واقعیت آن است كه وقتی جریان تجدد آمرانه در دوره رضاشاه، با شتاب آغاز شد، ایرانیان چند رویکرد را در برابر این موضوع پیشه کردند؛ سید بیوک محمدی و ناهید موید حكمت در مقاله مبسوط و جامعی كه تحت عنوان «بررسی واكنشهای ایرانیان به عناصر فرهنگی غرب» نوشتهاند، این واكنشها را به این شرح طبقهبندی كردهاند: «یافتهها حاكی از این است كه واكنشها در كل به دو نوع مثبت و منفی طبقهبندی میشوند؛ واكنشهای مثبت عبارتند از سه واكنش اصلی با عناوین: شگفتی، مفتونشدگی و پذیرش؛ واكنش منفی عبارتند از هفت واكنش اصلی سردرگمی، تمسخر، شایعهسازی، ظاهرسازی، تحریم، فریاد اعتراض و مبارزه علنی»
اما به نظر میرسد بخشی از واكنش جامعه متاثر از تجربه زندگی در ساختارهای قدرتسالارانهای بوده است كه مظاهر تجدد را تنها به منزله دستاویزی برای سلطه بیشتر بر طبقات فرودست جامعه مینگریستهاند؛ نگرهای كه بازتاب آن را در روایت پیشواز و در واكنشها و دیالوگهای قهرمان روایت، رضا، میتوان به عینه به تماشا و پژوهش نشست.
خود دستگاه اینا رو جارو میکنه
رویکرد رضا در برابر ورود دستگاه در روایت پیشواز رویکردی آگاهانه است این را از گفتههای معترضانه او که معطوف است به اجحاف تاریخی در حق کارگران میتوان دریافت او بر این باور است که ورود دستگاه به کارخانه تنها برای تسهیل کار کارگران نیست بلکه قرار است تدریجا زمینهای را فراهم کند که مدیران و روسا، ظلم در حق کارگر، بیاعتنایی به او، و تعدیل نیرو را به مدد ورود این دستگاه و در نتیجه، عدم نیاز به نیروی یدی کارگران مشروعیت بخشیده و جامه توجیه بپوشانند؛ برای فهم این رویکرد مرور شماری از دیالوگهای رضا و بقیه راویان روایت کمک بزرگی است؛ رضا از همان روز اول مواجهه با دستگاه، برخلاف دیگر کارگران که گفته سالارخان را مبنی بر آنکه «این دستگاه زندیگیتو تامین میکنه، کارتونو آسون میکنه»، میپذیرند، متهورانه میگوید: «عقلم به من میگه باز باید سواری بدیم.»
و در ادامه معترضانه چنین میافزاید که: «هشت ساله دارم کار میکنم هنوز بیمه نیستم. چرا قبل از استقبال (از دستگاه) ما رو بیمه نمیکنید؟» نویسنده بعد تر و در دیالوگهایی که میان سالارخان و مهندس رد و بدل میشود، بر نگرانی رضا مهر تایید میزند، آنها در این دیالوگها تصریح میدارند كه دستگاه را آوردهاند تا تهدیدی باشد بر حقخواهی و مطالبهگری كارگران قدیمی:
«بذار دستگاه راه بیفته، خود دستگاه اینا رو جارو میکنه، دستگاه کارگرای جوون میخواد، چه فراوون کارگرای جوون دارن تو شهر عملگی میکنن.» در واقع خواننده با این دادهی تاریخی روبروست که دستگاه واقعا هم از سوی روسای کارخانه نه برای سهولت کار و زندگی کارگران مفلوک تحت ستم، بلکه برای هموار کردن جاده جهت به استخدام درآوردن نیروی کار ارزانتر است که به کار گرفته شدهاست و از همین روست که رضا شجاعانه در برابر صدای همهمهی شادی کارگران از ورود دستگاه و متعاقبا راحتتر شدن کارها قد راست میكند و این دیالوگه غرا را به زبان میآورد: «اگه این دستگاه یه ساعت کار نکنه زمین و زمان رو به هم میدوزین، براش مکانیک میارین. اما وقتی کارگر مریض میشه یادتون میره که اون یه انسانه.»
