عصر یکی از روزهای آبانماه 1400 در محفلی صمیمانه، میزبان نسرین ساداتیان؛ نویسنده «نگاهبان» و پریوش خدابنده و محترم بابایی دو تن از پزشکیاران ارتش در دوران دفاع مقدس بودیم که در اوج سالهای جوانی، وظیفه مراقبت و درمان اسرای بیمار و مجروح عراقی را برعهده داشتند.
128 ساعت مصاحبه با 50 نیروی نگهدارنده
ساداتیان در آغاز سخن، شرحی از سیر تولید و تدوین این کتاب ارائه و درباره اهمیت پرداختن به این موضوع مغفولمانده، ارائه داد: «نگاهبان» ماحصل 128 ساعت مصاحبه حضوری با نیروهای ارتشیِ نگهدارنده اسرای عراقی در دوران دفاع مقدس است. سردار آقامیری تنها مصاحبهشونده از نیروهای سپاه است که پل وصلکننده بین سپاه و ارتش در این زمینه بود. در واقع کار اسیرداری را در سالهای جنگ، نیروهای ارتشی انجام دادند که بخشی از آنها درجهدارها و بخشی هم بانوان پزشکیاران ارتش بودند که در کنار آقایان و همپای آنها این وظیفه را برعهده داشتند.
کار این بانوان خیلی سخت بود، چون اسرا علاوه بر مشکلات و ناراحتیهای جسمی با مشکلات روحی و روانی به دلیل دوری از خانواده و حضور در اردوگاه درگیر بودند. دکتر فقط آنها را ویزیت میکرد و همه مسئولیتهای دیگر برعهده پزشکیاران و پرستاران بود. از سختیهای این کار همین بس که در سالهای جنگ بخشی را در بیمارستان راهاندازی کنند و از شما بخواهند که در آن بخش دشمنتان را درمان کنید. به همین دلیل اصرار داشتم در مصاحبه امروز از بانوان پزشکیار دعوت بهعمل آید.
وقتی درباره فعالیت این بانوان در زمان جنگ و رسیدگی آنها به اسرای عراقی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که من اگر بودم این کار را انجام نمیدادم، چون آنموقع احساس میکردیم که اینها دشمن ما هستند، دشمنی که باعث شهادت عزیزان ما شده است. اما پزشکیاران این افراد را درمان میکردند، بدون اینکه فکر کنند، دشمن هستند، گویی یک ایرانی را درمان میکنند. من خیلی از آنها پرسیدم که آن زمان چه احساسی داشتید؟ میگفتند: اصلا این حس که آنها دشمن ما هستند، وجود نداشت و ما فقط به چشم بیمار به آنها نگاه میکردیم و این خیلی برای من قشنگ بود. در واقع قشنگی کتاب «نگاهبان» این بود که اشخاصی مانند خانمها بابایی، خدابنده، موسی، اصفهانی و بزرگی، همپای یک عده آقای ارتشی در دوران جنگ تحمیلی حضور فعال داشتند و کارشان به مراتب سختتر بود.
نگارش کتاب را 17 اسفند سال 1395 آغاز کردم. این سوژه از سوی آقای سرهنگی پیشنهاد شد و سرهنگ اصغر عزیزی، عضو کمیسیون اداره اسرای جنگی، مجری کار شدند. من هم بهعنوان مصاحبهگر و نویسنده بهکار دعوت شدم. در کل با 50 نفر مصاحبه انجام شد که بخشی از این خاطرات در حوزه بهداشت و درمان بوده و بخشی با فرماندهان اردوگاهها صورت گرفت.
نگارش این اثر از سوی آقای سرهنگی به من پیشنهاد شد. ایشان کتابی که در قوه قضائیه نوشته بودم را دیده بودند و از قلم من خوششان آمده بود. ازجمله مشکلاتی که در حوزه نویسندگی وجود دارد این است که عایدی این حوزه کم است، اما آقای سرهنگی باعث تشویق من شده و گفت، همانطور که برند من اسرای عراقی است، از این پس، برند شما نیروهای نگهدارنده خواهد بود. وقتی این کار را شروع کردم، خیلی استرس داشتم. با اولین مصاحبهها ترسم ریخت و یاد گرفتم که باید در زندگی چگونه رفتار کنم. بخشی از کار را پیش رفته بودیم که مشکل شنوایی پیدا کردم و نمیتوانستم مصاحبهها را گوش کنم. میخواستم این کار را کنار بگذارم. اما وقتی با آقای عزیزی صحبت کردم، دیدم هیچکس غیر از من نمیتواند این کار را انجام دهد.
