رمان «سَبّت» اولین رمان مجید غروی است که توسط نشر چشمه در سال 99به چاپ اول و دوم رسیده است. در این یادداشت نگاهی داشتهایم به این رمان.
در فرهنگ لغات معانی متفاوتی برای واژه سَبّت آورده شده است. ازجمله روز شنبه در زبان عبری، روزگار، راحتی و آسایش...
اما اینکه چرا نویسنده، این نام را برای رمان خود برگزیده را، باید در دلِ خطوط نانوشته متن پیدا کرد.
تاریکی آغازگر سَبّت است...
«چراغ را خاموش کرد و تاریکی همه جا را فرا گرفت...». این اولین جمله کتاب است. آرام و بدون هیاهو و در خلال سکوت، مملو از اضطراب و ترس از نادانستهها! احمد شخصیت اصلی داستان، نویسندهای است که برای نوشتن رمانش، 6روز از همه جا و همه کسی بریده و در یک خانه باغ ارث پدریاش، بست نشسته تا بلکه بتواند یک کلمه بنویسد و البته که نمیتواند!
داستان 4شخصیت دارد. احمد و همسرش افسانه، بهرام پسرعمویش و حسین دوست مشترک همه! و با آن که به نظر میرسد احمد قهرمان اصلی داستان است اما به هر یک از شخصیتهای دیگر هم در اپیزودهای مجزا پرداخته شده و شرح حال آنها روایت میشود.
احمد بر آن است تا داستانی درباره مرگ بنویسد. نویسندهای است که خداوندگار جهانی است که بقایش را مرگ رقم میزند. غافل از اینکه مرگ در واقعیت زندگی او، همه جا و در هر گوشه و کناری، در میان هر خاطره گمگشتهای جاری و ساری است. اما با این همه او هنوز نمیتواند داستانش را بنویسد.
« اجاق هنوز گرم بود و چای باقیمانده در قوری به سرنوشت تیره و تاری دچار میشد. چک چک آب از ابریزگاه به گوش همه اشیای اتاق رسید.همه آهی سر دادند که این مزاحم را چه کنیم؟ حتی مارمولک سر جنباند و افسوس خورد.می بایست کمی جا به جا شود. مبل بحث را خاتمه داد که اینها خانوادگی سر به هوایند همه خاموش ماندند و به ناچار به چکچک باران و شیر اب گوش سپردند بی آنکه تیک تاک آرام ساعتمچی احمد برایشان مهم باشد...»(ص44)
مرگ در همه جای رمان سایه گسترانیده، زمان گویا متوقف است. مدام به گذشته میرود ولی به آیندهراهی ندارد. در مقابل زمان که ایستاست؛ مکان اما پر رنگ و زنده است. مکان در اینجا شهر اصفهان است. تو گویی با هر خط از کتاب که میخوانی یا هر ورقی که میزنی همرا با تور گردشگری هستی که گوشه و کنار شهر تاریخی اصفهان را به تو نشان میدهد. در واقع رمان بهسان شهر فرنگی است که از دریچه کوچک آن به هر کجای اصفهان سرک میکشی! از پلخواجو گرفته تا سیوسهپل و نقش جهان، جایی نیست که تجسم نکنی...
همان طور که اشاره شد، هر چقدر که زمان تیره و خاکستری است. اما مکان خوش رنگ و لعاب است و این تقابل زمان و مکان چون امتزاج مرگ و زندگی در خط به خط رمان حضور دارد...
شخصیتها زندگی میکنند اما زندگی هر کدام از آنها به پوچی گره خورده است و تو هر چه میخواهی چنگ بیندازی به مکان و دل ببندی به خوش آب و رنگیاش...اما پوچی زمان تو را به زمین میزند و ابزوردیسمی تلخ از میان واژهها سر در میآورد...
