کارل دایسرات، متخصص مغز و اعصاب و روانپزشک از ماهیت احساسات انسانی و اینکه چرا شرایط همهگیری میتواند باعث وضعیتی متفاوت شود میگوید.
دایسرات ۴۹ ساله هنگام این مصاحبه در باغ سرسبز خانهاش در پالو آلتو، شمال کالیفرنیاست، جایی که عمده زمان همهگیری را در آن به مراقبت از چهار فرزند خردسال خود پرداخته، اما در حقیقت چیزهای خیلی بیشتری در ذهن داشته است. او در حال اتمام کتاب خود با عنوان «ارتباطات: داستان احساس انسان» است، تحقیقی پیرامون ماهیت احساسات انسانی. قرارهای ملاقاتش را با بیماران روانپزشکی در پلتفرم «زوم» انجام میدهد و شیفت شب را هم به روانپزشکی اورژانسی بیمارستان اختصاص داده است. و همه اینها را همگام با شغل روزانهاش که استفاده از کابلهای کوچک فیبر نوری برای شلیک لیزر به مغز موشهایی است که آلوده به جلبکهای حساسبهنور هستند و بعد تماشای میلی ثانیه به میلی ثانیه اتفاقاتی که میافتد، پیش میبرد.
این شیوه اساسی کار اپتوژنتیک است، تکنیکی که دایسرات در سال ۲۰۰۵ به همراه تیمش در جایی که حالا آزمایشگاه دایسرات در دانشگاه استنفورد نام دارد، پیشگام آن شد. این تکنیک عموما به عنوان یکی از بزرگترین موفقیتهای علمی قرن ۲۱ شناخته میشود. در حقیقت، او راهی پیدا کرد که سلولهای مغزی را بهصورت جداگانه با دقتی باورنکردنی فعال یا غیرفعال کند که به نوبه خود انقلابی در علم اعصاب ایجاد کرده است. اپتوژنتیک حالا برای خود رشته جداگانهای است که تکنیکها و قواعدش در صدها آزمایشگاه سرتاسر جهان برای پیشرفت در شناخت مدارهای مغز و عواقب بیماریهایی نظیر شیزوفرنی، اوتیسم و زوال عقل استفاده میشود. ماه گذشته، بوتوند روزکا، عصبشناس سوئیسی، مطالعهای منتشر کرد که در آن نشان میداد چگونه برای بازگرداندن بخشی از بینایی یک نابینا از اصول اپتوژنتیک بر روی شبکیه چشم استفاده کرده است.
دایسرات یک جهش بزرگ دیگر هم در رزومه خود دارد: مغز شفاف. تکنیکی که با شفافسازی کامل مغز، امکان تصویربرداری به مراتب دقیقتری از افامآرآی استاندارد به دست میدهد. او هنگام عوض کردن پوشک فرزندش به این مفهوم دست پیدا کرد.
دایسرات با طمانینه و موهای آشفتهاش بیشتر از یک دانشمند برجسته به بِیسیست یک گروه راک در ساحل غربی امریکا شباهت دارد و خودش معتقد است تمام پژوهشهایش در زمینه فنآوری پیشرفته از آرزوی کودکیاش برای شاعری نشأت گرفته است: «این اولین عشق و اولین حرفهام بود. میخواستم نویسنده شوم.» یک بار وقتی میخواست هنگام دوچرخهسواری کتابی از جرارد منلی هاپکینز، شاعر انگلیسی را بخواند، تصادف کرد. او میگوید: «همیشه متحیر بودم که کلمات چگونه میتوانند اینچنین احساسات را برانگیخته کنند، چگونه میتوانند ما را بلند کنند و پایین بیاورند، چطور به عنوان چنین نمادهای موثری عمل میکنند. اگر به آن نگاه کنید، یک مسیر برای درک چگونگی تغییر شکل این نمادها به احساسات میتواند نگاه به کارکرد مغز باشد. به همین خاطر به علم اعصاب بسیار علاقهمند شدم.»
