بازخوانی یادداشتی از مارکز به بهانه انتشار «رسوایی قرن»؛
تکرار «مصائب نویسندگی»؛ از مارکز تا نشر ایران
یادداشت مارکز که در سال 1966 میلادی نوشته شده، روایتگر همان معضلات و دغدغههایی است که بعد از گذشت 54سال کموبیش همچنان در نشر کشورمان وجود دارد.
آنچه در این میان، بیشتر قابل توجه است، شباهتهایی است که بازار نشر کتاب در کشورهای توسعهنیافته در طول تاریخ معاصر با نشر ایران داشته و دارند. جالب اینجاست؛ یادداشت مارکز که در سال 1966 میلادی نوشته شده، روایتگر همان معضلات و دغدغههایی است که بعد از گذشت 54سال کموبیش همچنان در نشر کشورمان وجود دارد. پایین بودن سهم مولفان از قیمت پشت جلد کتاب، تیراژها و فروشهای پایین، مشکلات معیشتی نویسندگان، ملاحظات سفارشینویسی، ممیزی و... همه و همه مشکلاتی است که برای ما آشناست و حلقههای مختلف نشر، همچنان با آنها دستبهگریباناند.
این مشابهتها؛ آنهم با درنظر گرفتن 54 سال فاصله زمانی، در جای خود قابل تأمل و سوالبرانگیز است و ریشه مشترک آن در توسعهنیافتگی میدود؛ توسعهنیافتگی در حلقههای نشر از دوایر نشر گرفته تا شبکههای توزیع و بازارهای فروش.
مصادیق این تشابه هم فراوانند: کاهش شمارگان متوسط کتابها به چندصد نسخه، عزیمت بخش قابل توجهی از نشر به سمت آثار ترجمهای(با توجه به عدم عضویت ایران در معاهده کپیرایت و ملزم نبودن به پرداخت حق رایت کتابها)، خارج شدن نویسندگی از دایره تعریف حرفه و یا افول آن در حد شغل دوم و سوم، حاشیه محدود امنیت شغلی در عرصه نشر و تعطیلی کتابفروشیها و... آیا این نشانهها ما را به این گزاره میرساند که برخلاف بسیاری از کشورهایی که در مسیر توسعهیافتگی به ارتقاء شاخصهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی دست یافتهاند، نشر ایران همچنان در گذشته جامانده است؟
مصائب نویسندگی
یادداشت «مصائب نویسندگی» یکی از یادداشتهای خواندنی مارکز است که در جولای 1966 در نشریه «ال اسپکتادور» بوگوتا(پایتخت کلمبیا) به انتشار رسیده است. این یادداشت در کتاب «رسوایی قرن» که از سوی نشر خزه و با ترجمه علی شاکر منتشر شده آمده است که در ادامه آنرا میخوانید. میانتیترها به متن اضافه شده است.
29هزار نخ سیگار
کتاب نوشتن به خودکشی میماند. به آن وقت و عمری که برایش میگذاری نمیارزد. به نظرم بسیاری از خوانندهها اصلاً کتاب را تا آخر نمیخوانند. درک نمیکنند نویسنده برای نوشتن آن دویست صفحه چه خون دلی خورده و چه سختیهایی کشیده. آن هم برای شندغاز حقالتالیف. خلاصه باری آنان که شاید ندانند، بد نیست بگویم که نویسنده فقط ده درصد قیمت پشت جلد را بهعنوان حقالتألیف برمیدارد. یعنی اگر بیست پزو پول کتاب باشد، فقط دو پزو به جیب نویسنده میرود. بقیه را ناشر و توزیعکننده و فروشنده کتاب برمیدارند. اسفناکتر اینکه نویسندگان خوب، کمتر مینویسند و بیشتر سیگار میکشند و فکر میکنند. پس طبیعی است که برای نوشتن کتابی دویست صفحهای طی دو سال، بیست و نه هزار نخ سیگار دود کنند. یعنی بیش از دستمزد کتاب، پول سیار میدهند. برای همین است که به قول یکی از دوستان «همه ناشران، توزیعکنندگان و فروشندگان کتاب ثروتمندند و همه ما نویسندهها بدبختیم و بیپول.» این مشکل در کشورهای توسعه نیافته جایی که بازار کتاب رونقی ندارد، بغرنجتر است. البته این همهجایی است.
«کامو» و دولت مستعجلِ نوبل
در ایالات متحده که بهشت نویسندگان است و برخی از آنان به فروش یکشبهی کتاب، ره صدساله طی میکنند، کلی از نویسندهها هنوز محکوماند، به دریافت قطرهچکانی ده درصدِ پشت جلد. آخرین موردی که نویسندهای در آمریکا ـ البته بهحق ـ پولدار شد، مربوط به کتاب «در کمال خونسردی» ترومن کاپوتی است. کتابی که هفته اول برای نویسندهاش، نیممیلیون دلار درآمد کسب کرد و امتیاز ساخت فیلم آن هم فروخته شد. در عوض، با این طوفانی که کاپوتی راه انداخته، نام آلبر کامو، جایی در قفسه کتابفروشیها ندارد.
