سه‌شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸ - ۱۰:۱۴
نوشتن، تنها خانه ایمن برای آوارگان زمین است

غلام‌حسین‌‌پور گفت: کار نویسنده به باور من بازیابی حقیقت و رنج‌های مبتلابه انسان است و محرومیت و نداری یا خیانت و بطالت هم جزیی از همین چرخه زندگی است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ مجموعه داستان کوتاه «زنی که دهانش گم شد» سومین مجموعه داستان «ماهرخ غلامحسین پور»، نویسنده ایرانی مهاجر است که به تازگی توسط نشر مروارید روانه بازار شده است.
این نویسنده  که در این کتاب،  موفق شده حظ تمام را به مخاطب بچشاند، پیش از این دو مجموعه «مرا هم با کبوترها پر بده» را در نشر مروارید و «الاغی که سیب می فروخت» را در نشر رزاقی منتشر کرده است.
او روزگاری خبرنگار سرویس اجتماعی ایرنا بوده و هم اکنون دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی در شهر «مونتین ویو»ی کالیفرنیاست.

کتاب پیش رو روایت آدم های مدرن امروزی است که گاهی ناچار به مهاجرت شده و مهم‌ترین عنصر اتصال‌شان به جهان هستی، یعنی «زبان‌شان» را گم کرده‌اند. 
او می گوید هنوز هم از زیر تاثیر نخستین کتاب اثرگذار زندگی‌اش که در سن نه سالگی در گرماگرم یک ظهر کسالت بار روزهای جنگ در یک شهر جنگزده خوانده، خارج نشده است؛  مجموعه داستان کوتاهی از «روالد دال» نویسنده بریتانیایی.
او معتقد است؛می‌نویسم چون نوشتن تنها خانه ایمن برای آوارگان زمین است.
  
 با ماهرخ غلام‌حسین‌پور، درباره این مجموعه داستان، گفت‌و‌گویی داشته‌ایم که در پی می‌آید؛ 

 داستان‌ها حاصل چه دوره‌ای است و پیش از این چه کارهایی نوشتید و چه کارهایی از شما منتشر شده است؟
غالب داستان‌های این مجموعه، متعلق به شش یا هفت سال پیش است به جز یک یا دو مورد، بقیه آن‌ها عمری طولانی دارند به شکلی که دیگر از زبان و نگاه امروزم فاصله گرفته‌اند. اما با خودم عهد بستم منتشرشان کنم. وقتی درگیر نوشتنید هر چقدر که از زمان نوشتن‌تان گذشته باشد باز هم بخشی از ذهن‌تان درگیر آن است. تنها وقتی از آن خلاصی پیدا می کنید که منتشرشان کنید. به زمین گذاشتن یک جنین می‌ماند.

با وجود مهاجرت، در داستان‌ها به کوچه پس کوچه‌های ایران سر می‌کشید، از داستان جنگ در بهبهان تا محله قدیمی امیریه تهران و فردیس کرج و... بعد از سال‌ها چگونه از پس این کار، آن هم این قدر خوب بر آمدید.
من می‌توانم بگویم حقیقتا هرگز از مرزهای کشورم نرفته‌ام. با اینکه موجودیت فیزیکی‌ام ده سالی می‌شود که از ایران خارج شده اما من از کوچه پس کوچه‌ها دل نکنده‌ام. حتی ترک دیوارهای خانه پدری به خاطرم مانده. همه بوها و مزه‌ها. همه آن آیین‌ها و مراوده‌ها. ترانه‌ها و شادی‌های اندک و دلخوشی‌های روزمره و زبان فارسی و نوستالژی آن کوچه‌های تنگ و باریک. توجه به فرهنگ بومی و محلی، بخشی از وجود من است و الزاما به نوشتن محدود نمی‌شود. حتی در زندگی روزمره هم از آن رها نشده‌ام و شاید یک جور تلاش ناخودآگاه من باشد برای حفظ یا بازیابی هویتم.

