نویسنده کتاب «روشنفکران ایرانی و سنت» مطرح کرد:
روشنفکر ایرانی از پشت عینک غربی به سنت نگاه میکند
علی علیحسینی میگوید: برای غربیها سنت امری نیست که باید کنار گذاشته شود، ولی تلقی ما در ایران این است که اگر میخواهیم مدرن شویم باید سنت را کنار بگذاریم. این همان خطایی است که پاشنه آشیل ما در رسیدن به مدرنیته است.
علی علیحسینی (نویسنده) در گفتوگو با ایبنا از این میگوید که چقدر نگاه اگزوتیک یک غربی به یک ایرانی و خاورمیانهای در تحلیلهای روشنفکران نسبت به سنت هم دخیل بوده و چقدر باعث شده با مقوله سنت محافظهکارانه برخورد شود تا آن را به عنوان یک سوژه شرقشناسانه حفظ کنیم. او به این پرسش پاسخ میدهد که چرا این مبانی تئوریک که در غرب گذار از سنت را هموار کردهاند؛ در ایران کارکرد نداشته و نه چپها و نه هگلیها و نه دیگران نتوانستهاند مسئله سنت را برای جامعه ایرانی و در جامعه ایرانی حل کنند.
چرا برای واکاوی نوع نگاه روشنفکر ایرانی به مقوله سنت تنها دو عادتواره چپ و هگلی را مدنظر قرار دادهاید؟ این یعنی تقابل این دو عادتواره با مقوله سنت بیشتر از دیگر جریانهای فکری بوده است؟
اصل پروژهای که دنبال میکنم کلانتر از این دو جریان است و بررسی عادتوارههای خود سنتگرا را هم تقریبا آماده کردهام. نگاه من یک نگاه جریانشناسانه است و میخواهم تمام جریانهای فکری در ایران را دنبال کنم و تلقیشان از سنت و اینکه برداشت/ فهم/ ادراک از این مقوله دارند را واکاوی کنم. حالا یا در کتابهای بعدی یا چاپ بعدی و تازه همین کتاب جریانهای دیگر یا دستکم همین سنتگرایان را اضافه میکنیم.
البته دو جریان چپ و هگلی روشنفکری ایران جزو جریانهای تاثیرگذار هستند و هم چپها در ایران در دروه مهمی تاثیرگذار بودند و حتی در حرکتی مثل انقلاب ۵۷ هم نقش داشتهاند و جز مبارزان بودند. هرچند که بعدتر مسیرشان جدا شد اما به هرحال جریانی بودند که بر جامعه ایرانی تاثیر بسیاری داشتهاند.
جریان هگلی بعد از چپها اهمیت یافت و امروز هم اهمیتش کم نیست و متفکران این جریان همچون سیدجواد طباطبایی جزو کسانی هستند که هنوز هم تحلیل خیلی روشمند و چارچوبداری را درباره ایران و تاریخ ایران و بهویژه ایران دوره اسلامی ارائه میکنند. بنابراین این دو جریان بهطور خاص جریانهای مهم و تاثیرگذاری در ایران بودهاند و بخش مهمی از حوزه تفکر و روشنفکری ایران را نمایندگی میکنند.
بحث هم تنها مواجهه سنت و تجدد نیست و از عنوان کتاب این تلقی ایجاد نشود که بحث مواجهه ایرانیان با مدرنیته و تقابل سنت و مدرنیته است. این موضوع را البته پیشتر دیگرانی همچون مهرداد بروجردی در کتاب «روشنفکران ایرانی و غرب» با یک روششناسی و متدولوژی دیگر تحلیل کرده است. از دید من در ایران هم سنت مهم است و هم تجدد و فهم سنت منوط به فهم تجدد است و برعکس. در همین راستا احساس میکردم نیاز است تا این همپوشانی و ارتباط در یک کتاب پژوهشی به بحث گذاشته شود. هدف کتاب هم این است که تلقی این دو جریان فکری از سنت را پیدا کند و بفهمیم چپها و هگلیها هرکدام از چه زاویه نگاهی سنت را میبینند و تحلیل میکنند.