رضا بعدتر با صراحت از نیت روسای کارخانه پرده برمیدارد و در نتیجه وقتی که کارگران دارند دستگاه را تمیز میکنند، این سخنان را به زبان میآورد: «مبارکه اما تهدید یه قدمی شماست. سالارخان میخواد جشن تولد بگیره...» غلامحسین كه یکی از کارگران مطلوم و نادان كارخانه است، در جواب سعی میکند جو کارخانه را به سمت مثبتاندیشی سوق بدهد و در ژاسخ به نكرانی رضا اینطور سخن میگوید كه: «امروز روز خوبیه، روزیه که ما از آوردن و بردن قالب بیست کیلویی راحت میشیم کلید رو میزنیم و دستگاه خودکار قالبها رو بالا میبره.» و رضا اما بلافاصله جواب كوبندهای میدهد كه توصیفگر اوضاع اجتماعی بغرنجیست كه در اثر ورود نابهنگام مظاهر تجدد، به وجود آمده بودهاست: «این که خیلی خوبه ولی از خودتون پرسیدین که شما رو دیگه برا چی میخواد؟»
آیا تجدد آمرانه به راستی برای تحدید موقعیتهای شغلی و یا تخفیف و راندن كارگران متهور از محیطهای كاری اینچنین با شتاب در دورهی پهلوی اول به دل زندگی سنتی میآمد؟ پاسخ به این پرسش البته كه دشوار است اما مجید دانش آراسته با نگاهی به یک تكه كوچک از حیات كارگری سعی میكند پاسخی برایش پیدا كند یا دست كم اندكی تردیدآفرینی كند.
پول بدهیم ماشین رختشویی بخریم که کلفتمان بیکار بماند
به هر حال رضا در روایت دانش آراسته، با اطمینان بر این باور است که تا وقتی تضمین مطمئنی مثل بیمه وجود ندارد، دستگاه برای تسهیل کار کارگران نیست بلکه برای زدودن آنهاست و این رویکرد به روشنی فضای نگرانکننده کار در بسترهای ناامین کارگری را در تاریخ معاصر ایران بازنمایی میکند. یک بازنمایی روشن و تاریخمحور که بخشی از آن نیز ناظر بر آن رویکردیست که اقشار بالادست جامعه برای سلطه بر فرودستان در برابر مظاهر تجدد از خود نشان میدادهاند؛ برای فهم این رویکرد، بد نیست به آن كتاب تاثیرگذار و پرنكته و نغز «شازده حمام» مراجعه کنیم که روایتیست از خاطرات مستند دکتر محمدحسین پاپلی یزدی از تاریخ معاصر که مثلا در این بریده کاملا با بحث تاریخ اجتماعی مستتر در روایت پیشواز دانش آراسته همخوان است:
«وقتی برق آمد و پول نفت در مملکت جریان پیدا کرد کمکم وضع مردم خوب شد و ماشین رختشویی پیدا شد و بساط رختشویی جمع شد. تازه وقتی پول و تکنولوژی پیدا شد مگر عدهای فوری ماشین رختشویی خریدند؟ عدهای از زنهای پولدار میگفتند پول بدهیم ماشین رختشویی بخریم که کلفتمان بیکار بماند. اینگونه زنهای پولدار برای توجیه نخریدن ماشین میگفتند اصلا ماشین لباسشویی چون لباس را آب نمیکشد، لباسها نجس میماند، باید لباس آب کشیده شود. وقتی در سال 1348 در مشهد دانشجو بودم، همسر مرحوم دکتر لطفالله مفخم پایان، یکی از اساتید دانشگاه که سالها در فرانسه ساکن بود و از فرانسه لیسانس گرفته بود و دبیر هم بود، میگفت ماشین لباسشویی، لباسها را تمیز میکند ولی پاک نمیکند، لباس باید آب کشیده شود و ماشین لباسشویی نمیخرید.
ولی همین خانم وقتی کلفتش خانه آنها را ترک کرد اولین کاری که کرد ماشین رختشویی خرید. روزی در سال 1361 در پاریس از ایشان پرسیدم بالاخره ماشین لباسشویی لباس را پاک میکند یا خیر؟ در پاسخ گفت البته که پاک میکند ولی ماشین لباسشوییی کارگر خانه را پررو و بیکار و تنبل میکند. پس نجس و پاکی برای بیشتر پولدارها بحث اعتقادی نبود بحث طبقات اجتماعی و استثمار طبقه کارگر توسط ثروتمندان بود. البته در سالهای اولیه ورود ماشین رختشویی، عدهای واقعا بحث اعتقادی داشتند. این افراد تا سالها وقتی ماشین لباسها را میشست برای اینکه لباسها پاک شود آنها را آب میکشیدند و سپس روی بند برای خشک شدن آویزان میکردند»
ماشین، عزراییل جان مردم شده
و باز برای تاکید بر وجه اجتماعی و تاریخی روایت دانش آراسته، و ماشینی که میآید تا زندگی فرودستان را نه آسان که تلخ و دهشتناک کند، اشاره به قصه گلخاص از نوشتههای مهم تاریخمند قصهگوی اجتماعینویس، منصور یاقوتی برای حسن ختام این روایت، بجا و تاثیرگذار خواهد بود؛ در قصه گلخاص در مجموعهای به همین نام، با مساله تاریخی-اجتماعی-سیاسی تجدد آمرانه و تاثیر آن بر بافت زندگی اجتماعی مردم روبهروییم وقتی که قرار میشود گاریها را جمع کنند و به جایش ماشینها، تاکسیها و غیره در زندگی شهری جا بیفتند و عمو کاظم روایت، که پوست دباغی را سوار بر گاری به بازار میبرد و اسم اسب پیر وفادارش هم گلخاص است، از این رویداد قرار است متضرر شود در حالی که او نماینده طبقهفرودست اجتماع است که هنوز برای ورود به عصر ماشینیسم آماده نیستند. ماجرای تاریخی با گفتگوهایی در قهوهخانه مرادعلی آغاز میشود که به روشنی تاریخ اجتماعی، تاریخ مردم است در مواجهه با تجدد ناهمخوان با بافت زندگی سنتی که هنوز منبع درآمد و معاش مردم است و گسستن از آن ناشدنی، یا دستکم بحرانآفرین:
«شنیدین شهرداری گاریها را جمع میکند. میگویند در گاراژ پنجاه تا گاری رو هم انداختهاند. نان پنجاه نفر را بریدهاند. خدا برایشان نسازد. هیچكس از كار ادارهجاتیها سردرنمیآورد. یكی نیست بپرسد پس این چهل پنجاه خانوار از كجا نان بخورند؟ پیرمرد سیهچرده و معتادی كه دندان توی دهانش نمانده بود و چرت میزد، همای بیضویاش را كه خاموش شده بود آتش زد، سر بلند كرد و گفت: -پسر من تو كارخانه آرد بیستون كار میكند. از كارخانه با گاریش آرد میبرد و گونی گندم میكشد، دیروز آجانها گاریش را گرفتند. هرچه فریاد زدهبود كه پس زن و بچه من از كجا نان بخورند، من كه كار دیگر بلد نیستم، محض رضای خدا رحم كنید؛ گوش به حرفهایش ندادند و گاریش را تحویل گرفتند. میگویند حالا كه تاكسیبارها به بازار آمدهاند گاریها باید جمع بشود. گاری سروصدا میكند و مزاحم مردم میشود. {...} بیانصافها تاوان گاری را هم نمیدهند.
ماشین، عزراییل جان مردم شده. آنقدر دود توی شهر ریختهاند، آنقدر سروصدا و تصادف میكنند و مردم بیگناه را از بین میبرند كه حد ندارد. عموكاظم كه اشك در چشمهایش راه افتادهبود، مشتش را روی میز كوبید و طوری كه همه بشنوند گفت: -بیست سال آزگار است با این چهارچرخ نان برای خانوادهام درمیآورم. پس یك مرتبه رك و راست بگویند بروید بمیرید. یك عمر شرافتمندانه زحمت كشیدیم و توی این شغل استخوان خرد كردیم و پدرمان درآمد و با بخورنمیری ساختیم، اینطور كه معلوم است باید برویم دست به گدایی و دزدی بزنیم. {...} به حضرت عباس شاهگرم را بزنند، نقرهداغم بكنند، دست از این شغل نمیكشم و گاری را تحویل نمیدهم.»
و جالب است بدانید که این نقد در جای دیگری از داستان كاملا حالتی خصمانه به خودش میگیرد، این تکه را مثلا، بخوانید:
«عموكاظم تاكسیبار زیاد دیدهبود اما هیچگاه فرصت نیافتهبود كه نگاهشان كند. چند دقیقهای ایستاد و به ماشین خیره شد. دلش میخواست با چاقو به جان چرخهای لاستیكیاش بیفتد و تكهتكهاش بكند. دلش میخواست با پا روی شیشهاش برود، با مشت روی دستگاههایش بكوبد. {...} بین راه همهاش در این فكر بود كه اگر گاریش را گرفتند چطور زندگیش را اداره كند، چه كار بكند؟ برای باربری و حمالی توانائیش را نداشت و اگر هم میتوانست باید یك شب در میان زن و بچههایش سر بیشام بر زمین میگذاشتند. چقدر منتظر بایستد كه كسی بیاید و چیزی به او بدهد تا به مقصد برساند. مگر آن غلام حمال همسایهشان نبود، با اینكه سیسالش نشده و بازوهایش مثل تنه درخت بلوط سفت و محكم و قوی بود، در هفته پنج روزش را دست خالی به خانه برمیگشت و تا شخصی مثل او ماندهبود، چه كسی به او كه پیرمرد پنجاه و هشتسالهای بود مراجعه میكرد؟»
و این همه دادههایی است روشنگرانه درباره ناگفتههای تاریخ مردم، مشخصا در بحث مهم رویارویی با مظاهر تجدد، موضوعی چالشبرانگیز در تاریخ معاصر که همچنان بازکاویاش جای کار دارد اگر که بپذیریم قصهها، نمایشنامهها، مستندات تاریخی فراوانی در دل خود دارند.
نظر شما