با این همه، رازهای فراوانی در پس مجاهدتهای علمی خواجه نصیرالدین طوسی پنهان است که کشف آنها جز به مدد پژوهش در برگهای رنگپریده کتاب تاریخ ممکن نیست و این البته رسالتی است که بر دوش تاریخدانهاست.
خواجه نصیرالدین طوسی، در علوم مختلف، سرآمد روزگار بوده است. محققان علوم دینی او را دینپژوهی متقی میدانند که آثار و عقایدش در بزنگاه تاریخ، تأثیری انکارنشدنی بر مذهب شیعه داشته است. ریاضیدانان، او را دانشمندی میدانند که با ابداع روشهایی نو، افقهایی تازه پیش روی دانش ریاضی قرار داد. اهالی حکمت و فلسفه او را حکیمی فیلسوفی میدانند که قدمهای بزرگی در آنچه امروز «علوم انسانی» خوانده میشود برداشت، و معماران و مهندسان، او را پدر دانش مهندسی میدانند؛ و خواجه نصیرالدین طوسی این همه هست و همه، این نیست.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
... پریشانی بر مجلس حاکم بود. شماری از داعیان، مصالحه با مغولان را ننگ اسماعیلیه میدانستند و با شماری دیگر از داعیان مجادله داشتند. رکنالدین بر صدر مجلس نشسته بود. میشنید و نمیشنید.
داعی پیری، خواجه طوس را مخاطب کرد و بانگ زد:
-های خراسانی! خدا تو را نیامرزد. مگر نه آنکه سردار مغول عهد کرده بود قلاع ویران نکند و آبادی ملک نگاه دارد؟
داعی دیگری فریاد زد:
-خواجه طوس به مذهب، خیانت کرده. ما امرای اسماعیلی را با او همراه کردیم که آتش مغول بنشاند، او محتشم گیلان و حکیم زوزنی را همپیمان مغولان کرد. من اگر داعی اسماعیلیهام، خون او را مباح میدانم.
داعی دیگری بانگ برداشت که:
-به علم اجنه مطلع شدم که ساحران مغول، شیخ ما را چیزخور کردهاند. گفتم؛ گفتم که اگر به اردوی مغول میروید، نخورید و نیاشامید. نشنیدند. این شد که میبینید.
نصیرالدین پرسید:
- از چه سخن میگویید همکیشان؟
داعیای پاسخ داد:
-از آتشی که به جان آیین اسماعیلی انداختهای.
-کدام آتش؟
-آتش مغول.
نصیرالدین گفت:
-آتش مغول را من به جان این مردم انداختهام یا آن امرای بیلیاقت که تا توانستند کباب آزمندی خود را باد زدند و بر تنور ظلم به مردمان دمیدند. گیرم آتش مغول را نصیرالدین نامی به جان مردم انداخته باشد، دلیل آنکه شهرها یکی پس از دیگری به دست مغول افتاد، چه بود؟ گیرم که مغول در بلخ، آن کرده باشد که شما میگویید یا در نیشابور آن که شنیدهایم، در دیگر شهرها چه؟ از ماوراالنهر تا عراق عجم که همین یک دو شهر نیست. چرا مردمان دیگر شهرها، شمشیر مغول را بر سایه حکمرانان خوارزمشاهی ترجیح دادند؟ از سلاطین خود چهها دیده بودند که دروازهها بر مغول گشودند تا مگر به شمشیر بربرها، از حاکمان خود، تقاص بکشند؟ شما در این میان چه کردید؟ داعیان شما چه کردند؟ در حصار قلعهها ماندید و مردمی را به دین خدا خواندید که دنیایشان درکات دوزخ بود.
سر به زیر انداخت.
-من، ابوجعفر محمد، نصیرالدین طوسی، فرزند وجیهالدین، زاده ارض اقدس مشهدالرضا، نمازی را تکبیر نگفتم و سلام ندادم مگر آن که غمخوار امت محمد بودم. شبی سر بر بالش نگذاشتم و سحرگاهی سر از بالش بر نداشتم، مگر دلم از مصایب شیعیان علی، چاک چاک بود؛ کاش بینا بودید و میدیدید.