متدلوژی این کار یا روششناسی و چارچوب نظری آن نظریات پیر بوردیو است. او میگوید کنشها و رفتارهای ما برساخته هستند و در یک فرآیند اجتماعی- تاریخی ساخته میشوند. ما هم اندیشهها و دیدگاههای روشنفکران جریانهای مختلف را یعنی کنشها و رفتارهای آنها در نظر گرفتهایم و بر اساس نظریه پیر بوردیو بررسی کردیم که یک کنش چگونه شکل گرفته است. مورد مطالعاتی ما اینجا ادراک روشنفکران از سنت است و کنش روشنفکران و نوع ادراک آنها را از سنت دیدهایم. اینکه این ادراک چهطور ساخته میشود و شکل میگیرد.
بر اساس نظریه بوردیو کنش با سه مفهوم عادتواره، میدان و سرمایه گره خورده و من عادتواره روشنفکران را در میدانی مشخصی با سرمایههای مشخص واکاوی کردهام تا ببینم چگونه کنشی به عنوان محصول تعامل این سه عنصر متولد میشود. درواقع از نظریه بوردیو استفاده کردیم تا با استخراج عادتواره و میدان و سرمایههای روشنفکران ببینیم آنها چگونه سنت را صورتبندی کردهاند و چه درکی از سنت دارند یا با اصطلاح تخصصیتر چگونه ادراک آنها از سنت شکل گرفته است. همانطور که یک کنشگر اجتماعی با شرکت در راهپیمای و انتخابات یا هر کار دیگری کنش انجام میدهد، کنش روشنفکر افکار و اندیشههایش است.
در این میان آیا تقابلی که دو جریان فکری هگلیها و چپ با همدیگر دارند و دوقطبی اندیشهای که به وجود میآورند نیز مورد توجهتان بوده است؟ آیا تقابل فکری این دو جریان تاثیری در خوانش ما از سنت داشته است؟
اتفاقا این کار را هم کردهایم. واقعیت این است که خاستگاه هر دو عادتواره فلسفه آلمانی است یعنی به نوعی ریشه مشترک دارند. البته هرکدام بخشی از فلسفه آلمانی را پذیرفته و مبنای تحلیل خود قرار داده است. مثلا عادتواره هگلی چارچوب فکری و اندیشه هگل را مبنای گفتمان خود قرار داده و اندیشمندان چپ بیشتر بر فوئرباخ و مارکس تمرکز داشتهاند و از ورای عینک مارکسیسم روسی به سنت نگریستهاند.
علاوه بر اینها هر دوی این جریانهای فکری با عادتوارههای خود وجهی از تجربه غرب را برجسته میکنند و به نوعی از پشت عینک غرب به سنت مینگرند. یکی از مسائلی که من خواستم در این کتاب نشان بدهم همین است که با این شیوه مسئله سنت هیچگاه برای ما حل نخواهد شد. چراکه به تعبیر مولوی هرکسی از ظن خود یار میشود و هر جریان فکری بر اساس تئوری که برگزیده سنت را برمیسازد. روشنفکران هر جریان با عادتوارهای که انتخاب میکنند، همه پدیدهها را از جمله سنت از پشت همان عینک میبینند و ناخودآگاه این عینک به نگاهشان جهت میدهد. پس ما با انواعی از برساختهها از سنت مواجه میشویم و دیگر با یک مفهوم ثابت و معین از سنت روبهرو نیستیم که از تقابل آن با مدرنیته حرف بزنیم و بسته به اینکه از پشت چه عینک اندیشهای به پیرامون نگاه میکنیم سنت را تبیین میکنیم.
پس اقتضائات تئوری بر تحلیل روشنفکران ما تحمیل میشود و ناخواسته تئوریای که انتخاب کردهاند روی تحلیل و تفسیر آنها از مفاهیم اثر میگذارد. اینجاست که هگلیهای ایران نمیتوانند بدون چارچوب نظری هگل مفاهیم را تحلیل کنند و چپها هم بدون اقتضائات اندیشه مارکسیسم روسی سنت نمیتوانند پیرامون خود و از جمله سنت را تعریف کنند.
خلاصه آنکه ما با چیزی به نام سنت جدا از تئوریهایی که نظریهپردازان از ورای آنها پدیدهها را میبینند روبرو نیستیم و دیگر یک مفهوم یونیک و واحد از پدیده سنت را نخواهیم داشت و انواع تلقیها از سنت را داریم.
