داوود غفارزادگان در سالروز تولدش به ایبنا گفت:
نویسندگی برای من در دو کلمه خلاصه میشود: شیرین و جانکاه/ هیچگاه خواننده زرد نداشتم
داوود غفارزادگان در آستانه 63سالگی «طبق معمول» مینویسند، رنگ روی رنگ میگذارد، باغبانی میکند و میگوید؛ هیچچیز نمیتواند جای طبیعت، جای رنگها را پر کند.
بیش از سه دهه از داستاننویسی شما میگذرد و در طول این سالها، عناوین متعددی را منتشر کردید. اکنون که در آستانه ورود به ۶۳ سالگی هستید، راه پر فراز و نشیب نویسندگی را چطور توصیف میکنید؟
قطعا اگر این سوال را به یکباره از هرکسی بپرسید، جامیخورد و من هم جاخوردم. کِی وارد 63 سالگی شدم؟ در این مدت چه کاری کردم؟ به پشت سر نگاه میکنم... ممکن است این حرفها تکراری و کلیشهای به نظر بیاید؛ اما چیز دیگری به ذهنم نمیآید. شاید بشود سالهایی را که کارم نوشتن بوده و مدام نوشتم، در دو کلمه خلاصه کرد: شیرین و جانکاه. شیرین از اینرو که نفسِ نوشتن، نفسِ خلق کردن، انگار تنهایی مطلق است. غمی پنهان است که شیرینی در آن وجود دارد. به همین خاطر بسیار زیبا و خوشآیند است و دیدن و گفتن از آن بسیار خوش است؛ بهخصوص از دور.
وقتی وارد جهان نوشتن میشوید و میخواهید اثری ادبی بنویسید، واقعا کاری جانکاه و سخت را پیش رو داری؛ بهویژه وقتی مثل من بخواهید بهصورت تجربی بنویسید و به فکر راضی کردن کسی نباشید؛ و سعی کنید هرچه که به ذهن شما درست میآید، همان را انجام دهید. من در طول این چند دهه فعالیت در حوزه ادبیات هرآنچه به ذهنم درست بود، انجام دادم. از مقتلنویسی گرفته تا کار با متون کلاسیک، قصه کودک و نوجوان، رمان و داستان کوتاه.
نگاه من تاریکپیمایی بود. سعی میکردم از راهِ نرفته بروم و شاید دنبال خودم بودم. نوشتن برای من اینگونه بود و به همینخاطر هیچگاه خواننده زرد نداشتم. حتی کتابهای من در حوزه کودک و نوجوان هم خواننده زرد ندارند. البته این اتفاق خوبی برای نویسنده نیست؛ چراکه نویسندهای که خواننده زرد ندارد، تیراژ آثارش پایین میآید. بههرحال هرکسی به شکلی کار میکند و من این سه دهه را اینگونه دیدم و از آن پشیمان نیستم. اگر قرار باشد که این مسیر پیموده را دوباره تکرار کنم، قطعا با تجربهای که امروز دارم، اشتباههایم را کنار میگذارم، اما بازهم به همین صورت پیش میروم و در نهایت آنچه تا به اینجا انجام دادم را دوباره تکرار خواهم کرد، به همین شکل تاریکپیمایی خواهم کرد و سعی میکنم تا خودم را با کارهایی که در حوزه ادبیات انجام میدهم راضی کنم و البته نوشتن در حوزه ادبیات را ادامه خواهم داد.
من همواره در حوزه ادبیات نوشتم و دنبال موضوع دیگری نبودهام. نویسنده در دوران سرمایهداری تبدیل میشود به عنصری مثل دلقک-نویسنده، یعنی نویسنده اثری تولید کند که سودآور باشد، خواننده داشته باشد و ناشر درپی آن باشد. اینها اتفاقهای بدی نیست؛ اگر خودبهخود رخ دهد و برای رسیدن به آن تمهیدی اندیشیده نشود. ولی اگر نویسنده بخواهد تعمدا به این سمت برود، دیگر اثرش زیاد شکل ادبیات به خود نمیگیرد و نتیجه دیگری دارد. مثل سینما، به نوعی کار صنعتی و غیرادبی میشود. من به هیچعنوان اعتقادی به این مسائل نداشتم، در نتیجه به روش خودم کار کردم و سه دهه فعالیت ادبیام را بد ندیدم. یعنی همان عناصر شیرینی، غم پنهان و تنهایی در خلقکردن برایم وجود داشته است. و خب؛ سختی و جانکاهی هم برای تعامل با زبان و راضی نگه داشتن خود در خلق اثر ادبی وجود دارد. اما من از این مسیر پشیمان نیستم و اگر قرار به تکرار این مسیر باشد، بازهم به همین شکل این مسیر را در پیش میگیرم و همین راه را خواهم رفت.
