شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۴:۳۰
​چهار روایت، از یک حادثه

از زمان فوت مرحوم کمال‌الملک، هشتاد سال می‌گذرد، چرا این همه ضد و نقیض گویی؟ تاریخ را بهتر بخوانیم تا بتوانیم بهتر قضاوت کنیم.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ـ نصرالله حدادی؛ بیست و هفتم مردادماه 1398، مصادف است با هفتاد و نهمین سالگشت درگذشت روان شاد، هنرمند بی‌بدیل عرصه نگارگری، محمد غفاری (کمال‌الملک). هنرمندی که بعد از گذشت هشت دهه از زمان درگذشت وی، همچنان شاگردان و پیروان مکتب او، میدان‌دار عرصه این هنر هستند و شاگردان استاد در مدرسه صنایع مستظرفه، هر یک نامدارانی بودند که بعید می‌دانم، مادر دهر، چونان فرزندانی را بار دیگر به این ملک و ملت عرضه بدارد: عیسی‌خان بهادری، ابوالحسن صدیقی، حسنعلی‌ وزیری، علی‌محمد حیدریان، صدرالدین شایسته، حسین‌ شیخ، هادی تجویدی، محسن سهیلی خوانساری و دهه‌ها هنرمند نامدار دیگر.
 
در سال 1362 روان‌شاد علی حاتمی، با دستمایه زندگی پرفراز و نشیب استاد کمال‌الملک، فیلم سینمایی‌ای را در 122 دقیقه ساخته و پرداخته کرد و قصه به تصویر کشیده شده توسط او، عینیت زندگی کمال‌الملک شد، و حال آن‌که، مرحوم علی حاتمی، در مواردی با ناگفته گذاردن و یا تغییر در متن حادثه اتفاق افتاده و روی داده در زندگی استاد، اگر نگوییم تحریف، به گونه‌ای به کج‌پنداری‌ جامعه نسبت به آن حادثه تاریخی، دامن زد و از جمله این ناگفته‌ها که به این‌گونه تفکر دامن زد، حادثه نابینا شدن ـ از یک چشم ـ استاد کمال‌الملک بود و به‌گونه‌ای این حادثه در نگاه و ذهن بیننده این فیلم القا و تداعی می‌شد که حکومت وقت، از سر عناد و لج‌بازی و به صورت عمد، نسبت به از بین رفتن یک چشم استاد اقدام کرده و حال آن‌که اساساً اقامت مرحوم کمال‌الملک در قریه حسین‌آباد نیشابور، کاملاً خودخواسته بود و در حادثه رخ داده، عوامل حکومت وقت هیچ دخل و تصرفی نداشتند و خسارت وارده به چشم استاد، تنها یک حادثه بود که به چهار روایت، بازگو شده و تمامی روایت‌کنندگان، مدعی هستند که واقعیت و حقیقت را گفته و دیگران، در اشتباه می‌باشند.

نکته قابل توجه، اصرار مرحوم کمال‌الملک ـ بنا به اظهار روایت‌کنندگان ـ ابتدا عدم بازگویی و بعد حلیت طلبیدن برای آقا بالاخان سالار معتمد گنجی است و همین امر بر ابهام موضوع می‌افزاید.

احمد سهیلی خوانساری، که سال‌ها سرپرست کتابخانه و موزه ملی ملک در بازار بین‌الحرمین ـ حلبی‌سازها ـ تهران بود و سرانجام کارش با حاج‌حسین آقاملک به جر و منجر کشیده و سر از دادگاه و دادگستری درآورد، در شرحی مستوفا که درباره زندگی مرحوم کمال‌الملک نگاشته، در بخشی از این نوشته، درباره چگونگی نابینایی مرحوم کمال‌الملک، چنین روایت می‌کند:
«مرحوم کمال‌الملک خود حقیقت این داستان و حادثه را برای نزدیکان خویش این‌گونه بیان فرموده و گفته است: من راضی نیستم تا زنده هستم حقیقت این امر را کسی بداند».
در مردادماه سال مذکور که کمال‌الملک در تقی‌آباد نیشابور پیش آقا بالاخان سالار معتمد گنجی مهمان بود، سالار معتمد کارگری حمامی داشت، از اهالی کرمان، به سبب گناه و تقصیری او را اخراج کرده بودند و او اصرار در بازگشت داشت و چون این مقصود حاصل نمی‌شد. در پی فرصتی می‌گشت که سالار با کمال‌الملک باهم باشند و او نزد سالار آمده عجز و التماس کند و چون به خوی و رأفت و مهر و زیردست‌نوازی کمال‌الملک آگاه بود فکر می‌کرد اگر چنین اتفاق افتد به یقین کمال‌الملک از او حمایت کرده و به وساطت‌ وی سالار او را به کار برمی‌گرداند و مقصود حاصل خواهد شد.