در این نوع مواجهه با مسئله سنت و تعریف خود و غیرخود که ایرانیان با آن مواجه شدند؛ چقدر نگاه اگزوتیک یک غربی به یک ایرانی و خاورمیانهای در تحلیلها نسبت به سنت هم دخیل بوده و چقدر باعث شده با مقوله سنت محافظهکارانه برخورد شود تا آن را به عنوان یک سوژه شرقشناسانه حفظ کنیم؟ یعنی خود سنت چقدر به عنوان یک سوژه اگزوتیک مورد تحلیل چپها و هگلیها قرار گرفته است؟
ما وقتی میگوییم روشنفکران از تئوریهای غربی برای مواجه با سنت استفاده میکنند؛ منظورمان شرقشناسی نیست. شرقشناسی یعنی وقتی میگوییم هگل فلان مسئله را اینگونه میدیده و متفکر ایرانی مثل حمید عنایت یا جواد طباطبایی هم از پشت عینک او به سنت در ایران نگاه میکند یعنی هگل سنت در ایران را اینگونه تحلیل میکرده است و طباطبایی حرفهای هگل را تکرار کرده است. اگر نوع مواجه هگلیهای ایران با مقوله سنت اینگونه بود بله میشد مدعی شویم که به تعبیری شرقشناسانه است و از زاویه عینک غرب شرق را میبیند. نه هگل نه مارکس و فوئرباخ هیچکدام از حرفهای گفتمانهای جریانهایی که آنها را در ایران نمایندگی میکنند درباره سنت نزدهاند؛ بلکه این روشنفکر ایرانی عینک غربی را روی چشم گذاشته و بر اساس اقتضائات آن تئوری مسئله سنت را تحلیل میکند.
پس نتیجه و اثری که حاصل میشود کاملا با نمونه شرقشناسانه آن متفاوت است و معنایش این نیست که غربیها شرق را یا سنت را اینگونه میبینند. متفکر غربی یک تئوری مطرح کرده که صرفنظر از اینکه اصلا ایرانی در عالم هستی وجود دارد یا نه حرفش زده است. هگل یا مارکس اصلا کاری نداشتند که ایران وجود دارد یا نه و درباره هرچیزی از جمله مفهوم سنت تحلیل و تئوری خودش را گفته است. منتها این تئوری وقتی توسط یک ایرانی استفاده میشود، طبیعتا با آن نگاه مثبتی که او به غرب دارد و تئوریهاش مورد تائیدش قرار دارد؛ همچنان از زوایه دید غربی به مسائل از جمله سنت نگاه میکند. پس دیگر ما با سنت از پشت عینک هگل و مارکس مواجهیم.
این عینک متفاوت در دیدن سنت طبعا رویکرد کنشی متفاوت از منظر کریتیکال و نقد هم به دنبال داشته اشت؛ چقدر کنشهای موجود به سنت به نوعی منجر به حضور روشنفکران در اتاقهای فکری که به نوعی از سنت ناشی شدهاند شده یا به تعبیری باعث شده تا خود روشنفکر به نوعی در سنت حل شود و نتواند ازبیرون نگاه نقادانه درستی به مقوله سنت داشته باشد؟
این دقیقا همان نقدی است که من در کتاب دنبال میکنم. هدفم نقد این روشنفکران نبوده اما نتیجه کار یک نگاه انتقادی به آنهاست. نقدی هم که کتاب به روشنفکران دارد همین نکتهای است که شما میگویید. درواقع اینها به تعبیر ویتگنشتاینی وارد یک اتاق بصری میشوند و در این فضا و بازی زبانی که مثلا هگل ایجاد کرده فردی مثل دکتر طباطبایی تئوری او را در خود نهادینه میکند. اصلا عادتواره یعنی همینکه شما یک رفتار و شیوه و حرکتی را انگار از روی عادت انجام بدهی اما عادت نباشد و این رفتار در شما نهادینه شده است.
وقتی سید جواد طباطبایی هگل را در خودش حل کرده است یا به تعبیر شما خودش را درهگل حل کرده و چارچوب فکر و ساختار تفکرش بر مبنای اندیشه هگل شکل گرفته دیگر هر مقوله و مفهومی را که بخواهد تحلیل و تبیین کند؛ از ورای تئوری هگل حرف میزند. پس دیگر نمیتواند سنت را آنچنان که در ایران فهمیده میشود، مورد توجه قرار بدهد و به سنت از همان زاویهای نگاه میکند که هگل نگاه میکرده است. گویی این آدم دیگر خودش نیست و تنها از پشت عینک هگل به وقایع نگاه میکند.