به چشم اسیر به بیمارانمان نگاه نمیکردیم
پریوش خدابنده، یکی از دو بانوی حاضر در نشست بود؛ صبور، گشادهرو و مهربان همچون سالهایی که بهعنوان پزشکیار به بیماران اسیر خود بدون نگاهی خصمانه یا تبعیضآمیز رسیدگی میکرد.
او گفت: پزشکیار و متولد 1338 هستم. زمانی که وارد بیمارستان شدیم، پرستار بودیم، جنگی هم نبود و وظیفه ما هم درمان هموطنان خودمان بود، اما از سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد، چون در بیمارستانی بودیم که کمپ اسرای عراقی به ما نزدیک بود، آنها را برای درمان آنجا میآوردند. در ابتدا احساس بدی نسبت به این افراد داشتیم، چون وارد خاک کشور ما شده و هموطنان ما را میکشتند و حال ما باید آنها را درمان میکردیم. ولی وقتی با بیماران اسیر مواجه میشدیم، احساس میکردیم آنها هم گناهی ندارند و اکثرا به خواسته قلبی خودشان وارد این جنگ نشدهاند. از بین آنها تعداد کمی فرمانده و بیشتر سرباز بودند، سرباز هم وقتی فرمانده دستور میدهد، مجبور است اجرا کند.
طولی نکشید که حس بد در ما از بین رفت، چون روپوش سفید تنمان بود و قسم خورده بودیم که باید بههرحال به بیماران خدمت کنیم، در اینصورت دیگر به آنها به چشم یک اسیر نگاه نمیکردیم، بلکه بهعنوان پزشکیار سعی میکردیم آنها را درمان کنیم. علاوه بر این با آنها همدردی هم میکردیم. هیچوقت به آنها بیاحترامی نمیکردیم، چون میدانستیم آنها هم عزیز یک خانواده هستند که مجبور شدهاند با مردم سرزمین ما بجنگند.
بیماران زیادی به بیمارستان آورده میشدند که اکثرا جوان بودند و ما حتی با اینکه خودمان هم جوان بودیم، نسبت به آنها احساس مادرانه داشتیم و هیچوقت به چشم اسیر به آنها نگاه نکردیم. گاهی از آنها میپرسیدم اینقدر که ما به شما رسیدگی میکنیم، آیا کشور عراق هم به سربازان ما رسیدگی میکند؟ میخندید و میگفتند: خیر، ما خودمان میدانستیم که آنها این کارها را انجام نمیدهند. حتی از برخی اسرا وقتی سؤال میکردیم چرا وارد خاک کشور ما شدید؟ گریه میکردند و میگفتند اگر نمیآمدیم، خانوادهمان را اسیر میکردند. حالا که خوب فکر میکنم به آنها حق میدهم. اما در نهایت به اسرا خوب رسیدگی شد، چون معتقد بودیم یک زمانی جنگ تمام میشود و این افراد نزد خانواده خود برمیگردند و باید خاطرات خوب از ایران با خود ببرند.
پریوش خدابنده در توصیف بازخورد اسرای بیمار در مقابل رفتار انسانی کادر درمان ایرانی، توضیح داد: آنها آرامتر شده بودند و حسشان نسبت به ما عوض شده بود. حتی با یکی از آنها که صحبت میکردم میگفت ما فکر نمیکردیم ایرانیها اینگونه باشند، ذهن ما را اینقدر نسبت به شما خراب کرده بودند که احساس میکردیم شما هیچ کاری برای ما نمیکنید، اما حالا احساس میکنم که حتی از کشور خودمان هم بهتر رسیدگی میکنید. به همین دلیل برخی از اسرا میخواستند در ایران بمانند.
انگار اسرا فرزندان خودمان بودند
محترم بابایی، دیگر بانوی پزشکیار حاضر در محفل صمیمانه ما بود. با چهرهای آرام و صبور و صدایی مهربان؛ همان صدایی که میتواند به بیمار حتی اگر اسیر باشد، دلگرمی و آرامش دهد.