در بخشی دیگر از نزدیک، به زندگی حسین میرویم. بعد از احمد جذابترین شخصیت هم اوست. حسین آقازادهای است که هیچ از جهان کم ندارد.زندگیاش سراسر خوشگذرانی است البته خودش عمیق است! دست به هرچه که دراز کند برایش مهیاست. اما این نیز در نهادش چیزی جز پوچی نیست. باز هم زمان عقب گردی میکند و خاطرات گذشته سرریز میشوند و در سایه این خاطرات ، ظاهر بی کم و کاست زندگی حسین به کناری میرود و لایههای سیاهی و درد به شکلی بیرحمانهای بیرون میزند.
« حسین تأکید کرد تنها کاری که راضیش میکند ضیافت راه انداختن است. دوست داشت همه طول هفته مهمان داشته باشد؛ که همیشه دوستانش در اطرافش باشند.حالا که پدرش میدزدید، او هم خرج میکرد؛ بگذار جمع نشود احمد گفت بهتر است پولی جمع نشود نشسته بود بر لبه پل و گاه به حسین و گاه به بهرام نگاه میدوخت...»(ص92)
« مادر عزادار و با چشمانی پفآلود و لبانی خشک و تلخی دهانی که از خوردن قرص خواب و آرامبخش باشد و لخ لخ دمپاییاش که پشت سرهم میگوید این پا دیگر حوصله محکم گام برداشتن ندارد...»(ص123)
بهرام پسر عموی احمد است و زندگیاش با احمد پیوند خاصی دارد. با خاطرات مشترک.
و اما افسانه...
افسانه تنها بارقه عشق در این داستان است. عشق احمد و افسانه مثال زدنی است. همچون نوری شهابوار بر گستره داستان عبور میکند و تو نمیتوانی آن را بگیری...میخواهی به دستش بیاوری... ردش را بگیری و در زمان مناسب چون گربهای که به کمین پروانهای نشسته، دست بیندازی و او را برای خود شکار کنی. اما دریغ از این عشق که وقتی مشت میگشایی چیزی در آن نیست..عشق افسانه و احمد اما زندگی نمیآفریند و...
«همیشه در میان مُردگان احساس بهتری دارد. حتی از نویسندگان زنده هم متنی نمیخواند. همه باید بمیرند تا آقا دریابدشان. میگفت«در میان زندگان فقط تو برایم وجود داری.» تعارف میکرد. درستش این بود: در میان زندگان دوست دارم با توزنده باشم...» (ص245)
داستان با روایت افسانه به پایان میرسد.پایان قصه باز است و حکم نهایی به خوانندگان واگذار شده است...
در پشت جلد کتاب آمده است:
«سَبّت اولین رمان مجید غروی است، نویسندهای که ذهن . دل در گرو سنت داستاننویسی مکتب اصفهان دارد و در رمانش نیز تلاش کرده این علاقه را به شکلی روایی بازنمایی کند. برای همین سَبّت یک رمان متفاوت و جریان گریز است.رمانی درباره هولها هراسها و ذهن شخصیتی به نام احمد که مرگ در خاندانش لانه کرده است. او در اصفهان زندگی میکند و دنبال یافتن سرنخهایی است که توالی و تراکم مرگهای دور و نزدیک را برایش روشن کند، گمان میکند پای یک نفرین در میان است...رمان غروی فضا ساز است.دایره گسترده واژگان و جملات آفوریستی و تلاش نویسنده برای ساختن یک تاریخ شخصی، از آن رمانی فلسفی ساخته که در ارتباط مستقیم با زمان و مکان قرار دارد.مخاطب این رمان مدام با سئوالهای راوی همراه میشود و به تدریج مانند او در واقعیت عناصر و تاریخِ بیرونی تردید میکند. و این تردید کلید مهم خوانش رمان است.شکی که کمکم کل اثر را در برمیگیرد و باعث میشود مردگان به سخن ایند یا احضار شوند.برای همین سَبّت چونان وضعیتی است در آفرینش که طی آن تاریخ خصوصی یک انسان و شهرش از تاریکیای عمیق بیرون کشیده میشود.»
«سَبّت» در278 صفحه و با قیمت 54000 تومان در پیشخان کتاب فروشیها موجود است.
نظر شما