چپها و تقی ارانی و احسان طبری هم همینطورند و دقیقا در تئوری مارکسیسم حل شدهاند و مثلا میگویند مارکسیسم میگوید تعریف نو و کهنه بدین صورت است و سنت کهنه و نو را مدرنیته تعبیر میکنند. مفاهیم مارکسیسم روسی هم چارچوب تحلیل چپهاست و همانطور که این تئوری میگوید در حرکت خطی تعاملی تاریخ و چارچوب ماتریالیسم دیالکتیک گذار از کهنه به نو رخ میدهد؛ سنت هم همین تلقی میشود و سنت آن کهنهای است که در مسیر حرکت خطی تاریخ و بنا بر چارچوب ماتریالیسم دیالکتیک به مدرن تبدیل میشود و کمی بعد همین مدرن خود به سنت و کهنه تبدیل میشود و قابل گذار به نویی تازهتر. جمعبندی این نگرش هم میشود اینکه انسانها هرچه جلوتر میروند کاملتر و توسعهیافتر میشوند.
اتفاقا نقد دکتر طباطبایی به اندیشههای ایرانی همین است که ایرانیها بر اساس تئوری هگل هم باید رو به کمال میرفتند ولی رو به انحطاط رفتند پس در تاریخ جایی یک خطا رخ داده و باعث شده روشنفکران ایرانی به جای هدایت تاریخ ایران به کمال به افول هدایت کردهاند و از زوال اندیشه و انحطاط تاریخ حرف میزند. طباطبایی این اشتباه را هم آنجایی میبیند که ما در حوزه سیاست عقل را به نفع شرع کنار گذاشتیم (پس از فارابی و با ابنسینا) و همین هم اتفاقا به همین دلیل است که هگل گفته تاریخ، تاریخ تکامل عقل و اندیشه است. از دید طباطبایی ما این تاریخ مد نظر هگل را به صورت معکوس طی کردهایم به جای کمال به سمت انحطاط عقبگرد کردهایم. این یعنی طباطبایی پیشفرضهای هگل را دربست پذیرفته و چنانچه این پیشفرضها را از او بگیریم دیگر نمیتواند استدلال کند چون بنیان استدلال و مقدماتش را از هگل گرفته است.
حرفم تائید یا رد نظریات طباطبایی یا چپها نیست؛ صرفا میخواهم تاثیر عادتوارهها در نوع اندیشه و کنش فکری آنها را تحلیل کنم. از طبری و ارانی هم اگر مبانی فکری مارکسیسم روسی را بگیریم دیگر حرفی برای گفتن ندارند و گفتمانشان بدون پشتوانه و مقدمه خواهد شد.
هر جریان روشنفکری یک میانی نظری و تئوریک مشخص برای خود دارد که حالا ممکن است در تقابل با عادتواره جریان فکری دیگری باشد؛ این مبانی تئوریک در غرب و کشور خودشان بالاخره جواب دادهاند و توانسته مسئله سنت را حل کند، چرا همین مبانی تئوریک در ایران کارکرد نداشته و نه چپها و نه هگلیها و نه دیگران نتوانستهاند مسئله سنت را برای جامعه ایرانی و در جامعه ایرانی حل کنند؟
این موضوع یک دلیل خیلی مهم دارد که شکلگیری کتاب هم به نوعی برای پرداختن به این دلیل بود. ما در ایران سنت را جدی نگرفتهایم اما غرب سنت خودش را جدی گرفت و به سنت خودش توجه کرد. اگر تجددی در غرب رخ داد از درون خود سنت متولد شد و زاییده شد. یعنی امکان نداشت که تجدد در غرب اتفاق بیفتد بدون اینکه سنت همکاری کند. آنها سنت را یک مبنا و پله پرش قرار دادند برای جستن به سمت تجدد و مدرنیته. برای غربیها سنت امری نیست که باید کنار گذاشته شود، ولی تلقی ما در ایران این است که اگر میخواهیم مدرن شویم باید سنت را کنار بگذاریم. این همان خطایی است که پاشنه آشیل ما در رسیدن به مدرنیته است. خطایی که غربیها مرتکب آن نشدند و سنت برای آنها جدی و مهم است و همزمان خود سنت را مبنا و آغازی برای گذر از خودش قرار میدهند.
