مرتضي سرهنگي- نويسنده و روزنامه نگار: روي جلد كتاب نوشته بود: بينوايان. پايين جلد هم نوشته بود: شاهكار ويكتور هوگو.كتاب جيبي بود با كاغذ كاهي...
چند روزي بود اين كتاب را روي بوفه اتاقمان ميديدم. اين بوفه تنها موجود شيك و امروزياي بود كه در خانه داشتيم. نيمي از آن ويترين بود و نيم ديگرش راديوگرام. بيشتر وقتها پدرم كنارش دراز ميكشيد و بالشي زير آرنجش ميگذاشت و صفحه «آپاردي سللر سارامي، بيرقره تلي بالامي» را چنان گوش ميداد كه انگار سيل خروشاني كه قرار است دختر سياهمويي به نام سارا را با خود ببرد، همين الان به پشت در اتاق ما در چهارصد دستگاه نازيآباد رسيده است!
هيچ وقت نشد ترانهاي جز تركي گوش بدهد و ما هم هيچ وقت به دلتنگيهاي او، كه عاشق آذربايجان بود، پي نبرديم.
كتاب بينوايان در خانه ما غريبه بود. يعني مال خودمان نبود. جامانده مهماني بود كه چند شب پيش آمده بود خانهمان.
آن روزها كلاس چهارم ابتدايي بودم و لكنت زبان داشتم. همين باعث انزواي من شده بود. بعضي از معلمها براي اين كه خستگي همكلاسيها در برود، من را بلند ميكردند كه درس بپرسند و ميپرسيدند. من هم با كلي تته پته جان به لب ميشدم تا چند كلمه درست و نادرست سر هم كنم و تحويل بدهم. همين اسباب خنده بچهها بود و لابد خستگيشان درميرفت!
يك روز وسوسه شدم و كتاب را از روي بوفه برداشتم. بوفهاي كه بوي كلمهها و سازهاي آذربايجاني ميداد. آمدم توي اتاق تكي و شروع كردم به خواندن؛ حالا نخوان كي بخوان! خواندم ... خواندم. آنقدر كه دلم ميخواست بروم به كمك شهردار مادلن تا او بتواند كالسكه را كه مردي زيرش مانده بود، بردارد.
آن وقتها نميدانستم شهردار مالدن همان ژان والژان است كه موسيو ژاول (فرض كنيد ژاور) سايه به سايه دنبالش ميآيد. آدمهاي قصه را حسابي قاطي كرده بودم. من كه نميتوانستم فارسي كلاس چهارم ابتدايي را از رو بخوانم، حالا كتاب بينوايان را ميخواندم.
همه غصهام اين بود كه نميتوانستم اين قصه را مثل يك فيلم براي كسي تعريف كنم. زندگي رقتبار «كوزت» توي گلويم مانده بود. همهاش ميگفتم: اين لكنت لعنتي كي دست از سر زبانم برميدارد؟!
حالا هم خيال ميكنم وقتي ميخواهم درباره بينوايان با كسي حرف بزنم، لكنت زبان به سراغم خواهد آمد.
با اين همه، بينوايان مرا در همان عالم كودكي به دنيايي برد كه فهميدم همه دنيا چهارصد دستگاه نازيآباد نيست. راه خانه تا دبستان شبلي نيست. دنياهاي ديگري هم هست كه ميتواني در آنجا بدوي. اين كه پايت را از خانه بيرون بگذاري، سرتاسر آن را خوب بگردي، ياد بگيري و ياد بدهي. در لابهلاي كلمهها بزرگ شوي، حتي به جايي برسي كه سفيدي ميان دو سطر را هم بخواني. كتاب جا مانده بينوايان در خانهمان، كتاب كسي نبود جز شوهر خواهرم.
خواهري كه جوانمرگ شد؛ اسمش سارا نبود، فيروزه بود.
----------------------------------------------------------------------------
مرتضي سرهنگي سال 1332 در تهران متولد شده است. وي از سال 58 تا 67 با روزنامه جمهوری اسلامی همكاری داشت و از سال 67 تاكنون مديريت دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری را برعهده دارد. عضويت شورای سردبیری روزنامه ایران، سردبیري دوهفتهنامه كمان و نگارش آثار بسياري در مطبوعات و به صورت كتاب در باره دفاع مقدس نيز در كارنامه سرهنگي ديده ميشوند.
نظر شما