علیرضا طبایی در گفتوگو با ایبنا به بهانه سالروز تولدش:
میخواستم در ترانهسرایی از تصنیفهای سنتی فاصله بگیرم/ خواننده «طلسم آرزوها» یک صفحه 45 دور طلا جایزه گرفت ولی من یک قران هم نگرفتم
یکی از دلایلی که جذب کار ترانهسرایی شدم، این بود که میخواستم تحولی در ترانه ایجاد کنم. در آن سالها امثال نیرسینا، معینی کرمانشاهی و... در همان حال هوا ترانه مینوشتند ولی من معتقد بودم میشود در ترانه، تحول ایجاد کرد.
طبایی همچنین در حوزه ترانهسرایی، و از ترانهسرایان مطرح دهههای اخیر بود و توانست با آثار چون «تنها با گلها»، «نگاهت با نگاهم قصهها دارد»، «عشق تو نمیمیرد» و «طلسم آرزوها» جایگاه خود را در بازار موسیقی، باز کند. سالروز تولد این شاعر پیشکسوت، فرصتی را بهدست داد تا گفتوگویی با او داشته باشیم تا برایمان از دهههای پر ثمر فرهنگیاش بگوید.
شما متولد ۱۳۲۳ شیراز هستید و تا دوره جوانی در این شهر زندگی کردید. کمی درباره آن روزگار، علاقهمندیها، دغدغهها و نخستین تجربههاتان در سرایش شعر توضیح دهید.
بله؛ من در چهاردهم آذرماه 1323 در خانوادهای متوسط (حتی زیر متوسط) از لحاظ اقتصادی به دنیا آمدم. فرزند سوم خانواده بودم و هفت سال اولیه زندگیام را در کوچههای خاکی شیراز طی کردم. خاطرات زیادی از آن روزگار دارم؛ یادم میآید که با پای برهنه روی خاک و سنگ، فوتبال بازی میکردیم. بعد هم که مدرسه رفتم، ادبیات و شعر، علاقه اصلی من شد. بههرحال محیط شیراز طوری است که مردم در کلام روزمرهشان حتی از اشعار سعدی و حافظ استفاده میکنند. من هم از همان کودکی با این فضا آشنا شدم و من هم حس میکردم میتوانم آنچه را که درک میکنم و به آن علاقهمندم، بنویسم. با همین دیدگاه بود که شروع کردم به نوشتن متنهای ساده.
خوشبختانه دوره دبیرستان را در مدرسه «سلطانی» درس خواندم؛ همان دبیرستانی که پیش از من فریدون توللی، مهدی حمیدی و چهرههایی از این دست در آن درس خوانده بودند. همانجا بود که با بیژن سمندر، شاعر و ترانهُسرای معروف شیرازی آشنا شدم. او سه سال از من بزرگتر بود و متاسفانه اخیرا در آمریکا، فوت کرد. یادم میآید یک بار به طور فیالبداهه، مصرعی گفت و از من خواست آن را ادامه بدهم: «عاشقم بر گل رخسار شما». آن روز از دبیرستان که بیرون آمدم، در راه آن شعر را تکمیل کردم و تقریبا 10 یا 20 بیت سرودم. فردا صبح، شعر را به او نشان دادم که خیلی خوشحال شد و من را تشویق کرد به ادامه دادن.
آن دوران، خواهر بزرگ من در دانشکده ادبیات درس میخواند که دکتر صورتگر رئیس آن بود. استادهای بزرگی هم داشت؛ دکتر نورانی، وصال، شفیعی و... من از روی علاقه، کتابهای خواهرم را بر میداشتم و میخواندم. مثلا قصیده معروف «شبی گیسو فروهشته به دامن/ پلاسین معجر و قیرینه گرزن» از منوچهری را همان زمانها خواندم و هنوز در ذهنم مانده. کم کم شروع کردم به نوشتن و سرودن و آثارم را برای چاپ، به مطبوعات محلی و سراسری میفرستادم. این را هم بگویم که بر اثر یک اتفاق در شیراز، با دکتر مهدی حمیدی آشنا شدم. ایام عید را آمده بودند شیراز و من با او آشنا شدم و از طریق او، با شاعرانی مثل فریدون توللی و سیمین بهبهانی آشنا شدم. بعد از اینکه به تهران آمدم هم با شاعرانی چون منوچهر نیستانی، مهرداد اوستا و... خویی و حالت آشنا شدم و ارتباط گرفتم. همچنین از نسلهای جدیدتر با شاعرانی چون نوذر پرنگ، عمران صلاحی، حسن منزوی و... دوست شدم.
انتشار اولین شعرتان برمیگردد به سال ۱۳۳۷. این اتفاق چطور و در کجا رخ داد؟
اولین شعر من در مجله «سپید و سیاه» منتشر شد که مسئول صفحات شعرش، ابوالقاسم حالت بود. غزلی هشت بیتی بود که برایش فرستادم و البته پنج بیت آن را چاپ کرد. بعد از آن، همکاریام با مجلات بیشتر شد؛ بهخصوص که با مهدی حمیدی و سیمین بهبهانی آشنا شده بودم. خانم بهبهانی در آن سالها مسئول صفحات شعر مجله «تهران مصور» بود و شعرهای زیادی از من در قالبهای دوبیتی و غزل و چهارپاره که قالب رایجی بود، در آن مجله چاپ کرد.
درباره گرایشتان به شعر و شاعری و ویژگی شعرهای آن دورهتان توضیح بدهید.
من تحتتاثیر آثار شاعران مطرح زمان خودم بودم؛ مثلا فریدون توللی، پرویزناتل خانلری، نادر نادرپور، نصرت رحمانی، حسن هنرمندی، محمد زهری... و بعدها؛ اخوان، سهراب و فروغ. جوان بودم و از نظر روحی و ذهنی، فکر میکردم باید در همان فضاها شعر بگویم. میدانید که شاعران آن دوره، میراثخوار شکست کودتای مرداد 1332 بودند و فضای آثارشان، توام بود با یاس و تلخی و سرشکستگی یا آرزوی مرگ، عشقهای ناکام و ... همانطور که میدانید، امیدهای حزب توده و سرابی که پیش روی روشنفکران ساخته بود، بعد از کودتا، نابود شد و یاس و بدبینی ادبیات آن سالها را فراگرفت. من هم به تبع شاعران آن دوره، شعرهای تلخی مینوشتم (با خنده) و از فضاهایی میسرودم که با خودم با آنها بیگانه بودم.
اما به هر ترتیب، درونمایه اجتماعی و انتقادی داشتند.
بله. مضافا؛ مضامین و فضاهایی که مخصوص روزگار جوانی است و من هم مانند سایر شاعران، تجربهشان میکردم.
شما علاوهبر کار شعر و نقد ادبی، روزنامهنگار موفقی هم بودید. از سوابقتان در دورههای مختلف بگویید. چطور وارد مطبوعات شدید؟
در همان سالهایی که دبیرستان میرفتم، به روزنامهنگاری علاقه پیدا کردم. مطبوعات و مجلات را با پول توجیبی ناچیزم میخریدم و میخواندم. آنوقتها، روزنامه دیواری درمیآوردیم و بعدتر در مدرسه، شهر، استان و سراسر کشور در حوزه ادبیات و روزنامهنگاری، نفر اول شدم و از طرف وزیر فرهنگ آن دوره، به من لوح تقدیر دادند. از همان سالها، همکاریام را با چند روزنامه و مجله محلی آغاز کردم؛ روزنامههایی چون «اجتماع ملی»، «پارس»، «ایران» و... چند روزنامه دیگر هم بودند که قبل از آمدنم به تهران با آنها همکاری میکردم؛ از قبیل روزنامه «پیغام امروز» که من مسئول صفحات «اندیشه و هنر» این روزنامه بودم. بعدها هم که آمدم تهران، از طریق مجله «جوانان» با آقای ر.اعتمادی آشنا شدم و به مدت 14 سال مسئول صفحات هنر و ادبیات آن را به عهده داشتم. همچنین با مجلات دیگر که آثارم را اعم از شعر، معرفی کتاب و نقد ادبی منتشر میکردند و تعدادشان زیاد است. یک مدت هم در روزنامه اطلاعات کارکردم.
پس احتمالا در «اطلاعات» با همشهریتان علیاصغر شیرزادی همکار بودید؟
بله. ما از دوره کودکی با هم دوست و همبازی بودیم. اصلا در کلاس پنجم و ششم، با هم همکلاسی بودیم و این دوستی، هنوز هم ادامه دارد. جالب اینکه همیشه من را تشویق میکرد مجلات و مطالب سینمایی را بخوانم.
بگذارید به مهاجرتتان به تهران بپردازیم. برای تحصیل به تهران آمدید، درست است؟
بله. در دانشکده هنرهای دراماتیک پذیرفته شدم و به تهران آمدم. دکتر مهدی فروغ از استادان فاضل آن دوره، ریاست دانشکده را بر عهده داشت و استادان برجستهای را برای تدریس، دور هم گرد آورده بود؛ چهرههای سرشناسی چون زریاب خویی، زرینکوب، باستانی پاریزی، بهمنش و... استادانی همچون موحد دیلمقانی یا حمید سمندریان که دروس تخصصی را به ما تدریس میکردند.
چه شد که نمایشنامهنویسی خواندید و آیا هیچ وقت به عنوان نمایشنامهنویس، فعالیت کردید؟
خیر. یادم میآید یکی از استادها، جلسه اول از ما خواست روی کاغذی بنویسیم که انگیزهمان از تحصیل در رشته نمایشنامهنویسی چیست. من همانجا نوشتم که هدف من، رسیدن به تلفیقی بین نمایشنامه و شعر فارسی است و اینکه میخواهم ظرفیتهای مشترک این دو گرایش را پیدا کنم. خوشبختانه اسم من را در مجلاتی مثل فردوسی، خوانده بود و میشناخت و همین آشنایی، باعث شد بحثهایی با هم داشته باشیم. بنابراین، من دنبال این بودم که شعر و نمایشنامه را درهمبیامیزم و همینطور هم شد؛ نتیجهاش پژوهش مفصلی دارم با عنوان «سیر نمایشنامهنویسی منظوم در ایران» که امیدوارم به زودی منتشرش کنم. ولی هیچوقت نمایشنامهنویس نشدم.
علاقهمندان به هنر، خاطرات خوشی از ترانههای شما دارند و آثار موسیقایی جاودانهای بر ترانههای شما ساخته شده است. ترانهسرایی و همکاری با ستارگان عرصه موسیقی چه تجربیاتی را برای شما به همراه داشت؟
من از کودکی به ترانه علاقهمند بودم و ترانههای ماندگار آن زمان را حفظ بودم و زمزمه میکردم. بعد از اینکه به تهران آمدم، یکی از دلایلی که جذب کار ترانهسرایی شدم، این بود که میخواستم تحولی در ترانه ایجاد کنم. هدفم این بود که در ترانه از تعابیری مثل ساقی، شب هجران، شمع سحر و... که در تصنیفهای سنتی رواج داشت، فاصله بگیرم. در آن سالها امثال نیرسینا، معینی کرمانشاهی و... در همان حال هوا ترانه مینوشتند ولی من معتقد بودم میشود در ترانه، تحول ایجاد کرد. به همین خاطر به کارهای متفاوتی که قبلتر سروده شده بود، علاقه داشتم؛ مثلا ترانه «تکدرخت» از نواب صفا که تصاویر تازهای داشت: «تکدرختی تیرهبختم/ که در سکوت صحرا/ فریاد من، شکسته در گلویم» یا ترانههایی چون «نفرین» که اینطور شروع میشد: «آسمان چشم او آینه کیست/ آن که چون آینه با من روبهرو بود...». دوست داشتم در چنین فضاهایی ترانه بنویسم.
اولین ترانهتان چه زمانی اجرا شد؟
اولین ترانهام، ترانهای بود که عطاالله خرم، آهنگساز مشهور آن زمان روی آن آهنگ ساخت، به اسم «طلسم آرزوها» که خوانندهای به نام عارف آن را خواند که در عرض یکی دو سال، به ترانهای مطرح در میان مردم تبدیل شد. هر جا که میرفتی، این آهنگ را گذاشته بودند و پخش میشد. رادیو، نوارفروشها و صفحهفروشها این ترانه را مدام پخش میکردند و مورد استقبال قرار گرفت: «... او ز جنگلهای باران/ من ز خورشید کویرم/ میروم تا در پناهش/ شاید آرامش پذیرم... ای دو چشم مست شبگون/ بعد از این آیینهام باش/ در شب تاریک غمها، شبچراغ سینهام باش...» بخشهایی از این ترانه، هنوز برای من تازه است. بافت سنتی زبان در اینترانهها، دگرگون شده بود. جالب است بدانید که کمپانی تولیدکننده صفحههای این آهنگ، بهخاطر فروش بالایی که داشت، یک صفحه 45 دور از طلا، به خواننده هدیه داد؛ (با خنده) حالآنکه کار اصلی را من انجام داده بودم و ثمرش را ایشان برد. حتی یک قران هم به من پرداخت نشد.
چرا انقدر به خواننده توجه میشود؟
همیشه همین بود؛ فقط خواننده دیده میشد و ترانهسراها را کسی نمیدید. تازه خیلی وقتها، کمیته شعر و ترانه رادیو، دستبردهای مزخرفی به ترانهها میزدند. مثلا در همین ترانه «طلسم آرزوها»، من نوشته بودم: «دیگر اکنون مینوازد، هستیام را ساز دیگر» و این سطر را اینطور تغییر داده بودند که: «دیگر اکنون پنجهی دل، مینوازد ساز دیگر» که تغییر چندشآوری بود و متاسفانه همانطور هم ضبط شد. البته موارد دیگری هم هست. در طول آن سالها، به خیلیها همکاری داشتم؛ پرویز مقصدی، حسن لشکری و... خوشبختانه ترانههای تاثیرگذاری بودند و همراه با چند نفر دیگر، تحولی را در ترانهسرایی ایجاد کردم. کسانی که در آن سالها کار ترانهسرایی میکردند؛ مثل پرویز وکیلی، کمابیش نوذر پرنگ، و بعدها جنتی عطایی و شهیار قنبری همزمان با من، با این تحولات فکر کردیم.
شما را با ویژگی استمرار و فعالیت ادبی بیوقفه میشناسیم. کمی درباره فعالیتهای اخیر و جاری خود توضیح دهید.
این روزها، هراس از کرونا و تلخی مرگ، جامعه را فراگرفته. من هم در این شرایط، بیشتر منزلم و مطالعه میکنم. همچنین مشغول جمعآوری آثارم هستم که به زودی در قالب دو کتاب منتشر خواهد شد. مجموعه ترانههایم در قالب کتابی با نام «عشق تو نمیمیرد» و همچنین مجموعه «تاک کهنسال و خوشههای صبح» که گزیدهای از غزلهای من است و بیشتر غزلهای بعد از مجموعه «تندر اما ناگهانی» را در بر دارد. این کتاب میتواند آیینهای در برابر شعرهای من باشد. مجموعه دیگری را هم در دست آمادهسازی دارم که شعرهای نیمایی من را شامل میشود.
نظر شما