متاسفانه و شوربختانه در زمان حیاتش آنچنان که شایسته و بایسته نام و جایگاهش بود، در سطحی گسترده شناخته نشد. اما دوستان و اهالی قلمی که او را میشناختند و از قدرت قلم و دانش گسترده داستاننویسیاش مطلع بودند، از علم و تجربهاش بهرهها بردند و البته قدرشناس هم بودند.
ابراهیمپور، نویسنده و شاعری آزاداندیش و بدون وابستگی بود و تنها با استقلال ادبی خود مینوشت و میسرود و شاید یکی از دلایلی که مورد غفلت محافل ادبی قرار گرفت، تمرکز و محوریت و دانش فردیاش در حوزه داستان و شعر و نقد بود که در خلوت گزیده خود، بهتر میتوانست بنویسد و بسراید و نقد کند، بی آنکه زمانی را از دست بدهد. رویکرد او به ادبیات، رویکردی جدی، حرفهای و تخصصی بود و بیتوجه به زندهبادها و مردهبادها نوشت و سرود و نقد کرد.
کاش امکان انتشار آثارش قبلتر مهیا میشد و کتابهایش به دست مجاطبانی میرسید که تشنه خواندن داستانهایی تازه و مدرن بودند؛ آثاری که پشتوانهای از چند دهه تجربهی مطالعاتی و نوشتاری داشتند. داستانهایی که هر کدام میتوانست سهمی در جریانسازی ادبیات معاصر به وجود بیاورد و بر اعتلا و نام داستان معاصر و کرمانشاه بیفزاید.
تنها در زمان حیات آقای ابراهیمپور سه عنوان کتاب از او منتشر شد:
رستم، ولی نه رستم شاهنامه (مجموعه داستان)تهران، 1357
مخاطب من (مجموعه داستان) کرمانشاه، دیباچه، 1399
«سعید شرافتی زنگنه» فعال حوزه نشر و مدیر انتشارات «دیباچه» در کرمانشاه را بیشک یکی از عاشقان ادبیات و فرهنگ استان کرمانشاه میدانم که بیش از 20 است او را میشناسم. دغدغههای او برای ادبیات و فرهنگ و هنر کرمانشاه بر کسی پوشیده نیست. این جوان محجوب و دغدغهمند، در دفتر انتشاراتش که پایگاهی برای اهالی قلم و ادب است، در همتی ارزنده، سال گذشته 23 داستان کوتاه از فریبرز ابراهیمپور را در 295 صفحه و با کیفیتی مطلوب و مناسب منتشر کرد؛ کاری که امکان بازگشت نویسنده را به ادبیات و داستان مدرن امروز را موجب میشد و مخاطب حرفهای میتوانست مجموعهای فاخر و جدی از داستان کوتاه معاصر را مطالعه کند، مورد نقد و بررسی و تحلیل عالمانه قرار بگیرد و اما مرگ، فرصتها را گرفت و...
من به سهم خودم از «سعید شرافتی زنگنه» قدردانی میکنم که دستِ کم در زمان حیات آقای ابراهیمپور با عزتمندی و احترام و در نهایت تلاش و رفتار حرفهای نشر، مجموعهای از داستانهای او را منتشر و به آلبوم تاریخ ادبیات داستانی اضافه کرد. نکتهی دیگر آنکه این ناشر جوان و دغدغهمند با وجود تمام محدودیتهای مختلف و هزینههای بالای نشر کتاب، همچنان پرتلاش با سرمایهگذاری و انتشار آثار شاعران و نویسندگان پیشکسوت ادبیات استان کرمانشاه، در تکاپو و جدیت بسیار است.
همان ایام از این کتاب، خبری تهیه و در «ایبنا» منتشر کردم. ناشر، به لطف یک جلد از کتاب را برایم پست کرد. تمام کتاب را یک نفس خواندم... به داستان «داستان به روایت مقتول» رسیدم که از سر لطف و بزرگواری، آن را به من تقدیم کرده بود. داستانی که در شبی از شبهای زمستان سال 77 سال با «حسن نجار» رفیق شاعر و نویسنده، آن را با هم خواندیم و اشک ریختیم و با «کریم قلمی» و «رقیه» و «بچههای ریز و درشت شان» همذات پنداری کردیم.