در نتیجه در بحثهای غربی و فلسفه غربی که من تدریس میکنم، همیشه میبینیم که گفته میشود ما هیچ چیز جدیدی نخواهیم داشت و نهایتا مقولات جدید تنها ۱۵ تا ۲۰ درصد نو و تازه هستند و ۸۰ درصد یا ۷۵ درصد پیشینه قدیمی دارد. یعنی من زمانی میتوانم نکتهای جدید مطرح کنم که ۸۰ درصد پی و بنیان از انچه که در قدیم بوده برایش فونداسیون بسازم و ایده جدیدم را روی آن بنا کنم. ما همواره به دنبال این بودهایم که سنت را نه نقد که نفی کنیم و این اشتباه است. با نقد سنت است که میتوانیم به رهیافتهای جدید گذار کنیم نه اینکه سنت را نفی کنیم و به کناری بگذاریم.
در عمل سیاسیمان هم همین هستیم. هر رئیسجمهوری تازهای که روی کار میآید اول میخواهد توضیح بدهد که دولت و رئیسجمهوری قبلی چقدر بد بوده و خودش چقدر خوب است. یعنی اثبات خودش را در نفی دولت قبلی میبیند و فکر میکند اگر گذشتگان را کوچک کند خودش بزرگ میشود. غرب در همین حوزه عمل سیاسی هم همواره تاکید دارند که گذشتگان تا اینجای راه را آمدهاند و این ۷۰ درصدش درست بوده و این ۳۰ درصد ما آن را جایگزین میکینم. ما چه میکنیم؟ کل ۱۰۰ درصد گذشته را از بین میبریم و میگویم آن راه از اساس اشتباه بوده و دیگر نباید اثر از آن باشد.
مثلا یک دولت طرح مسکن مهر را ارائه و اجرا میکند که خب ایراداتی دارد؛ دولت بعد به جای آنکه درصدد رفع این ایرادات و ادامه کار به شیوهای درست باشد و مثلا بگوید جایگزینی برای ساخت مسکن مهر اشتباه بوده و اصل کار را بپذیرد میگوید اصلا تمام تورم این کشور به دلیل مسکن مهر است! پس باید کلا تعطیل شود. بعد از مدتی دوباره طرحی از خودشان ارائه میدهند که از نظر بنیان فرقی با قبلی ندارد ولی سعی نکرده همان قبلی را بپذیرد و خطاهایش را جبران کند. در قصه سنت و تجدد هم ما همین شیوه را پیش گرفتیم. وگرنه در دوره مشروطه ما شروع کردیم به نقد سنت ولی این نقادی منجر به دوقطبی حذف کامل سنت (روشنفکران) و حفظ کامل سنت شد. هیچکدام نگفتند سنت فلان درصدش خوب است و بهمان درصدش باید پالایش شود.
در غرب بنیان تجدد روی سنت است ولی برای ما اینطور تلقی شده که سنت کاملا باید کنار گذاشته شود. اینجاست که برای یک غربی افلاطون هنوز افلاطون است و برایش مهم است که اثرش را بخواند و بفهمد و حتی ما نوافلاطونیان را در غرب داریم؛ ولی ما فارابی را کلا کنار گذاشتهایم. ارسطو بیست سال شاگرد افلاطون بود و نهایتا هم از بزرگترین منتقدان او شد اما هیچگاه او را نفی نکرد بلکه افلاطون را نقد کرد و خودش هم چیزهایی به اندیشههای او افزود و خود به فیلسوفی مستقل تبدیل شد. یا مثلا آنهایی که بحث سکولاریسم را دنبال میکنند میگویند سنت اسلامی را کلا باید کنار بگذاریم. محافظهکاری تنها به معنی حفظ گذشته نیست اگر کسی بگوید فلان مقوله را کاملا کنار بگذاریم و بهمان مقوله را دربست بپذیریم و روی آن بمانیم خودش نوعی رکود و ایستایی است که محافظهکاری خواهد بود. اساسا همین نوع برخورد غرب با سنت تفکر است که پویایی و امکان اندیشه را برایشان میسر کرده وگرنه آنها هم یکسری تئوری را محافظهکارانه و بدون تغییر مدام از این آکادمی به آن آکادمی تکرار میکردند.
نظر شما