اما من در قطار صبحگاهی بودم که از کینگکراس لندن به سمت شمال حرکت میکرد. من به خاطر سام گرین، که فیلمساز مستند و یکی از نزدیکترین دوستان من است، درختها را نگاه میکردم که شاید درخت سیب نارنجی کاکسی و برخی درختان میوه دیگر بود. من و او چندین سال بود که در مورد درختان صحبت میکردیم و بیشتر اوقات در مورد آنها ایمیل میفرستادیم.
سم در سال سخت پس از مرگ برادر کوچکترش در سال 2009 آرامش و شادی را در درختان پیدا کرده بود، و من فکر میکنم ما هر دو حس استواری پیوستهای را که درخت میتواند نشان دهد دوست داشتیم. من در یک چشمانداز کالیفرنیایی پر از انواع درختان بلوط و شاهبلوط و برگبو بزرگ شدهام. بسیاری از درختان تنهایی را که در کودکی میشناختم هنوز وقتی که برمیگردم سر جایشان هستند، و در حالی که من اینقدر تغییر کردهام، تغییر چندانی نکردهاند. در انتهای دیگر این شهرستان جنگل مویر قرار داشت، جنگل معروف درختان کهنسال چوبسرخ که زمانی که بقیه منطقه قطع شده بود، هنوز باقی مانده بود.
الوارهای درختان چوبسرخ به ارتفاع دهها پا یا بیشتر، با حلقههای سالانه خود که به عنوان نمودار تاریخ مورد استفاده قرار میگرفتند، در جوانی من محبوب بود و ورود کلمب به قاره آمریکا یا امضای منشور کبیر و گاهی حتا تولد و مرگ عیسی مسیح بود. روی بریدههای بزرگ تنه درخت در موزهها و پارکها مشخص شده بود. قدیمیترین چوبسرخ در جنگل مویر 1200 سال قدمت دارد، بنابراین بیش از نیمی از عمر آن روی زمین سپری شده بود وقتی نخستین اروپاییها در کالیفرنیا پدیدار شدند. درختی که فردا کاشته شود و عمر زیادی داشته باشد، در قرن 33 بعد از میلاد پابرجا میماند که در مقایسه با کاجهای زبرمیوه در چند صد مایلی شرق، که میتوانند تا 5000 سال عمر کنند، کوتاهمدت خواهد بود. درختان با ایستادن و ماندنشان، دعوتی به اندیشیدن در باره زمان و حرکت در آن هستند.
اگر جنگ واژه متضادی دیگری هم داشته باشد، گاهی باغها این گونه هستند و مردم آرامش خاصی را در جنگلها، مراتع، پارکها و باغها مییابند. هنرمند فراواقعگرا، من ری در سال 1940 از اروپا و نازیها فرار کرد و دهه بعد را در کالیفرنیا گذراند. در طول جنگ جهانی دوم، وی از بیشههای سکویا در سیرا نوادا دیدن کرد و در مورد این درختان نوشت که پهنتر از چوبسرخ هستند، اما بلندتر نیستند. «آنها قدیمیترین موجودات زنده در طبیعت هستند و به دوران مصر باستان برمیگردند، پوست گرم و لطیف آنها مانند گوشت نرم به نظر میرسد. سکوت آنها از غرش خروشان سیلابها و نیاگارا، از پژواک آذرخشها در گراند کنیون، و از انفجار بمبها شیواتر، و البته بدون ارعاب است.»
در اتروسکی کلمه saeculum وجود دارد که بازه زمانی زندگی پیرترین فرد حاضر را توصیف میکند، که گاهی اوقات حدود 100 سال محاسبه میشود. این کلمه به معنای موسعتر به معنای گستره زمانی است که طی آن چیزی در حافظه زنده وجود دارد. هر رویدادی ساکولوم خود را دارد، و سپس غروب آفتاب خود را هنگامی که آخرین فردی که در جنگ داخلی اسپانیا جنگید یا آخرین فردی که آخرین کبوتر وحشی را دیده بود از بین رفت. برای ما درختان نوع دیگری از ساکولوم را ارائه میکنند، مقیاس زمانی طولانیتر و تداوم عمیقتر، و پناهگاهی برای سپنجیِ ما، همچنان که یک درخت به حقیقت ما زیر شاخههایش پناه میدهد.