کامو به نام مستعار، فیلمنامه مینویسد تا پولی درآورد و بتواند کتاب بنویسد. تازه جایزه نوبل ادبیات ـ که کمی پیش از مرگش به او تعلق گرفت ـ حکم دولت مستعجل داشت. با این جایزه چهل هزار دلاری فقط میتوان یک خانه خرید که بچهها بتوانند در حیاط پشتی آن بازی کنند. کار بهتر ـ هرچند غیرعمدی ـ را ژان پل سارتر کرد. نوبل را به دلیل روح استقلالخواهی و اصولی که داشت، نپذیرفت که در عمل باعث استقبال بیشتر از کتابهایش شد.
پذیرفتن اسپانسر یا همان «سفارشی نویسی»!
خیلی از نویسندهها دوست دارند که یک پولدارِ سخاوتمند از آنان حمایت میکرد تا بتوانند با خیال راحت به کارشان برسند. هرچند کمی نسبت به قبل، چیزهایی تغییر کرده، ولی حامیان هنر، هنوز وجود دارند. کنسرسیومهای مالی بزرگی هستند که گاهی برای معافیت مالیاتی، اصلاح تصویر سازمانی یا کمکردن از بار احساس گناه خویش، مبالغ قابلتوجهی به کارهای هنری اختصاص میدهند، ولی ما نویسندهها دوست داریم هر کاری دلمان خواست بکنیم. ما به حامیانی که استقلال فکریمان را مخدوش میکنند، مشکوکیم. من خودم ترجیح میدهم بدون هیچ کمکی بنویسم. نه از این باب که حوصله آزار و اذیتها و دخالتها را ندارم، نه؛ چون وقتی شروع میکنم به نوشتن، نمیدانم آخرش باید با چه کسی به توافق برسم. چراکه آخر کار با ایدئولوژی آن حامی مالی مخالفت کنم، منصفانه نیست(گرچه بیشتر نویسندهها با آن ایدئولوژی مخالفند)، اگر با آن موافق هم باشم، اخلاقی نیست.
به نظرم میرسد، نظام حمایتگری، نوعی سرمایهداری پدرسالارانه است. شبیه کاری که دولتهای سوسیالیستی با یک نویسنده میکنند. او مثل یک کارگر از دولت حقوق میگیرد که برایش بنویسد. روی کاغذ، کاری که نظام سوسیالیستی میکند درست است، چون سایهی واسطهها را از سر نویسنده برمیدارد، ولی در عمل همانطور که میبینیم این سیستم برای نویسنده، مشکلاتی فراتر از حقوق کم ایجاد کرده است.
محکومیتِ اخیرِ دو نویسندهی بیچاره به اردوگاههای کار اجباری در سیبری به دلیل آن نیست که بد نوشتهاند، بلکه آنان با اسپانسر خود، یعنی رژیم شوروی، به توافق نرسیدند. همین نشان میدهد که چقدر وضعیت خطرناکتر است. چنین حکومت نابالغی هنوز این حقیقت را درک نمیکند که برای ما نویسندههای آزاد، هیچ چیزی آزاردهندهتر از پوشیدنِ کُتِ تنگِ دکترینها و تمهیدات قانونی نیست. بهشخصه معتقدم، نویسنده هیچ وظیفه انقلابیای ندارد، جز خوب نوشتن.
ناهمنوایی تحت هر رژیمی، شرط اساسی برای نویسنده باقی ماندن است که البته کمکی هم به آن رژیم نمیکند. ولی نکته اینجاست که همنوایی و همراهی یک نویسنده هم خطرناک است، چون چنین شخصی قطعا به نویسنده بدی تبدیل میشود.
نویسنده خوب با پای برهنه هم مینویسد
گاهی پس از اینکه در نوشتههای ما دست میبرند، ابتدا از خودمان میپرسیم که اصلاً چرا مینویسیم؟ جواب الزاما ملودراماتیکتر و صادقانهتر است. تو نویسندهای؛ همانطور که عدهای ممکن است سیاهپوست باشند. موفقیت، دلگرمکنندهاست. حمایت و تشویق خوانندگان به ما انگیزه میدهد، اما این پاداشها فرع نوشتن است، چون نویسنده خوب حتی با پای برهنه هم مینویسد. مینویسد، با اینکه ممکن است کسی کتابش را نخواند. این نوعی شغل خطرناک است که جنون اجتماعیِ پشت خود را به خوبی نمایان میکند. اینکه بسیاری از زنان و مردان حاضرند تا پای جان بنویسند و جدی دربارهاش حرف بزنند، حتی بدون هیچ هدف و درآمدی.
نظر شما