گاهی دنیا با تمامی فراخی و بزرگیاش برای برخی بسیار کوچک است و روح بلند آنها را در خود جای نمیدهد و آنها کام نایافته، از دنیا میروند از جمله زندهیاد «محمد زهرایی».
محمد زهرایی، در روز 27 مرداد 1392 از دنیا رفت، چه روز عجیبی؟! او که یکی از قربانیان آرمانگرایی نسلی بود که با کودتای 28 مرداد، بسیاری از آمال و آرزوهای خود را بر بادرفته میدیدند، حداقل در سالیان ابتدایی انقلاب، همانند برهههایی خاص در دوران پهلوی دوم، بخشی از عمرش را پشت میلههای زندان گذراند و آنگاه که برای آخرین بار زندان را ترک گفت، به نیکی دریافت که کیمیاگری، مس را طلا کردن نیست و کحال بود که با درمان چشم حکیم زکریای رازی، به او آموخت، کیمیاگری چیست و کدام است و نکته جالب، نام کتابفروشی محمد زهرایی در شهر مشهد بود که رازی نام داشت و او به «راز»ی پی برد که حکیم زکریای رازی به آن دست یافته بود و همانا نام ماندگار در عرصه علم و هنر بود و محمد زهرایی این دو کیمیا را باهم آمیخت و کتابهایی را به بازار کتاب ایران هدیه کرد که یک به یک مراحل تکامل و تکوین را بهخوبی طی کرده بودند و مانا و توانا باقی ماندند.
***
بیست و هفتم مرداد ماه سال 1319، در روستای حسینآباد نیشابور، بزرگمردی رو در نقاب خاک کشید که در عرصه هنر و اخلاق، بیبدیل بود و آثار جاودان به جا مانده از او، پشتوانه هنر نقاشی و نگارگری در ایران است. محمد غفاری (کمالالملک) که تاسر حد کمال، اخلاق را با هنر آمیخت و راضی نشد به این ملک و ملت آسیبی وارد آید و برای حفظ آبروی میزبانش، هرگز ماجرای نابینایی از یک چشم را آنگونه که رخ داده بود، بازگو نکرد و هیچگاه گله از چرخ ستمگر نکرد که چرا چنین سرنوشتی را برای او، رقم زده است و «رضا به داده» داد و «بر جبین گرهای نزد» تا بدان حد که برخی از تابلوهایش برای همیشه نیمهکاره ماندند. گویا کجمداری چرخ گردون در این سرزمین، باعث میشود، از دلِ رنج و سختی، گوهر پدید آید و به قول لسان الغیب:
ناز پرورد تنعم نَبَرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
مصداق همیشگی هنر و فرهنگ این مُلک و ملت است.
***
کمالالملک که دربار پر از ادبار ناصرالدین شاه را دیده بود، و خواستههای زشت و به دور از اخلاق مظفرالدین شاه را با جلای وطن پاسخ داد و هرج و مرج دوران محمدعلی شاه را پس از امضای فرمان مشروطیت دریافت و به چشم دید بلایایی که در دوران احمدشاه از زمین و آسمان بر سرملت ایران باریدن گرفته بود، و دستِ آخر، مواجه با تمامیتخواهی پهلوی اول شد و با «تدین» درافتاد و سرانجام عطای کار را به لقایش بخشید و مدرسه صنایع مستظرفه را به کسانی بخشید که کمترین درک و فهم را از هنر داشتند و از عرصه سیاست، به این وادی آمده بودند و «زور سیاست» را بر «شعور هنر» غلبه دادند و آن شد که استاد رخت به دیار نیشابور و حسینآباد کشید و ماند تا آن که در همان جا و در جوار عطار نیشابوری، به خاکش سپردند و امروز مزارش آباد ونامش با کمالِ هنر در ایران، پیوند خورده است. کمالالملک متن فرمان مشروطیت را انشا و احمد قوامالسلطنه، آن را خوشنویسی کرد، اما افسوس که دستاوردهای انقلاب مشروطیت، ابتر باقی ماندند.