تابستان قبل از سفر به انگلستان، هنگامی که من و سام در خانه خود با هم در باره درختان صحبت میکردیم، من به نوشتهای از جورج اورول که مدتها دوستش داشتم اشاره کردم. یک قطعه کوتاه و غنایی که او در بهار 1946 برای ستون «چنان که من دوست دارم» در هفتهنامه جامعهگرای تریبون نوشته بود که در آن حدود 80 قطعه را از 1943 تا 1947 منتشر کرد. مقالهای که در 26 آوریل 1946 منتشر شد با عنوان «یک واژه خوب» در مورد نایبکشیش بری بود. متن با توصیف درخت سرخدار در حیاط کلیسای برکشایر آغاز میشد که گفته میشود توسط یک نایبکشیش که یک بازیگر سیاسی مشهور بود، کاشته شده بود و بارها در جنگهای مذهبی آن زمان تغییر موضع داد. این بیثباتی به او اجازه میداد که زنده بماند و مانند یک درخت در جای خود بماند، در حالی که بسیاری از روسای او سقوط کرده یا فرار کرده بودند.
اورول درباره این نایب مینویسد: «با این حال، پس از گذشت سالها، تنها چیزی که از او باقی مانده است یک آهنگ طنز و یک درخت زیبا است که چشمها را نسل به نسل استراحت داده است و مطمئنا از هر اثر بدی که شرح حال سیاسی او بر جا گذاشته، پیشی گرفته است.» اورول از این جا به سراغ آخرین پادشاه برمه میرود و در خلال اشاره به درختانی که پادشاه در ماندالای کاشته بود، به ذکر گناهان فرضی او میپردازد: «درختان تمر هندی که سایه دلپذیری ایجاد میکردند تا اینکه بمبهای آتشزای ژاپنی آنها را در سال 1942 سوزاند.» اورول در پلیس امپراتوری هند در برمه خدمت میکرد، بنابراین او در دهه 1920 این درختان را با چشم خود دیده بود، درست مانند سرخدار عظیمی که او در قبرستان کلیسا در بری، روستایی در غرب لندن توصیف کرد.
اورول پیشنهاد میکند که «کاشت درخت، بهویژه یکی از درختان چوبسخت دیرزی، هدیهای است که میتوانید تقریبا بدون هیچ هزینهای و تقریبا بدون دردسر به آیندگان بدهید، و اگر درخت ریشه بگیرد، از تاثیر قابل مشاهده سایر اقدامات شما، چه خوب و چه بد، بسیار فراتر خواهد رفت.» و سپس از گلهای رز ارزان و درختان میوهای که 10 سال قبل خود کاشته بود، یاد میکند و اینکه چهگونه اخیرا آنها را بازبینی کرده است و در آنها سهم کم مشارکت گیاهی خود را برای آیندگان مشاهده کرده است. «یکی از درختان میوه و یکی از بوتههای گل رز از بین رفته، اما بقیه همه در حال شکوفایی هستند. مجموع پنج درخت میوه، هفت گل رز و دو بوته انگور فرنگی است که همه آنها روی هم شندرغاز هم خرجشان نشده. این گیاهان کار زیادی نبردهاند و هیچ مبلغی بیش از مقدار اولیه برای آنها هزینه نشده است. آنها حتی کود هم مصرف نکردهاند.»
اورول در خانه خود در والینگتون، هرتفوردشایر، عکس از آرشیو اورول، خدمات کالج دانشگاهی لندن، مجموعههای ویژه.
من از آن سطر آخر تصویری از نویسنده با سطل و دروازهای که اسبها از آن عبور میکنند را برداشت کرده بودم، اما از آن بیشتر به این فکر نکرده بودم که در آن زمان کجا و چهگونه زندگی میکرد و چرا گل رز کاشت. با این وجود، من این مقاله را از زمانی که برای اولین بار با آن روبهرو شدم، بهیادماندنی و تأثیرگذار میدانستم. من فکر میکردم این یک ردپا از یک اورول دیگر است که هنوز نارس و نپخته است، کسی که ممکن است در زمانهای کمتر خشونتآمیز زیسته باشد، اما من در این مورد اشتباه کردم.
زندگی او با جنگ به پایان رسید. او در 25 ژوئن 1903، درست پس از جنگ بوئر، متولد شد و در دوران جنگ جهانی اول به بلوغ رسید (شعری میهنپرستانه، که در 11 سالگی سروده شد، اولین اثر منتشر شده او بود)، با شورش انقلاب روسیه و جنگ استقلال ایرلند به 20 سالگی و آغاز بزرگسالی رسید، از جمله افرادی بود که در طول دهه 30 زندگیاش شاهد آتشسوزی جنگ جهانی دوم بودند، در جنگ داخلی اسپانیا در سال 1937 شرکت کرد، در زمان حمله رعدآسا در لندن زندگی کرد و بمباران شد. او در سال 1945 اصطلاح «جنگ سرد» را ایجاد کرد. و دید که جنگ سرد و زرادخانههای هستهای آن در سالهای آخر قبل از مرگ او در 21 ژانویه 1950 ترسناکتر شده است. این درگیریها و تهدیدها توجه او را به خود جلب کرد - اما نه همه آن را.