اما او از روانپزشکی به علم اعصاب رسید. این دو زمینه عموما مجزا تلقی میشوند -مغز در برابر ذهن- اما بینشهای بهدستآمده از مشاوره با بیماران، بسیاری از آزمایشات دایسرات را به بار میآورد. او میگوید: «هرکسی میتواند کتابچه راهنمای تشخیص را بخواند و فهرستی از علائم را ببیند، اما آنچه حقیقتا برای بیمار مهم است داستان دیگری است. این همان چیزی است که به من اجازه میدهد فکر کنم کارهای مشابهی که میتوانیم در آزمایشگاه انجام دهیم چیست؟ چطور میتوان الهام را از هر دو طرف به جریان انداخت؟»
دایسرات میگوید «ارتباطات» با بازگشت به عشق اصلی و بزرگش یعنی نوشتن، کاملکننده چرخه اوست. کتابی آموزنده پر از نقل قولهای خورخه لوئیس بورخس و تونی موریسون، که از تکامل زنبورها به اوتیسم، از منشأ خز پستانداران به خودآزاری در بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی و از موسیقی به زوال عقل میپرد. بعضی مواقع تاریخچه درمانهای الیور ساکس را یادآوری میکند و بعضی جاها «انسان خردمند» یووال نوح هراری. گرچه دایسرات میگوید نمونه نزدیکتر، جدول تناوبی پریمو لِوی، شاعر-شیمیدان، است. او با عشقی آشکار به کلمات و همچنین به شیوه یک تحقیق علمی قابلفهم مینویسد. احساسات چه هستند؟ چطور عمل میکنند؟ چرا آنها را داریم؟ احساسات جدید چطور به وجود میآیند؟ و چرا اغلب با شرایط ما ناسازگارند؟
دایسرات میگوید: «احساسات پاسخ ما به اطلاعات جهاناند، اما همانطور که همه ما میدانیم خط سیر خود را دنبال میکنند. در هم ادغام و با گذر زمان ناپدید میشوند. گاهی حتا نسبت به آنها آگاه نیستیم.» در حالی که هنوز حتا از درک سطحی ماهیت فیزیکی احساسات فاصله داریم، اپتوژنتیک دستاویزی برای فهم چگونگی بروز آنها به دست میدهد. او میگوید: «نه تنها میتوانیم فعالیت دهها هزار سلول عصبی را هنگامی که فرآیندهای مربوط به احساسات اتفاق میافتد ثبت کنیم، بلکه قادریم بازنمایی این احساسات را با دقت بسیار بالا مستقیما کاهش یا افزایش دهیم. میتوانیم یک حیوان را کمتر یا بیشتر مضطرب یا پرخاشگر، تشنه یا گرسنه کنیم. و تمام این نوروبیولوژی بر این سوال اساسی طرحریزی شده که احساسات چه هستند.»
در بسیاری از مواقع تاریخچه درمانهای دایسرات بازتاب دوران عجیبی است که در آن زندگی میکنیم. یکی از پیچیدهترین آنها داستان «الکساندر»، مرد ثروتمند امریکایی بدون سابقه بیماری روانی است که بازنشستگیاش در زمان حادثه ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد. الکساندر در زمان وقوع این حمله در نیویورک نبود و هیچکس از آشنایانش هم درگیر این حادثه نشدند. اما دو هفته بعد، وقتی تعطیلاتش را در یونان سپری میکرد، شروع به بروز علایم «شیدایی کلاسیک» کرد. بهطور خارقالعادهای خوشحال بود، نیازی به خواب احساس نمیکرد و میل جنسیاش افزایش پیدا کرده بود. وقتی به خانه بازگشت داوطلب خدمت در نیروی دریایی ایالات متحده شد، آموزشهای جنگی را شروع کرد، از درخت بالا میرفت، استراتژیهای نظامی را میخواند و به همسر و فرزندان متحیر خود میگفت حالش بهتر از همیشه است.
برای دایسرات این مورد یک نوع داستان بود: «چرا این حساسیت به شیدایی وجود دارد؟ آیا ارزشی برای آن وجود دارد -برای فرد، جامعه یا گونهها؟ آیا این چیزی است که در جایی از مسیر طولانی تکامل ارزشمندتر محسوب میشده؟» او گمان میکند که حالت شیدایی -از بعضی جهات، بالاترین وضعیتی که انسان میتواند داشته باشد- مداری در مغز است که در انتظار روشن شدن است؛ و شاید در گذشته چنین وضعیتی به انسانها کمک میکرد تا با جنگ، قحطی، شرایط بد آب و هوایی یا بیماریهای همهگیر کنار بیایند. آنچه ما به عنوان بیماری روانی در نظر میگیریم ممکن است یک سازگاری تکاملی یا تلاشی برای سازگاری باشد که به بقای جوامع پیشین کمک میکرد. همانطور که تئودوسیوس دوبژانسکی، ژنتیکشناس بزرگ مینویسد: «در زیستشناسی هیچ چیز معنا ندارد، مگر در پرتو تکامل.»
این موضوع دایسرات را به تفکر در مورد «ژان دارک» در فرانسه قرون وسطی، وامیدارد؛ یک دختر نوجوان روستایی، که مثل الکساندر حامل مناسبی برای این شیدایی نیست، اما با این وجود توانست تاثیرات ملی از خود به جای گذارد. «این وضعیتِ تغییریافته از منظر تاریخی مهم بوده و حتا اگر با خود فرد ناسازگار باشد میتواند برای جامعه تحولآفرین باشد.»
به سختی میتوان به هزاران نفری که تحت تاثیر تئوریهای توطئه قرار گرفتهاند فکر نکرد -موارد اضطراریِ خیالی در مورد دکلهای 5G، واکسیناسیون یا دولت پنهان ایالات متحده. دایسرات میگوید: «این پیچیدگی دنیایی است که در مقایسه با گذشتههای دور و نزدیک وجود دارد و ما در آن زندگی میکنیم. اما محتوای همهشان اشتباه است. همه ما دوست داریم در زمان ویروس کرونا به عمل فراخوانده شویم. اما کار خاصی از هیچکس برنمیآید.»
در فصل دیگری از کتاب، دایسرات دو بیمار با شرایط مغزی شدید «اجتماعی و غیراجتماعی» را مقایسه میکند. «آینور» زن اویغور فوقالعاده صمیمی، صریح و پرحرفی بود که وقتی فهمید شوهرش در یکی از اردوگاههای کار اجباری چین به خاک سپرده شده (او باید این را از مکالمه تلفنی با والدینش که نمیتوانستند ریسک کنند و این موضوع را مستقیما بگویند، میفهمید) افکار خودکشی را تجربه کرد. به عنوان یک فرد شدیدا برونگرا، از بین رفتن پیوندهای عمیق اجتماعی، او را نابود کرده بود.
در همین حال، «چارلز» که در طیف اوتیسم قرار داشت و از تماسهای انسانی بیزار بود: او در موقعیتهای اجتماعی دچار حملات پنیک میشد و نمیتوانست با کسی ارتباط چشمی برقرار کند، به این معنی که ارتباط چشمی را با «وضعیت باطنی با ظرفیت منفی» مرتبط میدانست. دایسرات توانست اضطراب و حملات پنیک او را درمان کند، اما مساله ارتباط چشمی بدون تغییر باقی ماند. با این حال، او از طریق صحبت با چارلز توانست به ماهیت واقعی این مشکل پی ببرد. این ارتباط چشمی نبود که او را مضطرب میکرد. مشکل این بود که اطلاعات اجتماعی بیش از حدی از طریق ارتباط چشمی منتقل میشد و چارلز این مساله را طاقتفرسا مییافت.
دایسرات میگوید: «شنیدن این اظهارات لحظه تحولآفرینی برای من بود. توانستیم آن ایدهها را به آزمایشگاه ببریم، بررسی کنیم و حتا به صورت کمّی در هر بیت ثانیه نشان دهیم که چگونه بعضی تغییرات خاص در اوتیسم میتوانند بر مدیریت اطلاعات مغز پستانداران تاثیر بگذارند. این موضوع به نوعی تمامی مضامین را چنان قدرتمند وحدت بخشید که هیچ مقاله، مطالعه یا پرسشنامهای هرگز قادر به انجامش نبود.»
جای تعجب نیست که همهگیری برای بسیاری از ما که مثل آینور پیوندهای اجتماعی عمیقی با دوستان، خانواده و حتا همکاران خود داریم چنین چالش برانگیز بوده است. فنآوری رایانهای که تعاملات انسانی چندلایه و چندحسی را گاها به تنها یک بیت از اطلاعات تقلیل میدهد -دوست داشتن یا نداشتن- سایه ضعیفی از ارتباط اجتماعی معمول ماست. دایسرات میگوید: «یکی از دلایلی که باعث میشود جلسات «زوم» اینطور خستهکننده و طاقتفرسا باشند این است که برای ساخت الگوی خود از یک آدم دیگر باید خیلی بیشتر کار کنیم. تعامل اجتماعی یکی از دشوارترین کارها در زیستشناسی است. تمام اطلاعاتی را که به سمتتان میآیند در نظر بگیرید، نه فقط زبان و زبان بدن، بلکه الگویی که از خواستهها و نیازهای شخص مقابل میسازید و بعد از پیشرفت مکالمه باید خود را با آن وفق دهید. این یک کار عظیم پردازش اطلاعات است. زوم این کار را بسیار سختتر میکند.»
اگرچه برای افرادی مثل چارلز، برقراری ارتباط از راه دور میتواند فواید خود را داشته باشد. دایسرات باور دارد اشتباه است اگر اوتیسم را به عنوان محدودیتی برای ذهن تلقی کنیم. او میگوید: «افراد مبتلا به اوتیسم برای ساخت الگو از چیزی که در ذهن دیگران میگذرد با چالشهایی روبهرو هستند. اما این یک محدودیت بنیادین نیست. آنها ساختارها و تنظیمات خاصی در مغز خود دارند که میتواند به این هدف کمک کند. اما برایشان سخت است که با میزان اطلاعات یک تعامل اجتماعی پیش بروند. در مقیاس زمانی متفاوت کارهای بسیاری برای رشد و پیشرفت میتوانند انجام دهند.» ارتباطات دیجیتالی که در زمان واقعی انجام نمیشوند، مثل ایمیل یا چت، میتواند مزایای چشمگیری برای آنها داشته باشد.
در همین حال، دسترسی به درمان بیماریهای روانی در حال حاضر به لطف استفاده از فناوریهای دیجیتال بسیار بیشتر شده است. دایسرات میگوید: «بیشک به دنبال همهگیری اخیر، یک سونامی از مشکلات بهداشت روان در پیش خواهیم داشت، اما امیدوارم در درازمدت دسترسی به مراقبتهای سلامت روان با توجه به چیزی که پشت سر گذاشتهایم رشد چشمگیری داشته باشد. اگر یک جنبه مثبت در این موضوع وجود داشته باشد، احتمالا همین است.»
از آنجایی که دایسرات در قلب «سیلیکون ولی» جای دارد میخواهم بدانم آیا این موضوع که بسیاری از مغزهای متفکر نسل او تصمیم گرفتهاند به جای بهبود سلامت بشر، ظرفیت فکری خود را برای فروش تبلیغات آنلاین غولهای فنآوری به کار گیرند باعث دلسردیاش میشود؟ لبخند تلخی میزند: «وضعیت کمی نگرانکننده است. شاهد هستیم که افراد برجستهای از استنفورد به مشاغل مهمی روی آوردهاند که همگی صرفا بر جذب کلیکهای بیشتر برای تبلیغات متمرکز هستند. با بعضی از آنها صحبت کردهام. لزوما احساس خوبی در این باره ندارند.»
او بهویژه نگران سرمایهگزاریهای عظیمی است که در حال حاضر فیسبوک و گوگل در زمینه علوم اعصاب انجام میدهند: «این کار نوعدوستانه نیست و به خاطر ما انجامش نمیدهند. به خاطر خودشان است. بسیاری از مردم نگران این موضوع هستند. این شرکتها روکشی از خدمات عمومی را به نمایش میگذارند -و ابزارهایی که شرکتی مثل گوگل در دسترس قرار داده اثرات بسیار مثبتی داشته. اما حتا «گوگل مپز»، همانطور که همه به خوبی میدانیم، همواره در پی تامین منافع خودش است. باید متوجه این موضوع باشیم.»
با وجود تمام فشارهای ناشی از همهگیری، دایسرات از زمانی که با فرزندانش -پنج تا ۱۲ ساله- سپری میکند لذت میبرد. هنگام نوشتن کتاب بود که متوجه شد تجربه پدر بودن چقدر به کارش روح دمیده است. زمانی که توانست در زمینه اپتوژنتیک به موفقیتهای کمنظیر دست پیدا کند، با چالش ایفای نقش به عنوان پدری مجرد دست و پنجه نرم میکرد. او مواجهه بالینی با یک دختر مبتلا به سرطان مغز را الهامبخش کار خود توصیف میکند.
دایسرات میگوید: «تمامی این تجربیات را به حساب احساسات و چیزهایی که در آن زمان تجربه میکردم میگذارم. اما تا زمانی که کتاب را ننوشته بودم نمیفهمیدم که همه آنها چقدر سخت با چالشهای پدری مجرد بودن و طوفان احساسی که با خود میآورد، پیوند خورده است. تازه متوجه وحدتبخشی این موضوع در زندگیام شدهام.»
در واقع اپتوژنتیک به درک عمیقتر پدر و مادر بودن کمک کرده است. دایسرات میگوید: «این موضوع حقیقتا شما را دگرگون میکند. ساختاری که تنها در انتظار چرخاندن یک کلید است. پیوند جدیدی در کار نیست، همانجا بوده و فقط انتظار میکشید تا فعال شود.» او به تحقیقات کاترین دولاک در دانشگاه هاروارد اشاره میکند که به بررسی مدار تربیت فرزند در موشها پرداخت: «یک ارتباط وجود دارد که انگیزه پیدا کردن کودک در صورت جدایی را کنترل میکند و یکی دیگر که انگیزه محافظت و مراقبت از کودک را به عهده دارد. وضعیت کلی پدر یا مادر بودن مجموعهای از تمام این بخشهای مختلف است. این زیبا و الهامبخش است.»
نظر شما