فراجنسیتی است. میگوید که ادبیات وقتی خلق میشود که نویسنده زن، وجه مردانهاش را فرا بخواند و این دو با هم در اتحادی به آن فرا جنسیت برسند. در «روز حلزون» هم پسرکی هست که جنبه مردانه وجود دختر است. بعد ریشهیابی میکنیم که چرا صدای دختر، پسرک هست؟ چرا یک پسرک در وجود اوست؟ به خاطر آن مادر سرکوبگر که صدا و گفتمان غالب هست، دائم وجه دخترانه او را سرکوب کرده است. و حتی پسری که شیرین را دوست دارد، جنبههای زنانهای را به آنها نسبت میدهد و از او ایراد میگیرد. در جامعه ما، آن وجه زنانه مدام سرکوب میشود. در ادبیات مردان هم میبینیم که زندگی کردن وجه زنانه خیلی کم است. در حالی که در ادبیات جهان، این وجه خیلی بیشتر است. مثلا در «گفتوگو در کاتدرال» یوسا، شما زنی را میبینید که جنبههای مردانهای از وجودش را هم زندگی میکند. اگر در «روز حلزون» میبینید که جنبههای زنانه آن کاراکتر سرکوب شده، اما در «ناتمامی» از ابتدا میگوید که؛ من گیلگمش هستم و تو انکیدو و باستانشناسان متوجه نشدند که ما از ابتدا زن بودیم و ریشهای ما، گریم تاریخی است. یعنی حتی اسطورهها را در بازنویسی و بازآفرینی، زنشان کردهام. و این طور هم نیست که جنبههای زنانهشان سرکوب شده باشد، بلکه با وجود همین جنبهها پیش میروند.
برخورد نزدیک با مخاطبان را در نمایشگاه کتاب چطور میبینید؟... آیا دستاوردی برای نویسنده دارد؟
من خیلی دوست دارم. دفعه قبل که آمده بودم، یک گفتو گوی رودررو با مخاطبان در نشر چشمه برای من گذاشته بودند و در دو سانس، تمام کسانی که کتاب «ناتمامی» را خوانده بودند، آمدند نشستند و با هم صحبت کردیم. فکر میکنم در این دیدارها، خواننده بخشهایی از متن را به خود من هدیه میدهد و بازش میکند که من شاید هرگز متوجه این وجه از کار نمیشدم. این اتفاق به این دلیل میافتد که همه ما، صاحب یک ناخودآگاه جمعی هستیم.
در گذشتهها، کاغذهایی بودند که آنها را روی حرارت میگرفتند و خطوط و کلمات به این ترتیب پدیدار میشد. گرمای حضور خواننده، برخی از رموز را آشکار میکند و سپیدخوانی متن برای من در بسیاری از موارد با گرمای حضور خواننده اتفاق میافتد و انگار خطوطی روشن میشود. کل پدیده خواند و تعبیرو تفسیر همین هست.
و الان چه کاری در دست دارید؟
در حال نگارش یک رمان هستم با محوریت اینکه چطور میشود که آدمها خانهشان را ترک میکنند. وقتی یک پرنده چهار تا چوب را جمع میکند و روی درختی آشیانه میسازد، هر چقدر هم طوفان بیاید روی آن آشیانه میماند. یعنی تا جایی که بتواند روی خانهاش میایستد، انسان هم دوست دارد که خانهاش را نگه دارد. اما یکی از مهمترین مسائلی که ما در این سالها با آن دست به گریبان بودیم این بوده که بخشی از بدنه جامعه رفتهاند. من نمیگویم فقط هم مغزهای جامعه، بلکه دست، پا، قلب... از تمام بدن این جامعه کنده شده، از چشم این جامعه کنده شده و میرود. چه اتفافی افتاده که او روی خانهاش نمیایستد. من همیشه روی ضلع اندیشه رمان کار میکنم. الان هم در حال تحقیق روی ریشهیابی فلسفه رفتن و کندن و مهاجرت هستم و پرداختن به مساله پسااستعمار. که اصلا استعمار چیست و پسا استعمار چیست. آیا واقعا این ما هستیم که خانه مان را ترک میکنیم و یا اینکه آنها مارا به صورت غیر مستقیم اجبار میکنند. در حال انجام تحقیقات این کار هستم و حدود یک چهارمش را هم نوشتهام.
نظر شما