به مناسبت فرارسیدن سالروز حماسۀ آزادسازی خرمشهر، بخشی از جلد چهارم رمان «ایرانشهر» محمدحسن شهسواری را بخوانید که به زودی منتشر خواهد شد.
«سهراب یک جورهایی بخش مهمی از خودش را خرمشهری میدانست. پدربزگش این جا کشته شده بود و همین جا دفن بود. پدرش در همین شهر به دنیا آمده بود. از همان کودکی حداقل یک سال در میان، تعطیلات عید نوروز خرمشهر میآمدند. بعد ازدواج با زهرا که این مسئله تشدید هم شده بود. با آن مراسم عقد جمع و جوری که حاجی بدخشان برایشان گرفته بود. از ترقص و شادی بوشهری و تنگستانی تا خویش و قومهای کریما، همسر علی که عربی. و حاجی با هر دو گروه همراهی کرده بود. وسط مجلس پیام از طرف مادر زهرا آورده بودند که آبرو داریم توی شهر. زشته پدری تو عروسی دخترش برقصد. پیامآور شنیده بود من ایمان ضعیفی دارم. همهی اینها را زهرا بهش گفته بود. خودش که کاری جز تماشا نداشت. تماشای تماشاییترین. زهرا یکهو مغموم شده بود و پرسیده بود. میدانی چرا پدرم دارد این کارها را میکند. سهراب با لبانی باز از شادی گفت نه. زهرا گفت تا کارهای دیگری نکند. سهراب که نمیفهمید زهرا چه میگوید پرسید کدام کارها؟ زهرا یکهو ساکت شد. مدتی. سهراب گوشههای لبهایش را چید. دوباره پرسید کدام کارها. زهرا به زمزمه گفت که گریه نکند. سهراب تازه متوجه شده بود تا به حال همیشه ماجرا را از دید خودش دیده. تا همان لحظه تعجب نکرده بود پدری که این طور عاشق دخترش است، چرا باید شب عروسیاش برقصد. نزند خودش را ناکار نکند، خیلی است. برقصد؟ برای همین وقتی آخر شب حاجی آمد پیششان و گفت پسر تهرانی! کیه ندونه سیندرلای مونه دزدیدی، و بعد یکهو اشک توی چشمانش جمع شد، سهراب فکر کرد راهزن بیشرم شاهزاده خانمهای حکایات قدیمی است.
از پل خرمشهر که گذشتند، دلش یکهو مثل ماهی برای آب، بیصبر شد. چون نه اهواز جنگزده و نه مردم آواره در جاده آبادان- خرمشهر، به اندازهی تخریب جا به جای این شهر، خراش به آن بخش نازک روحش نینداخته بود. انگار به جایی وارد شده بود که برای هراساندن او طراحی کرده بودند. انگار بخشی از روی جلد کتابی نفیس را جر داده باشند؛ کتابی که سوای جلد رنگین و شکیلش، صفحاتش مملو از درد و دلهره باشد. همنشینی هولآور شکوه و خلوارگی. دلش یک دنیا مچاله شد. تازه میفهمید بیپناهی چه قدر خوفناکتر از دلتنگی است. منتظر بود کامل استقرار یابند تا بلافاصله از سروان مرخصی ساعتی بگیرد. هیچ هم خجالت نمیکشید از چنین درخواستی. دندان طمع قهرمان وطن شدن را از بیخ کنده بود. مقهور آن داستان خاص نشده بود. میدانست داستان جذاب و پرصلابتی است. این که یک نظامی، در نیم ساعتیِ همسربیپناهش که حتی نمیداند زنده است یا نه، باشد اما پستش را ترک نکند.
سروان نعمتی به محض ورود به خرمشهر از آنها جدا شده بود. گفته بود آن طور که از ستاد لشکر شنیده مسجد جامع مرکز اتفات مهم شهر است. شما بروید در هنرستان مستقر شوید تا من با خبرهای تازه پیشتان برگردم. سهراب منتظر، پشت پنجرهی یکی از کلاسها، خیره به در ورودی مدرسه بود. کلاس بزرگی بود با نیمکتهای چوبی کمابیش تمیز و سبز. معلوم بود همه چیز آماده شده بوده برای اول مهر؛ سال تحصیلیای که هیچ وقت نیامد. به محض ورود، دانشجوها در کلاسها پخش شده بودند و میزها را یک گوشه جمع کرده بودند و برخی زیراندازی انداخته بودند و دراز کشیده بودند. مثل مسعود و فرزان. مسعود قبل از دراز کشیدن به سهرابِ پشت پنجره گفته بود: بیا بخواب تیمسار! یا خودش میاد یا نامهش. فرزان گفته بود خفه شو تباری!
معلوم بود قبل از آمدن آنها به کلاس، کسی آن جا بوده. در همین یکی دو روز. چون سطل آشغال آبیای ول بود وسط کلاس. توی آخرین جامیز هم چند نسخه از آخرین شمارهی هفتهنامه کار چپانده شده بود. روی تخته سیاه هم با گچ سرخ طوری که از انتهای هر کلمه، قطرات خون میچکید، نوشته شده بود:
«امروز ما، امروز فریاد/ فردای ما، روز بزرگ میعاد»
نظر شما