فیض شریفی، شاعر، منتقد ادبی و پژوهشگر در سالروز درگذشت حسین منزوی یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است که در ادامه میخوانید.
کتاب باریک «صفرخان» دستاش بود. یک منظومه بود، دربارهی صفر قهرمانیان (قهرمانی) سروده بود که چهار دهه به زندان رفته بود: «صفر خان/ زخمهای جا به جایت را نشانم ده...»
آن را بعداً به من تقديم کرد.
یال و کوپالی داشت حسین، جزوههای استادان را میگرفت که بخواند. نگران بود، در جوار استاد شفیعی کدکنی راه میرفتيم و در محوطهی مفرح دانشگاه تهران سر به آسمان میساییدیم. سال ۵۸ سال خوبی بود. استاد کدکنی، او را دلداری داد و به نحوی به او فهماند که لااقل خیالات از جانب من راحت باشد.
استاد به حسین، نمرهی کامل داده بود، سال ۸۷ هم که در خیابان میرداماد، منزل استاد کدکنی بودم، هم نامهی دکتر شريعتی را نشانام داد و هم ورقهی حسین منزوی را.
داشتم میگفتم، درس سمینار علوم انسانی داشتيم، شاعران معاصر را دعوت میکردند که دربارهی اشعار خودشان سخن بگویند. سيمين بهبهانی پشت میز بلندی در کلاس هانری ماسه، سخن میگفت. یک دفعه سيمين رو کرد به حسین منزوی و گفت: «بهترین غزلسرای معاصر، حسین منزوی است.»
جا خوردم. سيمين بهبهانی، خودش را از فروغ فرخزاد هم بالاتر میدید. شکوفهای بر لبان حسین رویید. حسین رو کرد به من که: «من، نادرپور، مشیری، حقوقی و سيمين را دعوت کردهام ولی استاد بهزادی اندوهجردی به نام خودش ثبت میکند.»
گفتم: «اخوانثالث را هم شما دعوت کردهاید که به دانشگاه بیاید و ادبیات معاصر را تدريس کند؟»
گفت: «نه! استاد کدکنی پیشنهاد داده، دانشگاه هم پذیرفته است.»
حسین منزوی ترانهسرای بزرگی بود. او از همین طريق نان میخورد. او مرا هم به تلویزیون معرفی کرد که گاهی ترانهها را دستکاری کنیم و برای اجرا تحویل دهيم .بعد از ۵۸ این کار هم به محاق رفت.
اخوانثالث در آن سالها، نامهای به صورت شعر برای رئیسجمهور وقت، حجتالاسلام خامنهای نوشته بود که: «جناب حجتالاسلام... این حسین منزوی است...»
گویا رئیسجمهور، هم دستور استخدام اخوانثالث را داده بود و هم حسين منزوی را سر کار گذاشته بود. و این هر دوان از سر کار با هم به طرف دانشگاه تهران میآمدند و در کنار دانشگاه از هم جدا میشدند که دانشجویان نفهمند که استاد و شاگرد با هم سر و سری دارند.
این سال مثل برق و باد گذشت. انقلاب فرهنگی، ما را از هم جدا کرد.
چنان بر ريشه زد تيغ جدایی
که گویی خود نبوده ست آشنایی
نمی دانم که آن «شیرآهنکوه» را چه پيش آمد. روزی بر سفره، مجله لاغراندامی را مطالعه میکردم. نامه حسین منزوی خطاب به بهاءالدین خرمشاهی بود که: «کفشهایم، پشت و رو ندارد، شش ماه است برای دخترم، پولی نفرستادهام، فلان ناشر به من گفته ۲۷هزار تومان میدهم و مجموعهی اشعارت را چاپ میکنم.»
این نامه باران بر من انداخت. در جواب استاد خرمشاهی نگاشتم: «چرا چرک به چهره میآورید...»
غائله راه افتاد و سرانجام استاد نوشت: «من که ژنرال نیستم؛ شاید اشتباه کرده باشم.»
زخمی زدی عميقتر از انزوا به من
بيهوده نيست «منزوی»ات ناتوان شده است
خوره تنهایی و انزوا، حسین را به مرور جوید.
به قول نادرپور «از واژه کار ویژه برنمیآيد». حسین نمیتوانست با واژه، زندگیاش را بچرخاند. هرچند بعد از مرگ این شاعر بزرگ، خيلیها از آثارش نان خوردند و میخورند.
بر نویسندگان و شاعران ما، هماره همین میرود که بر حسین منزوی رفت.
فيض شریفی
سیزدهم اردیبهشتماه جلالی ۱۴۰۰»
نظر شما