کرمانی، روزی فرصتی یافته، پیشِ سالار روانه می‌گردد، سالار چون او را از دور می‌بیند از شدّت تنفر پاره‌ آجری از کنار باغچه برداشته به طرف او پرتاب می‌کند که او را از آنجا دور سازد. از قضای بد ناگهان پاره‌آجر به صورت استاد که نزدیک سالار و حمامی قرار داشت اصابت کرده، شیشه عینک وی شکسته، به چشم راست آسیب می‌رسد.
 
در آن وقت مرحوم دکتر [قاسم] غنی در مشهد بود. به او اطلاع داده و از این حادثه آگاهش ساختند، وی به تقی‌آباد آمد. درمان موقتی کرده و توصیه می‌کند استاد برای درمان به تهران رهسپار گردد. کمال‌الملک به تهران آمد و زیرنظر مرحوم امین‌‌الملک مرزبان، چشم پزشک مشهور زمان مشغول درمان شد، لیکن چون جراحت شدید بود، درمان مفید واقع نگردیده چشم راست استاد نابینا گردید».

روایت دوم، به قلم مرحوم دکتر قاسم غنی است:
راجع‌ به آسیب چشم آن مرحوم و نابینا شدن از یک چشم، اینک اطلاعات خود را می‌نویسم؛ مرحوم کمال‌الملک دو سفر به خراسان آمد. در سفر نخست به مشهد‌ مقدس رفته پس از توقف یک‌ شبانه‌روز در مشهد، به نیشابور آمد که در اطراف نیشابور ملکی تهیه بکند، سپس به طهران مراجعت نموده، زندگی خود را جمع کند و برای اقامت دائم به آن ده بیاید و چون از غالب دوستان خود، شرح‌های مفصلی از فضائل ذاتی و مکارم آقابالاخان سالار معتمد شنیده بود می‌دانست او در نیشابور املاک فراوان دارد و با ملک و زمین آن ناحیه آشناست به نیشابور آمد و پس از سرکشی به بسیار از دهات و مزارع، حسین‌آباد را واجد جمیع شروطی یافت که او دلش می‌خواست و آنجا را انتخاب کرد و دوسه ماه در تقی‌آباد، متعلق به سالار معتمد ماند و در پاییز آن سال به طهران برگشت و چند ماه بعد به نیشابور برگشت و در حسین‌آباد ملک خود مقر گزید. در آن تابستان در تقی‌آباد (در سفر اول) توقف داشت، حادثه چشم برای او پیدا شد که شرح آن را عرض می‌کنم:
 
شبی در تابستان در حدود یک ساعت بعد از نصف شب، آقای ظهیر اوبهی (ظهیر الممالک) معاون پست و تلگراف خراسان به منزل بنده در مشهد آمده، مذاکرات تلگرافی حضوری ارائه داد که سالار معتمد با تاکید هرچه تمام‌تر تقاضا کرده که بنده فوری به نیشابور و تقی‌آباد، چهار فرسخی غربی نیشابور بروم، زیرا کمال‌الملک وقت سحر روز گذشته به زمین افتاده، چشمش آسیب‌دیده و فعلاً از زیادتی درد می‌نالد. من فوری تهیه اتومبیل دیده به تقی‌آباد رفتم و در حدود ساعت 10 صبح به تقی‌آباد رسیدم. تفصیل حادثه این بود که در آن سال سالار معتمد که عادتاً منزل و باغش محیط دوستان و رفقای فراوان بود، بیش از عمارات متعددی که در باغ داشت، مهمان به او وارد شده بودند، از جمله چند نفر از خانواده مرحوم سردار معزز بجنوردی که خانم او، خواهر سالار معتمد بود، آمده بودند. از این جهت در باغ چادر هم زده بودند. مرحوم کمال‌الملک استراحت در چادر را انتخاب کرده بود. آن روز قبل از طلوع آفتاب در حالی که هنوز تاریک بود حرکت می‌کند بیرون برود، پایش به بند چادر گیر کرده، افتاده و عینک چشم شکسته و شیشه عینک به چشم فرو رفته، چشم را سوراخ کرده، به طوری که چشم خالی می‌شود. اطبای محلی می‌روند و مُسَکن می‌دهند، دوباره اول شب درد اشتداد می‌یابد. قریب دو هفته در آنجا بودم البته در همان دو سه روز اول درد ساکت شد، ولی به طوری که عرض شد، چشم به کلی از میان رفته، اما این نگرانی باقی بود که چشم دیگر به واسطه حادثه‌ای که به چشم طرف مقابل رسیده، رنجور شود، این بود که مختصری پس از بهبودی به تهران تشریف بردند و مدتی تحت معالجه و مواظبت آقای دکتر اسماعیل مرزبان (امین‌الملک) قرار گرفتند و چندی بعد، برای اقامت دائمی به نیشابور و حسین‌آباد مراجعت فرمودند».

