آندره آسیمن، نویسنده امریکایی که بیشتر به خاطر رمان «مرا با نامت صدا کن» شناخته میشود یادداشتی در باب دوران پاندمی ویروس کرونا و زندگی ما پس از آن نوشته است.
یاد بحران ایدز افتادم، پیش از آنکه حتا بدانیم اپیدمی است یا چطور منتقل میشود. تمام چیزی که میدانستیم این بود که کُشنده است. نه بیشتر. مردم یکی یکی ناپدید میشدند. هرکسی میتوانست نفر بعد باشد. و گاهی در نهایت نفر بعد هم بود.
دو مثال دیگر از شرایط مشابه وجود دارد.
دنیا هیچ تصوری از تاثیراتی که وقایع ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۹ بر نیویورک خواهد گذاشت نداشت، ما هم کوچکترین اطلاعی نداشتیم که پس از آن خیابانهایمان چقدر متروکه به نظر خواهد رسید، بدون توریستها در شهری که مالامال از مردمی از همهجای دنیاست. نیویورک توانست طی چند روز چهره شیک و بهروز خود را از دست بدهد و به چیزی که در اوایل دهه ۱۹۶۰ بود بازگردد، شهری تاریک، بیروح و قیراندود که در فیلم سیاه و سفید بیلی وایلدر درباره دو شخصیت غمگین که حتا نمیتوانند عاشق شوند بهتر از همه نمایش داده شده است.
بعد از سقوط برجهای دوقلو، شورشهای خیابانی از بین رفت، فروشندگان چایناتاون به ناگاه ناپدید شدند، خیابان مدیسون به مقاصد اداری محدود شد، هیچکس خرید نمیکرد، مردم بیحس بودند و همه ما هربار صدای غمانگیز آژیرها را که با سرعت از خیابانهای متروک گذر میکردند میشنیدم خود را پس میکشیدیم، مثل آژیرهای زمان جنگ، مثل آمبولانسهایی که حالا شب و روز در خیابانها هستند. زمان متوقف شده بود و زندگی بهطرز غیر قابل تصوری تغییر کرده بود. ما همچنان همان بودیم، اما به دوستانمان نیاز داشتیم، دیگران از سرتاسر دنیا تماس میگرفتند و ما میخواستیم فرزندان و عزیزانمان کنارمان باشند.
مثال دیگر نیز به همان اندازه ناامیدکننده است. صحنهای از مینیسریال «جوخه برادران» که درباره جنگ جهانی دوم است و در آن سربازان امریکایی در میان ساختمانهای بمبارانشده و آوارها در حال استراحتاند، در حالی که چهار نوازنده سازهای زهی آلمانی در حال نواختن آداجیوی کوتاهی از کوارتت دو-دیز مینور بتهوون هستند که احتمالا یکی از زیباترین قطعاتی است که تاکنون ساخته شده. آیا آن آلمانیهای مغلوب که بتهوون مینواختند میدانستند که پدربزرگهایشان و باقیِ مردم آجرها و وسایل شکسته را از میان تلِ آوارها جمع خواهند کرد؟ آیا کشور آلمان هرگز گمان نکرد که تمام جنگها ناگزیر باید به یک مکان ختم شود؟ آیا آنها هرگز از خود پرسیدند که وقتی جنگ تمام شود، آنها که خواهند بود؟
شاید یک بار. آن هم وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود.
که مرا یاد حمله «بلیتس» در انگلستان میاندازد، وقتی که مردم شنیدند خانهای آنطرف خیابان منفجر شده و بعد یک خانه دیگر با کمی فاصله از قبلی، و بعد تمام خانهها دستنخورده رها شدند، زیرا فکر کردند شاید این بار خوششانس بوده باشند اما ممکن است خانه بعدی که منفجر میشود خانه آنها باشد. به همین راحتی.
چه کسی میدانست که میلان و پاریس سختیهای دوران جنگ را مرور خواهند کرد و با قرنطینه خانگی اجباری روبهرو خواهند شد؟ آنهایی که به اندازه کافی پیر هستند که کمبودها و سهمیهبندیهای جنگ جهانی دوم را دیدهاند –یا کسانی که در دوران جنگهای بیشمار سراسر جهان زندگی کردهاند- مطمئنا باید به خاطر داشته باشند حکومت نظامی چه احساسی دارد. حالا مردم از بالکن خانههایشان آواز میخوانند –نمایشی از همبستگی و شکیبایی صمیمانه. در واقع آنها از بالکنهای خود انتظار میکشند.