او میگوید: اولین روزی که جنگ شروع و تهران بمباران شد، منزل ما در خیابان باقرخان بود. از بالکن خانه هواپیماهایی را مشاهده میکردم که از آنها یک چیزهایی پرتاب میشود. نمیدانستم بمب چیست. به اعضای خانوادهام گفتم انگار آدم از هواپیما به پایین پرتاب میشود. در همان لحظه یک هواپیما از بیمارستان امام خمینی(ره) پایینتر را بمباران کرد و همان شب، اخبار این موضوع را اعلام کرد که چند نقطه از تهران را با هواپیماهای عراقی بمباران کردند. آن موقع متوجه شدم که آن هواپیما در حال بمباران بوده است. وقتی اعلام جنگ شد، ما اصلا نمیدانستیم جنگ و حمله چیست، فقط در کتابها خوانده بودیم.
در آن موقع 23 سالم بود و از زمانی که فارغالتحصیل شدم بهعنوان دژبان ارتش مشغول فعالیت بودم و در همین سمت نیز بازنشست شدم. از دوران متوسطه وارد ارتش شده بودم. یک روز صبح به محض اینکه وارد بهداری شدم، دیدم اینقدر اسیر عراقی آوردهاند که جایی برای ایستادن و راه رفتن وجود ندارد. از لابهلای آنها وارد اتاق شده و لباس مخصوص پرستاری را پوشیدیم و مشغول کار شدیم. هرچه اسیر میآوردند، باید از بیمارستان محل خدمت ما سروسامان داده میشد. اسرا هم شرایط بسیار سختی داشتند. زخمهایشان را شستشو میدادیم و بخیه میزدیم، برخی را هم به بیمارستانهای دیگر منتقل میکردیم.
اینقدر مشغله داشتیم که متوجه نمیشدیم چه زمانی به محل کار میرویم و کی برمیگردیم. وقتی صدای ناله اسرا را میشنیدیم، نمیتوانستیم هیچ فکری در مورد آنها بکنیم، غیر از اینکه اینها بیمار هستند و نیاز به کمک دارند. بخشی بهعنوان بخش سرپایی وجود داشت که در آنجا کارهای اولیه روی بیماران انجام میشد.
پشت دژبانی، خانههای سازمانی قرار داشت. یکی از خانمهای خانهدار که همسرش ارتشی بود، گاهی مراجعه میکرد و میگفت این اسرا چه چیزی نیاز دارند که برایشان تهیه کنیم؟ اسرا هم معمولا سیگار بسیار دوست داشتند، چون حکم آرامبخش را برای آنها داشت. برخی از خانمها نذریهای خود را آنجا پخش میکردند. اینقدر به اسرا رسیدگی میشد که برخی از آنها نشانی منزل خود را میدادند و میگفتند اگر به عراق آمدید به منزل ما بیایید تا بتوانیم محبت شما را جبران کنیم. برخی از آنها نیز به افرادی که علاقهمند به فراگیری زبان عربی بودند، عربی یاد میدادند. در کل با آنها خودمانی شده بودیم، انگار فرزندان خودمان بودند. اسرای عراقی نیز دلخوش بودند به اینکه تا زمانی که در کشور ما هستند، صدام به خانواده آنها رسیدگی میکند و آنها سختی احساس نمیکنند. در واقع خود را قربانی خانوادههایشان کرده بودند.
درباره واقعیبودن داستانها میتوانم قسم بخورم
نسرین ساداتیان؛ نویسنده جوان کتاب در میانه بحثهای جذاب این جلسه صمیمانه، به ارائه توضیحاتی درباره ساختار کتاب پرداخت: ساختار این کتاب، خاطرهمحور است؛ یعنی تا آنجا که میتوانستم تلاش کردم اینگونه باشد. در واقع بخش خیلی سخت کار من با آقای عزیزی این بود که ایشان درنظر داشتند یک دایرةالمعارف از نگهداری اسرای عراقی منتشر شود، درحالیکه محوریت کار حوزه هنری بر مبنای خاطرات است. بر این اساس تلاش برای دریافت خاطرات سخت بود؛ با توجه به این موضوع که سالهای زیادی گذشته و 98 درصد افراد بازنشست شدهاند و فکر میکنم فقط دو نفر از مصاحبهشوندگان، همچنان مشغول بهکار بودند و تقریبا همه افراد هم ناراحت بودند که چرا این همه سال هیچکس برای شنیدن و دریافت این خاطرات به آنها مراجعه نکرده است. البته حق هم داشتند، چون این همه سال، زمانی که در بطن کار بودند، رها شده و هیچ مصاحبهای با آنها صورت نگرفته، اکنون که مرور زمان باعث کمرنگ شدن خاطرات شده، سراغ آنها رفتهایم.
خاطرم هست زمانی که با خانم شریفی صحبت میکردم، ایشان خیلی از موضوعات را یادش نمیآمد و من سعی میکردم خودم خاطره را به ایشان القا کنم. یکی از مزیتهای کتاب این است که با 50 نفر مصاحبه شده، بههمین دلیل فضاسازی خوبی صورت گرفته و مخاطب میتواند فضای آن موقع را درک کند. البته وجود آقای اصغر عزیزی باعث شد که تا حدود زیادی این خلأ پر شود. ایشان یک خاطرهنگار هستند و از بدو ورودشان در سال 1342 به ارتش بهصورت روزانه خاطرات خود را نوشتهاند و همین به ما کمک کرد که بسیاری از خلأهای موجود پر شود. گاهی ساعتها با ایشان مصاحبه میکردم. مصاحبهها فقط 128 ساعت نبود، به مدت سه سال مدام کار گرفتن مصاحبهها ادامه داشت.
او درباره میزان مستند بودن مطالب و محتوای کتاب، معتقد است: با انجام این مصاحبهها میتوانم با قاطعیت بگویم 98 درصد آنچه در کتاب آمده، مستند است. در مورد فضاسازیها هم ساعتها صحبت کردم و مدام تلفنی با مصاحبهشوندهها در تماس بودم، چون بهعنوان نویسنده مسئول آنچه در این کتاب آمده، هستم. ممکن است برخی جاها اشتباهاتی صورت گرفته باشد، نمیتوانم از آنها چشمپوشی کنم، بالاخره خطای انسانی وجود دارد، اما به واقعیبودن داستانها میتوانم قسم بخورم. در یکی از خاطرات، آقای پرنیان میگوید بر اثر یک اتفاق، یکی از اسیران عراقی با سرباز ما وارد بحث شده بود و سرباز ایرانی سیلی به اسیر عراقی زده بود، این موضوع به گوش فرمانده اردوگاه میرسد و فرمانده برای اینکه از دل اسیر عراقی در بیاورد، به سرباز ایرانی سیلی میزند. بهخاطر اینکه کینه باقی نماند، زیرا سیلیخوردن برای عرب خیلی سنگین بود و احتمال داده میشد بهخاطر سیلی که خورده، خودکشی کند و در آن لحظه فرمانده ترجیح داد کاری کند که از جان یک اسیر محافظت شود. پشت این کار خیلی فکر است. ما در حال حاضر درمورد موضوعی صحبت میکنیم که در واقع معمای حل شده است و احساس میکنم گرفتن چنین تصمیمی در آن زمان کار سختی بوده و بهنظرم نیروهای نگهدارنده جزو شاهکارهایی هستند که باید در مورد آنها خیلی بیشتر صحبت شود.
از سختیهای نگارش این اثرهم این بود که شاید با یک نفر دو ساعت صحبت میشد، در نهایت پنج دقیقه خاطره از آن استخراج میشد، چون اکثرا خاطرات را فراموش کردهاند و دیگر اینکه ارتشیها یاد گرفتهاند که کمتر صحبت کنند، چون به آنها گفته شده بود که اجازه ندارید هیچ اطلاعاتی را بیرون از اردوگاه ببرید. بنابراین یکی از سختیهای کار این بود که باید ساعتها صحبت میکردم تا ثابت کنم دنبال دایرةالمعارف نیستم تا اینکه راضی شوند خاطره خود را بیان کنند. اگر این اصرارها صورت نمیگرفت، خاطرات مسکوت میماند و حق یک عده پایمال میشد.
یک نکته جالب در سیر تدوین این اثر، مربوط به مصاحبه با آقای حافظ است. ایشان ازجمله افرادی است که طرف مصاحبههای زیادی بود. ایشان اعجوبهای است، در حدی که وقتی با من صحبت میکنند من کاملا مراقب رفتارم هستم، چون آنالیز شخصیتی میکنند. آقای حافظ، فرمانده اردوگاه پرندک بودند و چهارهزار اسیر بعثی به ایشان سپرده شده بود و در آن زمان توانست بهترین کارنامه را داشته باشد.
ساداتیان گفت: برای نگارش کتاب نگاهبان با 50 نفر از نیروهای نگهدارنده صحبت کردم و از هر کدام از آنها نکتهای یاد گرفتهام. خیلی از بقیه همسن و سالهای خودم جلوتر هستم و این باعث افتخار من است. امثال افرادی که با آنها مصاحبه میکردم باعث شدند، یک جاهایی احساس غرور کنم. متأسفانه نسل جدید از خیلی چیزها زده شدهاند، وقتی با این اشخاص صحبت میکردم، حس غرور در من پررنگتر میشد.
اگر از من سؤال شود، سختی کار نگاهبان چه بود؟ میگویم هیچ، در این کتاب خیلی چیزها یاد گرفتم. فکر کنید شخصی در کنار شما بنشیند و شما را آنالیز شخصیت کند. من از این آدم یاد گرفتم که روزمرگیهایم را کنار بگذارم و هر روز یک چیز جدید یاد بگیرم.
اسیر دلباخته!
پس از دقایقی یادآوری خاطرات شیرین و گرم شدن بحث، محترم بابایی به بیان خاطرهای از دوران پزشکیاری خود پرداخت: روزی رئیسمان که خیلی به من علاقه داشت و مرا مانند دخترش میدانست، صدایم زد و درمورد علاقه یک اسیر عراقی نسبت به من صحبت کرد. در واقع اسیر عراقی که ارشد اردوگاه نیز بود با رفتوآمدهای زیاد قصد خواستگاری از من را داشت که در نهایت موافقت نکردم. سالها بعد آن اسیر به مشهد رفت و آنجا ازدواج کرد. در حال حاضر نیز معاون وزارت بهداشت عراق است.
این پزشکیار بازنشسته در ادامه از صلح و صفایی که در روابط انسانها در دوران جنگ تحمیلی وجود داشت، یاد کرد: همدلی، خصلت آن دوران بود. درست است در دژبانی محدودیتهایی وجود داشت، اما در بخشهای مختلف مثل داروخانه یا تزریقات، همان دارویی که به سربازان خودمان میدادیم به اسیران بعثی هم همان را میدادیم، متقابل با اسرا ارتباط برقرار کرده بودیم. مثلا اسیری با دست خود برای من کلاه بافته بود یا چند تسبیح که با هسته خرما درست شده بود به من هدیه دادند؛ این همه داراییشان بود. آنها باورشان نمیشد در این شرایط در ایران اسیر شوند، با خود فکر میکردند در ایران چه بلایی بر سرشان خواهد آمد.
امیدوارم نسل جوان این کتاب را بخوانند و دورانی را که ندیدهاند برایشان تداعی شود تا بدانند در جنگی که هشت سال ادامه داشته، چه کارها و چه برخوردهایی صورت گرفته است.
خوشحالم خاطره خوبی برای مهمانان عراقی رقم زدیم
پریوش خدابنده هم در اینجای بحث گفت: خوشحالم از اینکه که توانستیم خاطره خوبی برای مهمانان عراقی رقم بزنیم و ذهنیت کشور عراق در مورد ما ثبت شد تا نسلهای بعدی حداقل بتوانند به ایران و ایرانیان افتخار کنند.
آثاری که در راه هستند
نسرین ساداتیان؛ نویسنده «نگاهبان» سخنان پایانی این نشست را بر زبان آورد: بهزودی اثر مربوط به فرار اسرای عراقی تکمیل میشود، بعد از آن ارائه اثر مربوط به بهداشت و درمان در دستور کار قرار دارد. کتاب جدیدی در دست نگارش دارم که در آن فقط با پزشکان و نیروهای کادری بیمارستان ارتش گفتوگو شده است. گرفتن خاطرات برعهده خودم بوده و بهنظرم یکی از بهترین آثار در حوزه دفاع مقدس خواهد بود.
نظر شما