***
شعبان جعفری، در 28 مرداد ماه سال 1385، پس از 28 سال دربهدری در آن سوی آبها، از اسراییل گرفته تا آمریکا، سرانجام در دیاری جان داد که بابت خیانتهایش به این مُلک و ملت، به او صلّهها داده بودند و او میپنداشت پس از 17 شهریور سال 1357، بار دیگر میتواند «تاج بخش» باشد. و حال و هوای دوران مصدق و پس از او را برای شاه تداعی کند، پس درخواست شرفیابی به حضور ملوکانه را ارائه داد تا بار دیگر دَمار از روزگار مخالفان اعلیحضرت به درآوَرَد. اطرافیانش به او گفتند: شاه سرش بسیار شلوغ است. به یاد تو نیفتاده و اگر تو را ببیند، چون تاریخ مصرفت به سرآمده، تو را نیز دم تیغ میدهد و پس فرار کن و در برابر اعلیحضرت ظاهر نشو و جناب تاجبخش که «سمبه را پر زور دید» فرار را برقرار ترجیح داد و رفت و 27 سال بعد از کودتای 28 مرداد 1332، در امریکا، به دیار باقی شتافت، تا در آن دنیا به اعمالش رسیدگی کنند، هرچند که سهم همپایگیهای او، اگر از او بیشتر نبود، به یقین کمتر هم نبود، اما هرچه بود و شد، تصاویر او، سوار بر کامیون، در حالی که عکس شاه جوانبخت ـ و بعدها نگونبخت ـ را پیشاپیش خود نصب کرده و حمل مینمود، در خاطرهها و تصاویر و فیلمها باقی ماند و او یک تنه قهرمان قیام ملی 28 مرداد، بنا به صحه و فرمایش ملوکانه شد و بخت با او یار بود، در دورانی که محمدرضا پهلوی، بنابه استدلال «من نبودم، دستم بود، تقصیر آستینم بود» یاران غارش از هویدا گرفته تا نصیری را زندانی میکرد، به یاد او نیفتاد تا بگوید: این بیپدر و مادر بود که کودتا کرد، نه من!
شعبان جعفری «قسر در رفت» و سرانجام در روزی مُرد که به نام همان روز شهره شده بود: 28 مرداد 1332 و آن روز که رفت 28 مرداد 1385 بود. آیا عجیب نیست؟ آیا روزگار به ما درس نمیآموزد؟ این تصادف را چه میتوان نامید؟
***
محمد زهرایی سالها ناشر افکار سران حوزه توده در ایران بود. نیک به یاد دارم، در سالهای نخستین انقلاب، جزواتی در 16 و یا 32 صفحه، حاوی و حامل منویات کیانوری، به قیمت 5 ریال، عصرهای هر 5 شنبه، در برخی از کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه به فروش میرسیدند و ناشر آن ظاهراً انتشارات آلفا بود که وابستگی به انتشارات نیل داشت و محمد زهرایی که پنج، شش سال بعد از کودتای 28 مرداد به دنیا آمده بود، شیفته کسانی شد که در سالهای پس از کودتا، رخت به دیار اروپای شرقی و بخصوص آلمان شرقی کشیده بودند و عقاید خود را از طریق «رادیو پیک ایران» از پراگ، پایتختِ آن روز چکسلواکی، به سمع و نظر علاقمندان خود در ایران میرساندند و این راه، برای بسیاری از جوانان علاقمند به عزت و آزادی، انگار تنها راه بود و چه فراوان، جوانانی که جان بر سر عهد و پیمان خود گذاردند؛ از امیر پرویز پویان، تا مسعود احمدزاده، از بیژن جزنی تا خسرو گلسرخی و دهها و صدها جوان آرمانگرای دیگر، که برخی از آنها بعدها اسلحه به دست گرفتند تا خیزشی را علیه حکومت پهلوی دوم در کشور برانگیزند و ناکام ماندند و کام نایافته، دست از دنیا کشیدند و رفتند.