در کارنامه خود سابقه جوایزی همچون جایزه ۲۰ سال ادبیات داستانی و نشان طلایی از جشنواره بزرگ برگزیدگان ادبیات کودک و نوجوان را دارید. اما اگر امروز از شما بپرسیم مهمترین مشوقها و محرکها در مسیر داستاننویسیتان چه بوده است، به چه مواردی اشاره میکنید؟
بله. من جایزه کم نگرفتهام. بهخصوص در حوزه کودک و نوجوان جوایز متعددی گرفتهام. در حوزه بزرگسال وضعیت فرق میکند. بیشک هیچ نویسندهای از جایزه و تشویق، تیراژ بالا و درآمد زیاد بَدش نمیآید. فقط مساله این است که یک نویسنده چقدر باید روی این مسائل حساب بازکند و رسیدن به این موارد چگونه است.
من در مدت فعالیتم به این نتیجه رسیدم که در ادبیات، غربال بهدست، بعدا میآید و پشت سر قافله است؛ یعنی بعد از مدتی، صحبتها و حواشی، معاصر بودن اثر و سلیقهای رفتار کردن نسبت به آثار و نویسنده میگذرد و کنار میرود، وغربال بهدست، آثار را غربال میکند، و در نتیجه کاری که باید بماند، میماند و کاری که نباید بماند، میرود. و چه خوب که میرود.
با این حال که از جایزه گرفتن بدم نمیآید اما جایزهگرفتن آنچنان اهمیتی برای من نداشته است. گاه بعضی از جایزهها را قبول کردهام اما این را هم بگویم که هرجایزهای را نگرفتم. فقط نکته این است که بابت این جوایز قرار است چقدر هزینه بدهی. به نظر من در وادی ادبیات و در دراز مدت، نه کسی میتواند پاگون شما را بکند و نه کسی به شما پاگون بدهد. اینها در کوتاهمدت اتفاق میافتند. میبینید طرف جایی نشسته، خودش مینویسد، خودش چاپ میکند، خودش نقد میکند و خودش برای خودش دست میزند. این کارها مثل هرکار دیگری، بچهگانه و مضحک است که البته در ادبیات ما بسیار شاهد این موارد هستیم، اما واقعیت چیز دیگریست. هیچکس نمیتواند به شما درجه بدهد یا درجه شما را بکند. فقط اثر شما میتواند صحبت کند؛ آن هم در دراز مدت.
شما علاوه بر نوشتن، اهل بوم و نقاشی هم هستید و تا آنجایی که میدانم، به باغبانی هم علاقه فراوانی دارید. کمی از علاقهمندیهایتان بگویید و اینکه مجموع این علایق چقدر در ساختن غفارزادگانی که ما میشناسیم، موثر بوده است؟
واقعیت این است که من اصلا نقاش نیستم اما از رنگها خیلی خوشم میآید. عاشق رنگها هستم. شاید همین رنگ و حس زندهای که در باغبانی وجود دارد، باعث شده به باغبانی تا این اندازه علاقه داشته باشم. البته باغی ندارم و تنها چند گلدان دارم، منتها از کودکی به این کار علاقه داشتم.
به نقاشی هم بسیار علاقهمندم. بیشتر اوقات نقاشیهایم را-چه دیجیتالی و چه روی بوم- در صفحات مجازیام میگذارم. همه این کارها بسیار شخصی هستند و نتیجه علاقه شخصی مناند و نمیشود به آنها کار هنری گفت. الان حوصله ندارم اما یک وقتهایی بود که آشپزی را هم خیلی دوست داشتم؛ چون نهایتا وقتی شما آشپزی میکنید با رنگها و طعمها سروکار دارید. این کارها را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم.
من معتقدم که هیچچیز نمیتواند جای طبیعت و رنگها را پر کند. زندگی ما فاقد رنگ است، ادبیات ما فاقد رنگ است و این اصلا جالب نیست. یکجور نالیدن، یکجور پشت سر هم وصفهای آنچنانی آوردن در ادبیات است انگار. اگر دقت کنید، بسیار مضحک و کودکانه بهنظر میآید؛ سطحی است. به نظرم در ادبیات معاصر به شدت خلأ رنگ داریم. با گذشته کاری ندارم؛ ما سعدی، حافظ، عطار و بهخصوص مولانا را داریم که آثارشان مملو از رنگ است. شاید از آنها چیزی به ما نرسیده است.
به هرحال هرکسی اوقاتش را به گونهای میگذراند. یک زمانی که بیشتر رنگ روی رنگ میگذاشتم، برای آن بود که آماده نوشتن شوم و یا تمرکز کنم. باغبانی هم همینطور. نمیگویم نقاشی و باغبانی در خدمت داستاننویسیام بوده؛ نه. ولی کنار هم و همسو با یکدیگر بودهاند. هیچوقت نتوانستم بگویم کدامیک برای من ارجح است. هنوز هم این کارها را دوست دارم و انجام میدهم.
در طول این سالها یکی از کارهایی که دنبال کردهاید، تدریس در کارگاههای داستاننویسی بوده است. کمی درباره این تجربه صحبت کنید. و اینکه چقدر به نسلهای بعدی نویسندگان امیدوارید؟
از سالها پیش کلاس خصوصی داشتم و درحال حاضر هم این کلاسها ادامه دارند. در طول این سالها، شاگردهای زیاد داشتهام و کتابهای زیادی هم از آنها تا بهامروز منتشر شده است. کار من معلمی و داستاننویسی است. شغل اصلی من معلمی بود و بازنشسته آموزش و پرورش هستم. بعضی اوقات فکر میکنم در نوشتن و معلمی، کدامیک برای من ارجح است. واقعا نمیدانم، انگار برای من، هر دو با هم همسو هستند. من از معلمی بسیار لذت میبرم. معلمی عالمی است که وقتی دوستش داشته باشی، بیشتر از آنچه یاد بدهی، یاد میگیری. بسیار میآموزی و شغل بسیار خوبی است. من به معلمی علاقه دارم و در کلاسهایم با سلیقه و شیوه خودم کار میکنم. من عاشق این کار هستم و با جان و دل به شاگردانم آموزش میدهم. در این سالها تعدادی از آنهایی که در کلاسهای من حضور داشتند، کتاب منتشر کردند و شناخته شدند.
از میان تصاویری که طی یکسال اخیر در صفحات مجازی به اشتراک میگذارید، دیدن تصاویر خندان نوه شیرینتان بسیار لذتبخش است. حضور این عضو جدید در خانواده شما، چه تاثیری بر شما و فضای داستانهای شما گذاشته است؟
حدود یکسال است صاحب نوه شدم و کسی که نوه دارد میداند که نوه چه معنایی دارد. به قول ابوسعید ابوالخیر که هرچیزی طعمِ وقت دارد. زمان طعمِ وقت دارد. هر دورهای از عمر یک طعمی دارد و الان طعمِ وقت من نوهام است. من هیچوقت، هیچچیز را همسنگ زندگی ندانستهام؛ یعنی همیشه به بروبچههایی که با آنها کار میکنم، میگویم که هیچچیزی همسنگ و بالاتر از زندگی نیست. مبادا اینطور فکر کنید که شما باید همهچیز را فدا کنید برای اینکه یک کتاب چاپ کنید یا یک داستان بنویسید. بدون زندگی کردن، نمیتوان نوشت و خوب کار کرد. زندگی کردن برای افراد، معنای مختلفی دارد. ممکن است نوع زندگی که یک اهل قلم یا یک هنرمند انتخاب میکند، به نظر مردم خیلی جالب و قشنگ نیاید یا اصلا نشود اسم آن را زندگی گذاشت. به هرحال اینها یکجور برخورد شخصی با این مساله است.
این روزها، طبق معمول کارم نوشتن است. اصلا روزی را به یاد ندارم که ننوشته باشم. منتها اینکه بگویم روی کتاب خاصی کار میکنم، نه. مدتی است که این کار را انجام نمیدهم؛ اما دائم مینویسم؛ دائم کلاس دارم و هرروز تدریس میکنم. با هنرجویانم کار میکنم و عاشق نوهام هستم؛ مثل هر پدربزرگ دیگری.
نظر شما