ادامه داد:
امروز اما نصیرالدینی دیگر با شما سخن میکند. من اگر امام را به راهی خواندم و به مصلحتی سوق دادم، از آن جهت بود که رعایای بیپناه، به تاوان گردنکشی ما، گردن به تیغ مغولان نسپرند. مغولان نیز عهد کردهاند که آبادی ملک نگه دارند. اگر اخبار ویرانی قلاع درست باشد، باز هم خلاف عهد نکردهاند. شما نگران چه هستید؟ میترسید شما که نباشید و قلعههایتان که نباشد، دین خدا هم نماند؟ نه برادران مؤمن، نه. دین خدا با دست به دست شدن حکومتها بر زمین نمیماند. حکومت دین در قلوب مؤمنین است و در قلوب مؤمنین میماند انشاءالله. آن چه ویران شده، اگر شده باشد، تختگاه حکومت شماست که از لباس دین، جبه دنیا بافتهاید. به امر شما بود، علی مرتضا هم فردای رحلت رسول، باید ذوالفقار از نیام میکشید و ریز و درشت بدخواهان را گردن میزد که چه، که مدافع دین خداست.
مجلس ساکت بود. خواجه نصیر رو به داعی پیر گفت:
-مدافع دین مبین بودن، کیاست میخواهد، بنده خدا. این که به کلهات زور کنی، که نشد دینداری. مینشینید و برمیخیزید و حکم به کفر بندگان خدا میدهید. ترازوی خدا به حساب شما اعمال مردمان پیمانه کند، بعید میدانم کسی رهسپار بهشت بشود. یک بار بی قیل و قال هفت امامی و دوازده امامی بنگرید. به رعایای پا برهنه بنگرید؛ به دخترکان و جوانان بیباعث؛ به زنان شویمرده و طفلان بیپدر. به یک لاقباهایی بنگرید که از خدا و دینش، جز وعده و وعید نشنیدهاند و از مردان دین آنچه نصیبشان شده، جز نقمت و مصیبت نبوده است. عمرشان حرام قال و مقال من و شما شد که فلانه آدم در فلانه مذهب، کافر است و فلانه آدم به فلانه مذهب، زندیق؛ فلانه کس به دین جهود است و خونش مباح؛ و فلانه کس به دین ترسایان است و عرض و مالش حلال.
شما، از باران رحمت الهی، قلزم جوشان جهنم ساختهاید. نکنید. به خاطر خدا نکنید. بر جان و مال این مردم، و آبادانی این ملک و مملکت رحم کنید.
رکنالدین ناگهان، بیمقدمه، فریاد زد:
-مجلس شور به پایان رسید. من، الناصر لدینالله، رکنالدین خورشاه هشتمین خلیفه نزاری، به مصالحه با مغول حکم میکنم. هر که داخل در مذهب ماست، حکم خود را گفتم و هر که نیست، به رای خود و امام خود عمل کند. من صبح علیالطلوع با عیالم، راهی اردوی مغول میشوم. باشد که خدای عزوجل، این بنده سردرگم را به عقوبت کردهها و نکردهها، نگیرد و از مراتب فضل خود در بهشت، با محمد مصطفا و علی مرتضا همنشین کند...
اشک در چشمهایش حلقه زد:
- تاریخ از من چه خواهد نوشت؟ جوانکی که شبانی را خوشتر میداشت تا شاهی؟
سکوت کرد. لختی بعد لبخند زد که:
- در دشت پاییندست، در دهی از دهات، به سالهای نوجوانی، دختر یکی از رعایا را میخواستم، لیلا نام. لاغراندام و ساکت و سربهزیر. داعیان مطلع شدند و آن دختر و طایفهاش را کوچاندند. آخ اگر روزگار او را به من و مرا به او وامیگذاشت، حالا من نانآور خانهای کوچک اما گرم بودم؛ شامگاه از کشتوکار به خانه میآمدم و عیالم کاسهای شیر پیش رویم میگذاشت و قرصی نان که چاشت در تنور خانه پخته بود. آه... خوشعاقبت لیلا، که از سرنوشت من گریخت!
نصیرالدین گفت:
- امیر اکنون هم صاحب عیال و فرزند هستند.
رکن الدین بی آنکه به شیخ بنگرد، گفت:
- اف بر حکومت، که عیال اختیار کردنت هم باید بر مصالح باشد. روزگار حتی اجازۀ زنستاندن هم از من گرفت. آن داعی که دختر خود به عقد من درآورد، مصالح خود و باطنیان بر خواست من مقدم میداشت. عیالم هم در این سوداست که ولایتعهدی، کِی به فرزند ارشدش خواهد رسید.
رو به شیخ لبخند زد که:
- غریبتر از من، کس میشناسید؟
کتاب خواجه نصیرالدین طوسی، داستان واره علمی - تاریخی به همراه خلاصه زندگینامه را حسن احمدیفرد با مشاوره علمی دکتر جواد عباسی سال 1394 در 192 صفحه نوشته و توسط انتشارات سنبله در سه هزار نسخه به چاپ رسیده است.
نظر شما