برای آن نسل از مرتضی کیوان گرفته تا خسرو روزبه، قهرمانان بیبدیلی بودند که حتی نام بردن از آنها، باعث افتخار بود، چه رسد به گام نهادن در راه آنها و محمد زهرایی و زهراییها پا در این راه گذاشتند و سالها با این آرمان زندگی کردند و پس از انقلاب، یافتند، آنچه را که سالها نیافته بودند و سران خود فروخته حزب توده، مصون از تأدیب باقی ماندند و از ناخدا افضلی گرفته تا هوشنگ عطاریان، در برابر جوخه اعدام ایستادند، چنانکه، اسلاف آنان به چنین سرنوشتی دچار شدند. از عزتالله سیامک، تا محمدعلی مبشری که سازمان افسران حزب توده را پی افکنده بودند، غافل از این که خسرو روزبه و ابوالحسن عباسی و حسام لنکرانی، در کشتن محمد مسعود دست داشتند و بعدها، حسام لنکرانی نیز تصفیه درون حزبی شد و به دست همین به اصطلاح قهرمانان تودهای، راهی دیار عدم شد و بعدها که تمامی افسران تودهای شناسایی شدند و برخی از آنها در برابر جوخه اعدام قرار گرفتند، کیانوری و کیانوریها، در اروپای شرقی، دست افشان و پایکوبان، افاضه میکردند: هرچه از هواداران ما تیرباران شوند، ما محبوبتر و رژیم پهلوی منفورتر میشود، پس این کشتنها به نفع ماست، و تاریخ نشان داد که برخی برای دست یازیدن به قدرت، چگونه حاضرند از همه چیز بگذرند، تا کامیاب شوند، و نشدند و رفتند.
***
محمد زهرایی از زندان بیرون آمد. در حالی که هنوز به چهل سالگی نرسیده بود، اما به پختگی رسید و راه و روش خود را اصلاح کرد و آهسته و پیوسته دست به کاری زد که تمامی انسانهای فرهیخته میزنند: اصلاح جامعه، از طریق فرهنگ و فرهنگسازی و آن کرد که کمتر از سه دهه بعد، وقتی ناگاه رفت، همگان افسوس خوردند. چه زود دیر شد و محمد زهرایی، با یک دنیا آرزو برای فرهنگ ایران زمین از میان ما رفت، آن هم پشت میز کارش، حین کار و مداقه در آثاری که به چاپ میرساند.
خدایش بیامرزد. کمگوی و گزیده گوی، و ارائه کارهایی «چون دُرّ و گوهر»؛ عالم سیاست، آدمِ خودش را میخواهد و چون گودال و آب، آن که وصله این دیار نیست، به راه خودش خواهد رفت و محمد زهرایی چنین بود. رودخانهای به ظاهر آرام و در باطن خروشان و پرتلاطم، اما بذال و بخشنده و زیبا و باطراوت، و هرکه خواست، از هر جایی، این توان را داشت که برای رفع عطشِ آگاهی خود، از رود همیشه جاری او، آب بردارد و محمد به راه خودش میرفت، که ناگاه رفت.
گاهی دنیا با تمامی فراخی و بزرگیاش برای برخی بسیار کوچک است و روح بلند آنها را در خود جای نمیدهد و آنها کام نایافته، از دنیا میروند.
دو سه تن را دیده و به یاد دارم. زندهیاد احمد بورقانی، زندهنام دکتر مینا ایزدیار پزشک انسان دوست زرتشتی، و محمد زهرایی. روح بلندشان در قامت این دنیا نبود و زود رفتند، اما با کارهای نیک و نامی نیکتر.
نظر شما