رئیسجمهور ما موقعیت کنونی را جنگ نامیده. این جنگ نیست، بدتر از جنگ است، چراکه آخرین آمارها به ما میگوید که بیش از یک میلیون نفر در دنیا از کووید-۱۹ رنج میبرند. بنابراین ما دستانمان را میشوییم و از ضدعفونیکنندهها استفاده میکنیم، اما همه ما میدانیم که اینجا و آنجا از دستمان در میرود، همانطور که همهمان میدانیم اگر دشمن قصدِ گرفتن ما را داشته باشد، بالاخره پیدایمان میکند، مهم نیست که چقدر از هم فاصله بگیریم. حالا حتا حرف زدن بدون ماسک هم میتواند ویروس را به دیگران منتقل کند.
ما تغییر خواهیم کرد. بوسههای مهمانی سال نو در سالهای آتی احتمالا بیملاحظگی تلقی خواهد شد، دست دادن افرادی که با هم معاملهای امضا کردهاند خطرناک خواهد بود. آغوش؟ کار پرخطری است. آغوشی گرم بعد از وقفهای طولانی در دیدار یک دوست؟ چه کسی میداند؟ فروشگاههای بدون ضدعفونیکننده دست را تصور کنید، یا پیشخدمت بدون دستکش یک رستوران، یا برداشتن نامه از صندوق پست بدون اینکه آن را بلافاصله با الکل تمیز کنید و بعد شستن دستهایی که پاکت را لمس کرده بود که پستچی آن را لمس کرده و کسان دیگری که در این زنجیره آن را لمس کردهاند و باز هم شستن دستها، زیرا یادتان رفته کلیدهای صندوق پستیتان را ضدعفونی کنید. مثل یک داستان طنز است.
من در مواقع بحرانی به کسانی که دوستشان داریم هم خیلی فکر میکنم. اما حالا به جای اینکه دور هم در یک آپارتمان بمانیم تا از بودنمان کنار همدیگر زیر یک سقف احساس امنیت کنیم، باید دور از هم بمانیم. پسرانم از ترس اینکه مبادا ناقل ویروس باشند و مرا آلوده کنند به دیدنم نمیآیند و دوستان را برای همیشه از سرم بیرون کردم.
درنتیجه دارم به زمانی فکر میکنم که به شیوه زندگی پیشین خود نگاه میاندازیم، زمانی که پیش از رفتن به تئاتر یا رستوران تردید نمیکردیم، یا برای دراز کشیدن روی زیراندازی در باشگاه که گفته میشد تمیز است، یا زمانی که یک متروی شلوغ چیزی نبود که مایه نگرانیمان باشد تا وقتی که بتوانیم خودمان را در آن جای دهیم.
تصور کنید روزهایی بود که مردم برای تابستان خود برنامهریزی میکردند. بلیط هواپیما، رزرو هتل، بلیط کنسرت، رویدادهای ورزشی، کلاسهای خصوصی، وقت دندانپزشکی، خودِ زندگی –ما همهچیز را لغو کردهایم. شام با دوستان؟ مربوط به گذشته است. برخی از ما حتا دلمان برای سالنهای شلوغ سینما تنگ شده، حتا وقتی که کسی پشت سرمان پاپکورن یا چیپس میخورد. انگار دیگر هرگز اتفاق نمیافتد. من اگر صدای سرفه کسی را بشنوم، آنجا را ترک میکنم!
میگویند عواقب روانی پس از این ویروس ممکن است تا یک نسل طول بکشد. این یعنی ۲۰ سال. تا آن زمان ما فراموش میکنیم که هرچیزی یا هرکسی را چطور لمس کنیم. چه دنیایی خواهد شد.
با این حال، من هنوز منتظر زمانی هستم که به این روزها نگاه کنیم و نگوییم «این آغازِ یک پایان است» یا «پایانِ یک آغاز».
نظر شما