برخی از داستانهای این مجموعه، در نشریات محلی منتشر شدهاند، اما شیرینی مضمون و تکنیک و محتوای آنها هرگز اندک و کم نخواهد بود و چه بسا مرور خاطرهای نوستالوژیک را رقم بزند. نوع تکنیک و محتوا و ساختار داستانها با هم یک سو و هم طراز نیستند و هر کدام در فضایی ویژه به سر میبرند.
شوربختانه تاکنون این مجموعه مورد نقد و بررسی جدی منتقدان قرار نگرفته و لایههای پرپیچ و پنهان آن واگشایی نشده، امیدوارم بتوانم بهزودی یادداشت و دستنویسهایی را که بر آن نوشتهام، جمعآوری و منتشر کنم.
اما «مخاطب من» تنها نیست و در همین 23 داستان کوتاه خلاصه نمیشود. زندهیاد ابراهیمپور مینویسد:
«در مخاطب من که 14 جلد است، دقیقاً 441 داستان کوتاه آمده است که هیچ یک از داستانها ربطی به داستان دیگر ندارد.» (مقدمه کتاب)
از آقای ابراهیمپور، گنجینهای از داستان کوتاه، رمان، نقد و یادداشت، نمایشنامه و نامه و... بر جا مانده که همتی بلند میطلبد و عشقی آتشین، که اندک اندک و با برنامهریزی صحیح و با همکاری خانواده محترمش، آنها را گردآوری و منتشر نمود تا چراغ داستاننویسی این دیار کهنسال؛ کرمانشاه (که در نخستینهای ادبیات داستانی ایران زمین، ریشه دارد.) همچنان پر نور و پر شرر، روشن باقی بماند و نامش بر بلندای ادبیات جدی معاصر هم چنان بدرخشد.
البته او را نیازی به این دیده شدن و درخشیدن نیست. او سالها پیش برای ادبیات داستانی معاصر تلاش کرد و دود چراغ خورد و استخوان خرد کرد، بی آنکه منتظر دریافت تشویقی مادی و معنوی باشد. او آزادانه زیست و نوشت و سرود. بی وامدار کسی و جریانی و شخصیتی و فردی حقوقی و یا حقیقی. او با سکوت طولانی اش اعتراض کرد و بی آنکه قلمی بلغزاند و جبههای بگیرد و... او در سکوت فریاد کشید و هنوز صدایش در گوش ادبیات متعهد جاری و مدرن است. میتوان لایههای سکوت طولانیاش به ادبیات را موشکافانه از ابعاد فردی و اجتماعی بررسی و تحلیل و منتشر کرد.
کاش عمرش بیشتر به دنیا بود، تا انتشار (مجموعه 50 داستان کوتاه) «تمرین سگ شدن» و نیز «جهان تاریک» (مجموعه 60 داستان کوتاه) را میدید. کاش اهالی قلم و ادبیات او را بهتر میدیدند و داستانهایش را بهتر و گستردهتر واکاوی میکردند و ای کاش درد شکننده و «حادثه»ایِ کُلیه، او را در چهارم خردادماه آسمانی نمیکرد، تا بهتر میشد او را با داستانهایش دید... دریغ و آه و درد که بزرگان در زمان حیاتشان کمتر دیده میشوند و گاه دریغ و درد از یک پیام تسلیت و همدردی کوتاه!
با اندوه و درد به خانواده داغدارش، منصور یاقوتی، اسماعیل زرعی و محمدجواد عبدی، دوستان و شاگردان و شخصیتهای داستانهایش، فقدانش را تسلیت میگویم.
او در یادداشتی کوتاه در «مخاطب من» مینویسد:
«گفت: – به چشم باز و بسته میجویم و نمییابم
گفتم: – به چشم بسته بجوی
به چشم بسته، جست و یافت.
داستان من به چشم بسته، جستن و یافتن است.»
و اینچنین است که زندهیاد فریبرز ابراهیمپور با چشمانی بسته میبیند و داستانهامان را میخواند و مواظب است تا کلمهای در بیان اندیشهای هدر نرود.
نظر شما