مرحوم محمدتقی مصطفوی، روایت سوم را به دست می‌دهد؛ او می‌نویسد: «در طی اقامت در حسین‌آباد حادثه فجیعی برای او اتفاق افتاد و آن این‌که سردار معتمد گنجه‌ای که از ارادتمندان سرسپرده به استاد بود، برای تهیه شیری که کمال‌الملک هر روز می‌خورد، مستخدمی معین کرده بود. یک روز مستخدم در خدمتِ خویش قصوری کرده و شیری بد و ضایع آورده بود که استاد نخورد و سردار به اندازه‌ای از این مطلب شرمگین و عصبانی شد که سنگی برداشته به قصد مستخدم گناهکار انداخت و تصادفاً سنگ به چشم استاد خورده، چشمش نابینا گشت».

مرحوم مصطفوی در ادامه می‌افزاید: «دیگر میزان شرمساری سردار از وصف و بیان خارج است. مرحوم کمال با همه درد و رنجی که داشت و با همه فقدان عظیم یک چشم خویش چون میزان عذاب روحی آن مرد را دید به روی وی نیاورد و تا آخر عمر هرکدام از واقعه چشم وی می‌پرسید، جواب می‌داد که: از چادر بیرون آمدیم، پایم به طناب گرفت و به زمین خوردم و میخ چادر به چشمم فرو رفت. تنها رفقای خیلی نزدیک او از این داستان جانگداز اطلاع داشتند و آنان نیز تا سردار و کمال زنده بودند لب بدین سخن بازنکردند. این است نتیجه تربیت بزرگوارانه استاد».

مرحوم دکتر قاسم غنی ضمن رد دخالت حمامی و یا قصور‌کننده در تهیه شیر برای استاد کمال‌الملک، در پاسخ به احمد سهیلی خوانساری می‌نویسد:
«تفصیلی که خود کمال‌الملک مکرر نقل کردند و خادم ایشان که ظاهراً نامش عباس بود جزئیات را وصف می‌کرد، در آن ساعت هنوز سالار معتمد در اندرون بوده، هنوز مستخدمین صبحانه حاضر نکرده و بساط صبحانه و شیر در کار نبوده است. البته مرحوم سالار معتمد مثل هرکسی مردم بداندیش و محسود هم در اطراف داشت: این افسانه را همان ایام در نیشابور، شهرت دادند که سالار معتمد سنگ به کسی انداخته و اشتباه به چشم کمال‌‌الملک اصابت کرده است و حالا مخفی داشته‌اند که در آن ایام در محضر خود کمال‌الملک به این صحبت‌ها می‌رسد و مایه مضحکه و استهزاء شخص او بود. حاصل آن که من شخصاً معتقدم که این افسانه مجعول است و احدی ادعای رویت نکرده، کمال‌الملک و نوکر پیرمرد او هم‌چنین چیزی نگفته‌اند».