. دو داستان در فضای خارج از ایران اتفاق می‌افتد، یکی داستان "دیگران "و دیگری"نفرین مارینا". یکی روایت فاطیما، زن شرقی است و دیگری فکر می کنم داستان مرد شرقی. از عهده هر دو هم به خوبی برآمده‌اید. اما زن و مرد شرقی، هر دو در رابطه همانندی‌هایی دارند به نظر من.
خودتان چه نگاهی دارید؟ انگار آن خارجی‌ها، در مرتبه دیگری از رابطه هستند.
احتمالا شما درست می‌گویید چون به عنوان یک ناظر بیرونی، بهتر از من ارتباط بین شخصیت‌ها را درک می‌کنید. تصور می‌کنم فاطیما و مرد داستان «نفرین مارتینا» به نوعی خود منند. من غالبا با کاراکترهایم کلنجار نمی‌روم حتی متاسفانه آن‌ها را ادیت هم نمی‌کنم. یک باره خلق می‌شوند. سربرمی‌آورند و من می‌نویسم‌شان. یک جورهایی تابع تلونات درونی منند. گاهی فکر می‌کنم بالاخره تکلیف این یکی را چه کنم؟ نمی‌توانم تصمیم درستی بگیرم تا یک باره چیزی بر من فرود می‌آید و راه آن شخصیت روشن می شود.

در داستان "چتر بسته، چتر باز"، و "دیگران" به نوعی با بازنمایی و بازسازی داستان‌هایی از فیلم و سینما مواجهیم. در عین پرداخت خوب و درست، این ایده چه جذابیتی برای شما دارد؟
بله . داستان دیگری دارم به نام «میس دنیلا» که تقریبا از همین فضا پیروی می‌کند ولی از آن جایی که می‌دانستم با استانداردهای ممیزی ارشاد هماهنگ نیست هرگز به فکر انتشارش نیفتاده‌ام. به نوعی به سینما تعلق خاطر دارم. جزییات برایم مهم‌اند و سعی می‌کنم تصویر هر چیزی را به حافظه‌ام بسپارم. به نظرم نوشتن به نوعی مدیون تصویر است. ما به تصاویر ذهن‌مان دخیل می بندیم تا یک اثر بدیع خلق کنیم. بدین معنا که هر اندازه که ادبیات به داد سینما رسیده در حد و اندازه کمترش خلاقیت بصری هر کدام از ما -که به نوعی سینمای ذهنی ماست- به کمک ادبیات آمده است.


جنگ در داستان‌های "مدرسه‌ای که اسمش پیروز بود" و "رشید"حضور پر رنگ و عجیبی دارد. این به تجربه زیسته شما برمی گردد؟
کودکی من در جنگ گذشت. در شهری درست دم گوش جنگ. ما سال‌های متوالی توی چادرها زندگی می‌کردیم. مفر ایمن و فرارمان بیابان بود. روشن‌ترین خاطره‌ای که به ذهنم می‌رسد تصویر شب دیجوری است که پدرم من و برادر کوچکترم را خوابانده بود کف فرغون و یک پتوی چهل تکه نیمدار انداخته بود روی‌مان و داشت به سمت تاریکی می‌دوید. درست نیم ساعت قبلش رادیو عراق گفته بود امشب شهرمان را موشک باران می‌کند. گاهی از کابوس جنگ از خواب می‌پرم. بچه‌هایم کنجکاوی می‌کنند اما چیزی ندارم بگویم. اصلا باورشان هم می‌شود؟ حتم دارم هیچ درکی ازآن تصاویر ندارند. ما جنگ‌ها را یک روز شروع می‌کنیم ولی هیچ وقت نمی‌توانیم تمام‌شان کنیم. آن‌ها در ذهن تک به تک ما ادامه پیدا می‌کنند. هنوز هم نسل دوم داخائو و گتوی ورشو روزگار پدران‌شان را از خاطر نبرده‌اند.

در داستان‌هایی که در شهرستان‌های دور اتفاق می‌افتد، مثل "مدرسه‌ای که اسمش پیروز بود" یا "مردی که یک دوچرخه‌ی کهنه دارد  ایلان ماسک نیست" زندگی سهم بیشتری از تراژدی، رنج و محرومیت دارد و داستان‌هایی که در فضاهای شهری‌تر می گذرد، مثل "زنی که دهانش گم شد"، و "چتر بسته، چتر باز" دردها در دایره روابط و خیانت و بطالت می چرخد و همیشه همین بوده. چرا؟
شخصیت‌های من درگیر سرگشتکی، عشق، خیانت و بی خانمانی یا رفاقت و بی مرامی و حتی بازسازی‌اند. همه این‌ها بخش‌های انکارناپذیر زندگی ماست. دلم می‌خواهد همه فضاهایی را که از سرم گذشته یا به نوعی از کنارشان عبور کرده‌ام امتحان کنم. من کودک فقر و جنگ بودم. ما در یک شهر کوچکی در انتهای نقشه زندگی می‌کردیم و به شکل بالقوه زندگی‌مان با دارایی غریبه بود دیگر چه برسد به اینکه درگیر جنگ هم بشویم و زندگی آدم‌های دور و برمان کوپنی باشد. کار نویسنده به باور من بازیابی حقیقت و رنج‌های مبتلابه انسان است و محرومیت و نداری یا خیانت و بطالت هم جزیی از همین چرخه زندگی است.