من اولین بار مقاله او را در زمینه کاشت درخت در یک شومیز بزرگ و زشت با عنوان «اورولخوانی» خوانده بودم که در حدود 20 سالگی از یک کتابفروشی دست دوم ارزان خریدم و با سبک و لحن او، و به عنوان یک مقالهنویس، با نظرات او در مورد نویسندگان دیگر، در مورد سیاست، در مورد زبان و نویسندگی آشنا شدم؛ کتابی که من در جوانی به آن جذب شده بودم تا بتواند تأثیری اساسی بر مسیر من در جهت مقالهنویسی داشته باشد. من در کودکی با قصه مزرعه حیوانات او در سال 1945 مواجه شده بودم، به طوری که ابتدا آن را به عنوان داستانی درباره حیوانات خواندم و سوگوار اسب وفادار بوکسر بودم و نمیدانستم که این یک تمثیل فساد انقلاب روسیه در دوران استالین است.
من برای اولین بار در نوجوانی 1984 را خواندم و سپس با ادای احترام به کاتالونیا روایت دست اول وی از جنگ داخلی اسپانیا، در 20 سالگی آشنا شدم. آن کتاب آخر تأثیر زیادی بر روی کتاب دوم من، «رویاهای وحشی» داشت، به عنوان مثال صداقت در مورد کاستیهای طرف خود و وفاداری به آن و نحوه وارد کردن تجربه شخصی مثل شک و ناراحتی به یک روایت سیاسی؛ یعنی چهگونه میتوان برای چیزهای کوچک و ذهنی داخل چیزی بزرگ و تاریخی اتاقی باز کرد. او یکی از تاثیرگذاران اصلی ادبی بر من بوده است، اما من بیشتر از آنچه او در کتابها نشان میداد و آنچه از محیط پیرامونش نقل میکرد، با او بیشتر آشنا نشده بودم.
مقالهای که از او با سام به اشتراک گذاشتم در ستایش ساکوم درختی بود و از این جهت امیدوارکننده بود که به آینده به عنوان چیزی نگاه میکرد که میتوانیم در آن مشارکت داشته باشیم، و حتا بیش از آن، در آن سالهای پس از منفجر شدن اولین بمبهای اتمی، به عنوان چیزی که ما میتوانیم تا حدی به آن ایمان داشته باشیم: «حتی یک درخت سیب نیز میتواند حدود 100 سال عمر کند، به طوری که اولین سیب کاکس که در سال 1936 کاشته بودم ممکن است هنوز در قرن 21 ثمر بدهد. یک بلوط یا راش ممکن است صدها سال زندگی کند و برای هزاران یا دهها هزار نفر لذتبخش باشد قبل از اینکه در نهایت به چوب برسد. من پیشنهاد نمیکنم که شخص بتواند تمام تعهدات خود را نسبت به جامعه با استفاده از طرح بازجنگلکاری خصوصی انجام دهد. با این حال، ممکن است ایده بدی نباشد، هر بار که مرتکب یک عمل ضداجتماعی میشوید، آن را در دفتر خاطرات خود یادداشت کنید، و سپس، در فصل مناسب، یک دانه بلوط را در زمین بکارید.» این مقاله لحنی معمولی در میان کارهای او داشت، سفری بیپروا از جزییات به کلیات، و از فرعی به اصلی - در این مورد از یک درخت سیب خاص به سوالات جهانی رستگاری و میراث.
آن روز تابستان وقتی به صحبت در مورد درختان روی آوردیم، من به سم در مورد باغ اورول گفتم، و او هیجانزده شد، و ما به سراغ رایانهام رفتیم تا ببینیم آیا میتوانیم بفهمیم که آیا پنج درخت میوه هنوز آنجا هستند یا خیر. فقط چند دقیقه طول کشید تا نشانی کلبهای را پیدا کنیم که اورول در آوریل 1936 به آن نقل مکان کرده بود، و سپس یک یا دو دقیقه دیگر برای بزرگنمایی نشانی در یک برنامه نقشه برخط، اما نمای هوایی پر از لکههای سبز نامشخص بود و شاخ و برگ آنچه را که میخواستیم بدانیم به ما نمیگفت.