مرحوم ابوالقاسم کحال‌زاده، روایت چهارمی را نقل می‌کند که نزدیک به گفته‌های قاسم غنی است، البته با اندکی تفاوت. او می‌نویسد:
«... در شب توقف من در تقی‌آباد، جز من کسی در خدمت آقای کمال‌الملک نبود. استاد هم روی هم‌رفته سرحال بود و از زحمات آقای سالار معتمد گنجی در موضوع پیداکردن ملک حسین‌آباد و آبادی و تعمیر ده و قنات آن و ساختمان عمارت مسکونی و مخصوصاً زحماتی که در معالجه چشم کمال‌الملک متحمل شده بود، سخن به میان آورد و من که تا آن ساعت ابداً در این موضوع سخنی نگفته بودم، پرسیدم چه شد که چشم شما صدمه دید؟ فرمود: من از کودکی و جوانی بی‌اندازه به گل و سبزه و درخت و طبیعت علاقه داشتم و هنوز هم دارم و عاقبت همین معشوقه یعنی درخت قاتل عشق خود، یعنی چشم من شد. یک روز نزدیک غروب از میان درختان تنها عبور می‌کردم و از سرسبزی و شادابی آنها لذت می‌بردم و به فکر زمان‌های قدیم و مسافرت‌های خود به فرنگستان و گردش در پارک‌های معروف آن دیار بودم که ناگاه سنگی از زیرپایم لغزید و تعادل خود را گم کردم، ناگهان سرشاخه درختی که آویزان بود، به چشمم گرفت و بلافاصله احساس کردم صدمه سطحی نیست و عمق دارد. بی‌درنگ نوکرها را با صدای بلند خواندم، همان میرزاعلی آقا نوکر وفادار فوراً زیربغل مرا گرفته و به عمارت رساند. وقتی سالار معتمد از این واقعه مطلع شد با مشت به صورت خود کوبید و مرا فورا با اتومبیل خود به نیشابور نزد شاهزاده دکتر بهمن و دکتر نظام رساند. معاینه کردند، گفتند بهتر است بی‌فوت وقت به مشهد یا تهران مراجعه شود. مرا با عجله به تهران آوردند و نزد شاهزاده یحیی میرزا لسان‌الحکماء شمس بردند که از اطبای بسیار معروف چشم (کحال) بود و سابقه تحصیلات عالیه در ایران و پاریس داشت، او به معالجه شروع کرد، ولی به خود من حرفی نزد، اما به اطرافیان فهمانده بود که چشمم به سختی صدمه دیده است. مدتی در تهران ماندم، کوشش‌های دیگر هم شد، اما به جایی نرسید. بالاخره به اتفاق آقای سالار معتمد به نیشابور مراجعت کردم».

رویین پاکباز، به نقل از محمد حجازی، در کتاب مردان خودساخته درباره کتمان کمال‌الملک، درباره نابیناشدن و چگونگی آن می‌نویسد:
می‌گفت: بله... از بخت بد خودم بود... زمین خوردم و افتادم روی میخ چادر... چه باید کرد... خدا نخواست دیگر کار کنم».
***

استاد کمال‌الملک از چشم راست، نابینا شد، حال هر روایتی را که بخواهیم بپذیریم، اما باور کنیم آن‌گونه که علی حاتمی تلویحاً در فیلم کمال‌الملک تلقین و تداعی می‌نماید، حکومت وقت کوچک‌ترین دخالتی در این امر نداشت و حتی پهلوی اول در برابر استاد، چه در زمان صدارتش و چه در زمان پادشاهی، نسبت به او کرنش می‌کرد و احترام می‌گذاشت» تا بدان حد که نامه جعلی یک وکیل دادگستری را که به نام کمال‌الملک به دربار فرستاده بودند، بلافاصله دستور اجرا داد و محمدعلی فروغی، چون با کمال‌الملک محشور بود، از چگونگی خط و انشای آن نامه دریافت که نامه جعلی است و استاد کمال‌الملک، با بزرگواری، درصدد رفع و رجوع کار برآمد و شاید روایت‌های متعدد از چگونگی نابینا شدن ایشان، در همین امر مستتر باشد که اصلا نمی‌خواست سالار معتمد را نزد مردم مقصر جلوه داده و به همین دلیل، روایت‌های گوناگونی را نقل نموده است.
***

از مجموعه تابلوهای استاد کمال‌الملک، چهارده تابلو در موزه و کتابخانه ملی ملک، ضبط و ثبت شده و نگاهداری می‌شوند. دو تابلو نیمه‌کاره، یک تابلو غیرقابل نمایش و بقیه که در سالنی به نام استاد، در دید بازدیدکنندگان، قرار دارد. نکته جالب، خویشی مرحوم کمال‌الملک با حاج حسین‌آقا ملک است که از سوی مادر، خاله‌زاده بودند و مجموعه تصاویر کم‌نظیری، از استاد کمال‌‌الملک، در موزه نگارستان تهران، در دست است که در جمع شاگردان، دوستداران و همراهان خود در مدرسه صنایع مستظرفه، نشسته و ایستاده است، و در پس زمینه این عکس‌ها، به برخی از تابلوهای کمتر دیده شده استاد می‌توان، دسترسی یافت. و نکته آخر: از زمان فوت مرحوم کمال‌الملک، هشتاد سال می‌گذرد، چرا این همه ضد و نقیض گویی؟ تاریخ را بهتر بخوانیم تا بتوانیم بهتر قضاوت کنیم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها