رضا مهدوی هزاوه اظهار کرد: به آثار کلاژگونه بسیار علاقمند شدم. عنصر زمان برایم صرفا در بستر توالی تاریخی معنا ندارد و مدام در فضای سیال گونه زیست میکنم. بههمین دلیل جستارهایی که مینویسم توامان میشود با عنصر قصه و در واقع خیال. جستارها به تنهایی، روایت واقعی از زیست ِ راوی است. واقعیت به تنهایی برایم جذاب نیست. باید مدام چیزی به واقعیت زیاد بشود و یا کم بشود.
شما پیشتر داستانها و رمانهایی نوشتهاید؛ چه شد اینبار آمدید سراغ جستارنویسی؟
روزگار نوجوانی در کلاسهای نویسندگی معلم بزرگم، پرویز اشتری شرکت کردم. تحتتاثیر آموزه های ایشان متوجه شدم دنیا را باید جور دیگری دید. استاد اشتری همیشه میگفت از خودسانسوری افراطی پرهیز کنید و روایتگر اطراف و محیط و زندگی خودتان باشید. به عبارتی از همان موقع سعی میکردم مشاهدهگر خوبی باشم. آقای اشتری به ما یاد میداد جهان مجموعه قطعات جدا از هم نیست. همه چیز به هم متصل است و نگاه پازل گونه و ترکیبی را یاد گرفتیم. هیچچیز انتزاعی نیست و کار نویسنده پیدا کردن خط و ربط هاست. در داستانهای منتشر شده قبلیام هم به نوعی حال و هوای تجربه زیستی خودم دیده میشود.
جستارهای که در کتاب «دستهای من در همین نزدیکی است» نوشتهاید عنوان ندارند؛ نام این اثر را چگونه انتخاب کردید و ارتباط آن با مجموعه جستار-قصههای این کتاب چیست؟
محمد صالح علاء با خواندن این مجموعه، این عنوان را پیشنهاد داد. اسم کتاب قبلیام، «خاطرات قابل حمل» هم به پیشنهاد ایشان بوده است. «دستهای من در همین نزدیکی است» را دوست دارم و در داستان شماره 56 این عبارت را در متن داستان گنجاندم.
در ادامه عنوان این اثر آمده است جستار-قصه؛ یعنی مطالب کتاب تلفیقی از جستار و قصه است؟ یا جستارهایی که در آن از شاخصهای قصهنویسی استفاده شده است؟
تعدادی از این آثار صرفا داستان است و بعضی دیگر به جستار نزدیک است و برخی دیگر در واقع جستارهایی هستند که از شاخصههای روایت داستانی برخوردار است.
اصولا این جستار-قصه با جستار به تنهایی چه تفاوتهایی دارد؟
تقدم و تاخر در روایت و بهرهگیری از عنصر تخیل را به شدت دوست دارم. مثلا در نسخه تعزیه منصور حلاج میخوانیم که حاکم دستور میدهد خون حلاج ریخته شود و در بطری شیشهای نگهداری شود. بعد از سالها دختر حاکم اتفاقی بطری را میبیند و به گمان اینکه جام شراب است خون حلاج را مینوشد و بلافاصله بعد از نوشیدن خون حلاج، باردار میشود. پسری به دنیا میآورد که اسمش را میگذارند شمس تبریزی. در اینجا تاریخ سر جای خودش نیست. یعنی برای نسخهنویس اهمیتی نداشته که روال تاریخی ماجرا دقیقا طبق واقعیت بیان شود و از این دست روایتها همیشه برایم جذاب بوده.
به آثار کلاژ گونه بسیار علاقمند شدم. عنصر زمان برایم صرفا در بستر توالی تاریخی معنا ندارد و مدام در فضای سیال گونه زیست میکنم. بههمین دلیل جستارهایی که مینویسم توامان میشود با عنصر قصه و در واقع خیال. جستارها به تنهایی، روایت واقعی از زیست ِ راوی است. واقعیت به تنهایی برایم جذاب نیست. باید مدام چیزی به واقعیت زیاد بشود و یا کم بشود.
لحن شما در «دستهای من در همین نزدیکی است» ساده و روان است و دور از هرگونه پیچیدگی کلامی بوده و اصولا نیز کوتاه است؛ اما در بسیاری از جستارها لحن نویسنده کمی دشوار است؛ سادگی و روانی جستارهایی که شما نوشتهاید به دلیل جستار-قصه بودن آن است یا اساسا لحن شما اینگونه است؟
بخشی از این آثار در موقعیتهای زمانی خاصی نوشته شدهاند. قبلا این تصور را داشتم که اثر خوب باید دیر هضم باشد. اما سالها گذشت تا فهمیدم پیچیدگی باید در ذات اثر باشد نه در روبنای نوشته. یعنی آثاری که در نگاه اول ساده به نظر بیایند ولی نوشتن آنها کار هر کسی نیست. به نظرم نوشتن آثار به ظاهر پیچیده اتفاقا راحت است. این مساله را ما در شعر هم داریم. چند وقت پیش مناظره جنجالی بین شمس لنگرودی و جواد مجابی در روزنامه شرق را خواندم. دفاع شمس لنگرودی از شعر ساده – و نه سطحی – برایم راهگشا بود. جالب است که خود شمس لنگرودی در ابتدای شاعرانگی رویه دیگری داشته و حالا به نتیجه دیگری رسیده است.
حتی به غلط بعضی از مخاطبین، آثار من را شبیه به دلنوشته میدانند. به اعتقاد من بسیاری از دلنوشتهها عموما آثاری به شدت سطحی است. دلنوشتهها ذهنی هستند و هیچ مصداق عینی را نمیتوان در متنها دید. نویسندگان دلنوشته عموما انگار با هم مسابقه گذاشتهاند که کدام یک از چیدمان کلمات ادیبانه بیشتر میتوانند استفاده کنند و در نهایت هم البته همه بازندهاند. چیدمان تصنعی کلمات، فاقد روح است. قبل از ترکیب کلمات، باید مفاهیم به طور طبیعی کنار هم جا خوش کنند. به اعتقاد من باید بررسی تحلیلی در خصوص گرایش به دلنوشتهنویسی و دلنوشتهخوانی انجام شود. چرا ما از مصادیق عینی فرار میکنیم؟ چرا واهمه داریم از خودافشاگری؟ چرا همیشه میخواهیم در فضای رازآمیز زندگی کنیم؟ چرا پناه میبریم به درون و ذهن خود؟
چند وقت پیش کتاب «اندوه من» اثر محمد هاشم اکبریانی را میخواندم. به نظرم این جور کتابها باید بیشتر نوشته شوند که ترس از خودافشاگری کمرنگتر شود. در کتاب «اندوه من» مواردی مطرح میشود که کاملا در حیطه مبارزه با خودسانسوری است. فرهیخته واقعی، ساده و بیپیرایه است. سعی میکنم ساده بنویسم و اگر در بعضی اثار اینگونه نیست دلایلی دارد. مثلا حجم کلاژ و ترکیب رویدادها یا کتابهایی که خواندهام با وقایع. یا اینکه به عمد نخواستهام پرده از رازی بردارم.
اما در مورد کوتاه نویسی باید بگویم که خیلی به نظرم مهم و قابل بحث است. به نمونه ( داستان شماره 2 ) دقت کنید:
«زنی در قرن پنجم و ششم و هفتم و هشتم در باغ ملی راه میرفت و کودکانش را جستجو میکرد.
کودکان در قرن نهم پنهان شده بودند.»
علاقه به کوتاهنویسی را مدیون خواندن حکایتهای کوتاه ادبیات کهن فارسی هستم. بارها حکایتهای موجز کتاب «صوفیانهها و عارفانههای» نادر ابراهیمی را خواندهام. حکایتهای منتخب نادر ابراهیمی از ادبیات کهن فوق العاده است. ایجاز به نظرم منبعث از فرهنگ حکیمانه شرقی است. درست مثل همان مثال معروف کوه ارنست همینگوی. لازم نیست همه چیز را نشان بدهی. نوک کوه را نشان بده تا بقیه کوه را مخاطب تخیل کند. درست شبیه رویکرد آدمهای کاریزماتیک و بزرگ. در زمان حیات فقط میتوان بخشی از نگرش و زندگی آنها را دید. اگر کسی، «تمام» خودش را نمایش بدهد، قدرت تخیل مخاطبش را کم میکند. دقت کردید که در حکایات ادبیات کهن معمولا مراد و پیر جوابهای بسیار کوتاه به مریدانش میدهد. گاهی حتی یک کلمه کافی است. گاهی همان یک کلمه هم زیاد است و فقط با «نگاه» میتوان تلنگر زد.
شما در جستار اول بخش کوتاهی از حکایت «شرح تعرف» را ذکر میکنید و اولین جستارتان حول آن میچرخد اما باز هم لحن آن حکایت را نمیگیرید.
برای من همه چیز حکم ماده خام دارد. در واقع من لحن خودم را به ماده خام تحمیل میکنم.
در این اثرتان از المانها و مکانهای مشهور همچون باغ ملی و کوه آلپ و... استفاده کردید و سفر ذهنیتان به این مکانها صورت میگیرد. البته شما کتابی هم با عنوان «اسبهای باغ ملی» دارید.
«اسبهای باغ ملی» یک داستان بلند است که تمام وقایع آن در میدان باغ ملی اراک میگذرد و آن کتاب هم پر است از اسمهای خاص و مکانهای دیده و نادیده. مدتی در زمان اوج کرونا هر شب سفرنامه خیالی مینوشتم. البته بر اساس واقعیت. مثلا سر شب در گوگل پاریس را سرچ میکردم و خیابانهایش را به طور مجازی میدیدم و نیمههای شب شروع میکردم به سفرنامهنویسی. جوری که انگار واقعا به آنجا رفتم.
مثلا کلمه «آلپ» که در سوال شما هست جزو کلمات تکرار شونده نوشتههایم است. بارها تصاویر و فیلم از آلپ دیدهام و در خیال بارها به آنجا سفر کردهام. خیال، جذابتر از واقعیت است. اسپیتزر که سبکشناس بزرگی است میگوید یکی از راههای شناخت سبک نویسنده پیدا کردن عناصر تکرار شونده است. تا به حال آلپ را از نزدیک ندیدهام. اما آنجا را حس میکنم. کافی است چشمانم را ببندم و به آنجا بروم.
انتشارات دایره سفید کتاب «دستهای من در همین نزدیکی است» اثر رضا مهدوی هزاوه را در 113 صفحه، با شمارگان 200 نسخه و با قیمت 45000 تومان منتشر کرده است.
نظر شما