سم نامهای به ساکنان نشانی که پیدا کرده بودیم نوشت و تاکید کرد ما افرادی هستیم که سابقه قابل احترامی در علاقهمندی به حقایق مبهم و تحقیق در مورد خطوط تلاقی تاریخی داشتهاند. تا وقتی که از قطار در بالدوک در هرتفوردشایر، چند توقف قبل از کمبریج، از قطار پیاده شدیم، هنوز پاسخی نگرفته بودیم. کمی متزلزل، کمی مضطرب برای ضربهزدن به در آن کلبه، اما همچنین بیش از کمی شادمان.
فقط چند دقیقه با تاکسی طول کشید تا به روستای والینگتون رسیدیم، جایی که راننده تاکسی مردی را بیرون دید و گفت: «اوه، او گراهام است، من فقط شما را معرفی میکنم.» من فکر میکردم به احتمال زیاد او من را مسخره میکند و جوابم میکند، اما گراهام لمب - مرد اندکی مسن با موهای خاکستری فر و لهجه اسکاتلندی - شاد و خوشبرخورد بود، و من را با داون آشنا کرد، شریکش که در باغ کار میکرد.
داون هنگامی که چند سال قبل این جا را برای فروش گذاشته بودند، به آن محل برخورد کرده بود و آنها بلافاصله آن را خریده بودند. درختان میوه دیگر وجود نداشتند، در دهه 1990 هنگامی که باغچه پشتی گسترش یافته بود قطع شده بودند، رزهایی که اورول کاشته بود هنوز آن جا بود. اخبار گلها گوشهایم را تیز کرد. حتی در آن روز نوامبری، دو بوته گل سرخ بزرگ در حال گلدادن بودند؛ یکی با جوانههای صورتی کمرنگ کمی باز میشد و دیگری با گلهای قزل آلایی با لبه زرد طلایی در پایه هر گلبرگ. آنها به طرز شگفتانگیزی زنده بودند، این گلهای رز هشتگانه، موجودات زندهای بودند که توسط دست زنده کسی کاشته شده است که در بیشتر عمر آنها این جا نبوده. گراهام به من گفت که گلهای رز آنقدر پربار هستند که معلم مدرسه، خانم بروکس، که در 1948 پس از تحویل دادن کلبه توسطاورول، آن را خریداری کرده بود، از غنچههای یکی از آنها به عنوان بلیت پذیرایی برای جشن شب روستا استفاده کرد. در سال 1983، خانم بروکس گزارش داد که گل رز آلبرتینی که اورول کاشته بود «شکوه باغ» بوده و «هنوز گل میدهد.»
گل رز او در نوامبر 1939 شکوفا شده بود، همانطور که اورول در دفتر خاطرات شخصی خود ذکر کرده بود: «گل رز هنوز سعی میکند گل دهد، در غیر این صورت اکنون هیچ گلی در باغ وجود نداشت.» تقریبا همه کسانی که او را میشناختند رفتهاند، اما گل رز نوعی ساکولوم است که شامل اورول میشود. من ناگهان به شکلی که انتظارش را نداشتم در حضور او بودم و در حضور بازماندهای زنده از مقاله بودم و آنها فرضیههای قدیمی من را دوباره مرتب کردند.
به خاطر ارتباط مستقیم این دو گیاه با او و آن مقاله قدیمی که در مورد گلهای رز و درختان میوه و تداوم و آیندگان وجود داشت از تعالی شادیآوری پر شدم. همچنین به خاطر این واقعیت که این مرد، که بیشتر به خاطر پیشبینی دقیق از تمامیتخواهی و پروپاگاندا، و به دلیل روبهرو شدن با حقایق ناخوشایند، به خاطر سبک نثر موجز و یک چشمانداز سیاسی تسلیمناپذیر مشهور بود، گل رز کاشته بود. این که یک جامعهگرا یا فایدهگرا یا هر فرد عملگرا یا هر شخص اهل عملی میتواند درختان میوه بکارد، تعجبآور نیست: آنها ارزش اقتصادی ملموسی دارند و کالای لازم را که غذا است، و حتی بیش از آن، تولید میکنند. اما کاشت گل رز - یا در مورد این باغ که او در سال 1936 احیا کرد، هفت گل رز در ابتدا و یکی بعدا - میتواند معنی بسیاری داشته باشد.
من به اندازه کافی به آن رزهایی که بیش از یک سوم قرن قبل خوانده بودم فکر نکرده بودم. آنها گل رز بودند و بیش از آن ویرانگران پذیرش طولانیمدت من از نسخه معمولی اورول و یک دعوت به تعمق بیشتر.
شناسنامه کتاب
Orwell’s Roses, by Rebecca Solnit, published by Granta, 21 October 2021. 320 pages
منبع: گاردین
نظر شما