چرا داستان «رنگ مو» رو اولین داستان گذاشتید؟.... به قوت باقی داستان های عالی این مجموعه نیست و چه حیف!
داستان «رنگ مو»، داستان خوبی بود. متاسفانه دستکاری زیادی شد. درگیر اصلاحیه‌های زیادی شد. وقتی می خواستم جایش را تغییر بدهم کتاب حروفچینی شده بود و جا به جا کردنش زحمت و مرارت زیادی برای ناشر داشت. اما تایید می کنم که به شیوه آنچه منتشر شده در حد و اندازه سایر قصه‌ها نیست.

حادثه سقوط هواپیما در «ضیافت» جز معدود داستان‌هایی‌ست  که در این زمینه نوشته شده است. چطور خودتان را نسبت به حوادث، حساس و مسئول می‌دانید و سعی می‌کنید آن را با تخیل داستانی بیامیزید.
این داستان تحت تاثیر یک سقوط نوشته شد. یک نفس و در یک ساعت. خبر سقوط یک هواپیما در ایران در قلب کوه درگیرم کرده بود. شب خوابم نمی برد و مدام این ایده به ذهنم می‌رسید که اگر کسی آن بالا زنده مانده باشد چه؟ درست شبیه ماجرای سقوط هواپیمای 1972 اروگوئه که بازماندگان اندک این سقوط ناچار شده بودند برای بقا و حفظ حیات‌شان از بقایای دوستان‌شان ارتزاق کنند. شاید بشود گفت شغلم مرا درگیر این موضوعات می کند به هر حال وقتی شما کارتان روزنامه نگاری و پیگیری خبر باشد هر چیزی می‌تواند ذهن‌تان را درگیر کند. روزها خبرش را می‌نویسم و شب‌ها با خیالم ممزوج‌شان می‌کنم و تبدیل می‌شوند به قصه.
 
به لحاظ روایت، معمولا داستان‌ها ساده و سرراست هستند و پیچیدگی خاصی ندارند.  کلا جزء نویسندگانی هستید که سادگی را ترجیح می‌دهید؟ هر چند که در تمام داستان‌ها، درک معنا در عمق و انتهای داستان اتفاق می افتد.
در مورد ساده‌نویسی یا پیچیده‌نویسی باید بگویم  یکی دو بار تلاش کردم امروزی‌تر باشم. فکر کردم زمان را بشکنم یا روایت‌هایم را پیچیده‌تر کنم. دیدم نمی‌توانم . نمی‌خواهم  دیرفهم و گیج‌کننده بنویسم و بعد از سخت و دشوارنویسی، گناه عدم درک داستانم را بیندازم گردن سطح شعور خواننده. دلم می‌خواهد برای همه بنویسم حتی برای آدم‌هایی که کف خیابان زیست می‌کنند. و امیدوارم یک روز بتوانم نظر آن‌ها را جلب کنم.
گاهی وقت‌ها می‌بینم در آثار برخی دوستانم محتوا، قربانی فرم و زبان شده است. نمی‌گویم الزاما آن‌هایی که این کار را می‌کنند کارشان درست نیست. اما این منم و آدم‌های قصه‌ام همین آدم‌های ساده دورو برم هستند حتی اگر مخاطبم هم  خاص نباشد.

آیا می‌توانیم بگوییم تم اغلب داستان‌های این مجموعه به نوعی دژاوو است؟
اتفاقا کار بعدی من رمان بسیار مفصل و پرکاری به نام دیژاوو ست. می‌دانم که درگیر این پدیده‌ام.
 

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ۱۴:۲۸ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۹
    چه ملال آور بود این مصاحبه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها