دیدار و گفتوگوی صمیمانه با نویسنده و راوی کتاب «مادر ایران»؛
گاهی قلبم مثل برگ گلی که غبار روی آن بنشیند، غبار گرفت
عصمت احمدیان؛ راوی کتاب «مادر ایران» درباره حس و حال خود پس از شهادت فرزندش میگوید: «به دلم غم راه ندادم و نمیدادم. فقط گاهی قلبم مثل برگ گلی که غبار روی آن بنشیند، غبار گرفت. میخواستم بدانم که اسماعیل بعد از شهادت چشمهایش را بست یا نه، آیا دیگر نگران انقلاب نبود و آیا میتوانست تفاوت شب و روز را از هم تشخیص بدهد.»
در یکی از روزهای بهمنماه 1400، میزبان قدمهای استوار مادر دو شهید بودیم؛ عصمت احمدیان، مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی. او که دو جوانش را برای دفاع از آب و خاک این مرز و بوم راهی کرد و پیکر بیجانشان را پس گرفت. با دردی که برای همیشه در تار و پود وجودش ریشه دوانده، اما همچنان استوار برای خدمت به مردمان این آب و خاک قدم برمیدارد.
او خاطرات زندگی خود را ساده روایت کرد و بعدها این خاطرات در قالب کتابی با عنوان «مادر ایران» به قلم نورالهدی ماهپری، به چاپ رسید.
ساعتی با عصمت احمدیان و نورالهدی ماهپری؛ راوی و نویسنده این کتاب به گفتوگو نشستیم.
خانم احمدیان چه شد که تصمیم گرفتید، خاطرات زندگیتان را روایت کنید؟
خانم اسکندری به خانه ما تشریف آوردند از من خواستند تا خاطرات جبهه را برایشان تعریف کنم، ولی راستش من حرف ایشان را جدی نگرفتم و آن را شوخی تلقی کردم. در آن چند هفتهای که خانم اسکندری میآمدند و سوالاتشان را میپرسیدند، بازهم موضوع را جدی نمیدیدم. بعد که حرفهایم به قلم خانم ماهپری تبدیل به کتاب شد و این کتاب هم چاپ و منتشر شد، از اینترنت دیدم و بسیار تعجب کردم. به من گفته بودند که قرار است خاطراتم را ثبت و مکتوب کنند، اما اصلا فکرش را هم نمیکردم که حرفهایم به کتاب تبدیل میشود. کتاب هم کتاب بسیار خوب و زیبایی شد و میتوانم بگویم که از نتیجه نهایی کار راضی هستم. هرچند هنوز بسیاری ناگفتهها از خاطرات جبهه باقی مانده است که در این کتاب وجود ندارند.
محورهای اصلی خاطرات شما در این کتاب چیست و بیشتر درباره چه چیزهایی صحبت کردهاید؟
خودم محور خاصی را در ذهن نداشتم. نگاهم این بود که ما انسانها هر روز یا هر ساعت یا هر دقیقه یا هر ثانیه، همراه با تغییر و تحولات با وظایف تازهای مواجه میشویم که باید انجامشان بدهیم. وظیفه ما در هشت سال دفاع مقدس، دفاع از کشور و انقلاب بود. دفاعی که نه فقط در تاریخ اسلام که در تاریخ دنیا هم بیسابقه بود و نمونه مشابهی نداشت؛ همانطور که انقلابی نظیر انقلاب ما وجود نداشت. انقلاب اسلامی و تشکیل حکومت بعد از آن، استجابت دعاهای امام سجاد(ع) بود که از خدا طلب میکردند دولت کریمهای به مسلمین عنایت فرماید. آن دعا در این زمان مستجاب شد و قرعه به نام ملت ایران افتاد.
جنگی که به ما تحمیل کردند، از دشمنی با انقلاب بود. اینجا بود که زن و مرد، پیر و جوان همه جنگجو شدند و حتی بچههای کمسنوسال لباس رزم پوشیدند. مثل پسرم اسماعیل که در 17 سالگی فرمانده گردان شد. باور دارم که این واقعیتها باید ثبت شوند تا برای نسلهای بعدی باقی بمانند. من خودم بیشتر از هر چیزی، به همین موضوع اهمیت میدهم و هرجایی هم که صحبت میکنم، فقط هدفم این است که نسلهای آینده بدانند که در کشورشان چنین انقلابی شد و به دنبال این انقلاب دشمنان شبانه روی سرمان بمب ریختند، فرودگاههای ما را زدند تا دست ما را از همهجا کوتاه کنند و ما را به تنگنا بیندازند و انقلابمان را نابود کنند. ولی بیداردلی مسئولان و از همه بالاتر رهبر کبیر انقلاب و مقام معظم رهبری و جوانانی که مطیع فرمان ولایت بودند، سد راه دشمنان شد. این جوانان مطیع امامت و ولایت، ما پدرها و مادرها را نیز به راه راست هدایت کردند.
کمی از خاطراتی که در این کتاب آمده برایمان بگویید؛ از فرزندان شهیدتان.
هر دو پسرم از پشت میز مدرسه بلند شدند و به جبهه رفتند. اسماعیلِ من سال دوم نظری بود که رفت و ابراهیم من هم دوم راهنمایی؛ رفتند که رفتند. انشالله دیدار بعدیمان در اعلیعلیین به وقوع بپیوندد. هرچه در این هشت سال دفاع مقدس دیدم شیرین بود و از هرجایش که سوال کنید میگویم تلخی ندیدم و اصلا تلخی نداشت که ببینم. خدا را شکر که فرزندانی به من عطا کرد که گوش به فرمان ولایت و رهبری بودند. آن زمان که اسماعیلِ من به خاطر جراحتهای فراوان و عوارض شیمیایی در بیمارستان بستری بود و همرزمانش برای عیادت او میآمدند، با روی گشاده و با خنده به آنها میگفتم ببنید اسماعیل من شربت شهادت را قلپ قلپ مینوشد. واقعیت هم همین بود. به دلم غم راه ندادم و نمیدادم. فقط گاهی قلبم مثل برگ گلی که غبار روی آن بنشیند، غبار گرفت. میخواستم بدانم که اسماعیل بعد از شهادت چشمهایش را بست یا نه، آیا دیگر نگران انقلاب نبود و آیا میتوانست تفاوت شب و روز را از هم تشخیص بدهد. وقتی اسماعیل را بعد از 19 سال آوردند، یک جسد کوچک در اندازه قنداق بچه بهدست من دادند. آنهم اسماعیل من که قد و قامتی داشت، برو و بیایی داشت. او را در قصر بلورین که خانه ابدیاش شد، گذاشتم.
در ادامه از نورالهدی ماهپری؛ نویسنده کتاب «مادر ایران»، درباره روند تدوین کتاب و اینکه چطور تدوین این اثر به او پیشنهاد شد، پرسیدم.
فکر میکنم شهریورماه 1396، زمانی که در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب کاشان مشغول کار روی اطلس کاشان بودیم و وقایع مرتبط با انقلاب را مینوشتیم، به پیشنهاد مسئول دفترمان مستندی را دیدیم با عنوان «بانو» که هنوز به شکل گسترده در کشور پخش نشده بود. بعد از تماشای آن مستند با خانم احمدیان آشنا شدم. ابتدا احساسات مختلفی به من دست داد، همزمان غمگین و دچار بهت و حیرت شدم، که چطور چنین شخصیتی در کشور ما زندگی میکند، اما من تا آن زمان او را نشناخته بودم.
آقای صفایی (مسئول دفتر) گفتند که ما تصمیم داریم کتابی درباره این بانو بنویسیم. راستش آن زمان من مخالف نوشتن این کتاب بودم، چون بهنظرم میرسید کتاب نمیتواند – مثل مستند - در جذب مخاطب موفق باشد. اما بعد که بیشتر به موضوع فکر کردم متوجه شدم که مستند بهخاطر بضاعت زمانی اندکی که دارد نمیتواند تمام ساحتهای زندگی حاج خانم را پوشش دهد.
کار نوشتن کتاب را بر عهده من گذاشتند و گفتند کار خود شماست. تجربه نوشتن نداشتم و نوقلم محسوب میشدم. مصاحبهها را که از قبل (از سال 95) وجود داشت خواندم و دیدم از عهده نوشتن چنین کتابی برنمیآیم و برای من که تاکنون چیزی ننوشتهام، کار سنگینی است؛ چون وسعت و تنوع خاطرات بسیار زیاد بود. همچنین تحقیقات انجامشده برای پروژه ضعفهایی داشت و بسیاری از خاطرات ثبتشده نصفه و ناقص بودند و ابهامها و حتی تناقضهایی در جاهایی وجود داشت. اما بعد از صحبتهای مفصلی که داشتیم، متقاعد شدم و با توکل به خدا کار را شروع کردم.
چند مصاحبه تکمیلی طرح کردم که انجامشان دو ماه طول کشید، زیرا پرسشهایی وجود داشت که لازم بود پاسخشان را از حاج خانم بپرسیم. اما چون ایشان شخصیت فعالی دارند و خیلی کم در منزل میمانند، بهدست آوردن زمانی که بتوانیم چند ساعتی با ایشان باشیم، دشوار بود. به هر زحمتی که بود، با تلاشهای خانم اسکندری این کار انجام شد و بیشتر از 60 ساعت مصاحبه از خانم احمدیان گرفتیم و بعد کار تدوین خاطرات را شروع کردم. با حرفهای شیرین حاج خانم که لحن مخصوص خودشان را دارند خندیدم و گریه کردم. میدانستم قلم من نباید از این لحن جا بماند و باید همین لحن را در کتاب هم حفظ کنم. نه فقط درباره خانم احمدیان که تلاش کردم لحن همه شخصیتهای دیگر کتاب نیز همان لحنی باشد که واقعا دارند.
ساختار کتاب چگونه شکل گرفته و مدت زمانی که از شروع به کار تا پایان طول کشید، چقدر بود؟
راحتترین انتخاب ما این بود که کتاب را خاطرهمحور جلو ببریم و برای هرکدام از خاطرات، تیتری درنظر بگیریم. اما بهجای این انتخاب ساده و آسان، تلاش کردم روایت شبهداستانی باشد. البته نه اینکه داستان بگویم، چون در داستان میتوانیم از تخیل بهره بگیریم، اما در کارهایی مثل «مادر ایران» اجازه تخیل وجود ندارد و ما ملزم به رعایت حدود واقعیت هستیم. سعی کردم ضمن پایبندی به واقعیت، روایتی شبیه به داستان و یکپارچه بنویسم و تا جای ممکن دقیقا از همان جملاتی استفاده کنم که در گفتههای خانم احمدیان بود. هرچند گاهی مجبور بودم برای حفظ انسجام و کامل کردن معنی و مفهوم، خودم جملاتی - نزدیک به جملات حاج خانم و با تأیید خود ایشان - اضافه کنم.
تأکید این بود که کار در بازه زمانی سه ماهه به انجام برسد، زیرا پروژه از سال 95 شروع شده بود و مصاحبههایی از آن زمان وجود داشت و کار بیش از حد طولانی شده بود. آنقدر طولانی که گویا حتی برای خود خانم احمدیان هم این ذهنیت ایجاد شده بود که مصاحبههای انجامشده به کتاب تبدیل نمیشود و فکر تولید کتابی درباره زندگی ایشان کنار گذاشته شده است. اما من به زمانی بیشتر از سه ماه نیاز داشتم و حتی بهنظرم میرسید که یک سال صبر بیشتر هم برای انجام کاری مناسب درباره حاج خانم زمان زیادی نیست. خودم هم مسئولیتهای دیگری - مثل نگهداری از دو فرزندم - را داشتم و بهعنوان یک مادر نمیتوانستم تماموقت مشغول نوشتن این کتاب باشم. دوستان صبوری و همراهی کردند و کار بعد از یک سال و چهار ماه به انتها رسید و نسخه نهایی کتاب آماده ارزیابی پیش از چاپ شد.
حس و حال شما بهعنوان یک زن و یک مادر، در زمان تدوین این خاطرات چطور بود؟
شاید به لحاظ حرفهای چندان درست نباشد که با سوژه ارتباط عمیق احساسی داشته باشیم و خودمان را به لحاظ عاطفی، بیش از حد درگیر کنیم. ضروری است که از سوژه فاصله بگیریم تا احساسات شخصی ما روی مطالب و مستنداتی که قرار است روایت کنیم، تأثیر نگذارد. من هم تلاش کردم که این فاصله حسی و عاطفی را حفظ کنم، اما دو پسر دارم که هر دو کتابخوان هستند و به من اصرار میکردند که آنچه مینویسی برای ما بخوان. من برای آنها خاطرات جوانی را میخواندم که در 17 سالگی به شهادت رسید. از دیدن واکنش بچههای خودم هنگام شنیدن این خاطرات که هم غصه و هم شادی بود، من هم ناخواسته درگیر احساسات میشدم. در جاهایی همراه با خاطرات حاج خانم گریه کردم، بهویژه آنجا که به شهادت امیر و اسماعیل رسید و فکر نمیکنم داغ شهادت این دو برای من هرگز کهنه شود.
خودم را به حفظ مستندات ملزم میدیدم، اما مصمم بودم که رابطه عاطفی بین مادر و پسر - که اوج آن روابط خانم احمدیان با اسماعیل است - حتما در کتاب آورده شود. من پیش از شروع به کار نوشتن این کتاب، مادری بودم که لابهلای کتابهای مختلف راههای تربیت بهتر فرزندانم را جستجو میکردم. ذهنم درگیر این مسأله بود که غایت و هدف ما از فرزندآوری و تربیت فرزندانمان چیست. بعد که دیدم حاج خانم چقدر ساده و بدون نیاز به خواندن کتابهای مختلف تربیتی، این وظیفه را انجام داده از ایشان یاد گرفتم که سختگیریها بهجای خود، اما حتما با بچهها بازی کنم، حتی اگر بازی مورد علاقه بچهها برای مادر سخت باشد. یاد گرفتم که بیشتر از هر چیزی، مهم این است که برای بچهها وقت بگذارم. من شیوههای تربیتی مثلا آموزش مسائل شرعی را از خانم احمدیان یاد گرفتم و آنچه از ایشان آموختم، بیشتر از آموزههای 100 کتاب به من کمک کرد.
بازخوردها نسبت به این کتاب چگونه بود؟
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که کتاب «مادر ایران» به چاپ دوم رسیده است. از زمان انتشار کتاب میدیدم که بسیاری از مادرانی که مثل خودم فرزندان کوچک دارند، چه واکنشهای مثبتی نشان میدهند و با کتاب ارتباط گرفتهاند. حتی برخی از آنها میگفتند توانستیم بخشهایی از کتاب را که مناسب مخاطب کودک بود، برای بچههای خودمان بخوانیم. این نوع بازخوردها برای من لذتبخش بود.
حُسن ختام این نشست صمیمانه، توصیههایی با نفس گرم و مادرانه عصمت احمدیان بود.
چیزی ندارم که به جوانان بگویم، اما به مادرانشان میگویم که هرگز بچههای خودتان را «بچه» نبینید و همیشه در هر سنی که هستند با زیباترین کلمات با آنها حرف بزنید. بهجای اینکه به بچه سه ساله بگویید «بدو بیا»، بگویید «بفرما عزیزم». گاهی از بعضی خانمها میپرسم که دخترتان را شوهر میدهید، پاسخ میدهند که دخترم هنوز بچه است. برای اینکه به مادر نشان بدهم که اشتباه میکند، ازشان میپرسم بچهتان صرع دارد؟ میگوید نه. میپرسم عقبافتاده است؟ میگوید نه حاج خانم، بچهام سالم است. میپرسم پس چرا میگویی که بچه است؟ به او بگو مادرم، خانمم، بگو عزیزم. دخترانی که 20 سال 25 سال سن دارند، اما نمیتوانند یک نیمرو درست کنند، این تقصر این دخترها نیست، مقصر مادرشان است.
به پسرها هم هیچوقت نگویید بچه، بگویید دکترم، مهندسم، بابای من. من خودم به ندرت بچههایم را به اسمشان صدا میزدم، همیشه میگفتم ای عزیز دل مادر، ای قوت کمرم، ای قوت زانوهایم. با نوهها و نتیجههایم نیز به همین شکل صحبت میکنم. مثلا پسر اسماعیل من بچهای دارد، وقتی که او را میبینم میگویم شیر مردم، برس به دردم. یا دخترش یاسینا خانم که کلاس اول ابتدایی است و هر وقت من را میبیند - معمولا بدون وضو - سجادهاش را پهن میکند و چادر سفید به سرش میگذارد تا من به او بگویم عزیزم، حاج خانمم، حاج خانم گلم، نماز شما قبول باشد. برایشان وقت میگذارم و با آنها بازی میکنم.
نظر شما