نویسنده در مقدمه، کتاب را اینچنین آغاز میکند: «اجارهنشینی بستری است که همه ما به نوعی در آن زیستهایم. پیراهنی است که به نحوی هرکداممان لااقل یک بار لمسش کردهایم؛ اگر نپوشیده باشیم. چه به عنوان کرایهنشین خانههای مردم، چه به عنوان صاحب خانهای که بخشی یا همه خانهاش را در اختیار دیگری میگذارد، چه حتی به عنوان شنونده روایتهای مستأجری از زبان صاحب خانهها و مستأجرها. اگر از هرکداممان بپرسند که «اولین بار در چه سنی مفهوم کرایهنشینی را درک کردی؟» لابد هیچ کدام یادمان نمیآید. اگر هم هیچ وقت طعم کرایهنشینی را نچشیده باشیم، دور و برما پر بوده از همسایه، فامیل و دوست و آشنایی که یک روز تابستانی آمده، نشسته ور دل پدر و مادرمان و از سختی روزگار باریده؛ از کرایه خانه که در هر سال و عصری، همیشه وزنش را روی گرده مستأجر انداخته و همیشه هم سنگین بوده.»
در بخشی از کتاب تاریخچه مختصری از اجارهنشینی در ایران را آورده و مینویسد: «اجارهنشینی در ایران، از تهران شروع شد؛ از طهران! در دوره ناصری. وقتی تعداد رعیتهای مهاجر از روستا به شهر افزایش یافت، مسکنهای موجود در شهر گنجایش حضور این جمعیت را نداشت. علاوه بر آن این قشر توانایی مالی خرید مسکن را نداشتند. کمبود مسکن در تهران باعث میشد افراد مختلف، قسمتی از خانه خودشان را که احتمالا فقط یک اتاق بود، اجاره بدهند. افراد متمول در آن دوره خانههای بزرگی داشتند، با حیاطی و اتاقهایی که حیاط در میان میگیرند. تعداد این اتاقها متفاوت بوده و گاهی به بیست میرسیده است.»
در ادامه نویسنده روایتهایی از مستاجران، صاحبخانهها و حتی املاکیها آورده است. مثلا در قسمتی از کتاب با عنوان «هیچ وقت به سهروردی برنمیگردیم» از زبان عطيه افشار ۲۹ ساله آورده است: «یک بچه داشتیم که خانهمان در خیابان سهروردی را خالی کردیم و گفتیم که زندگی در یک محله دورافتاده و خالی از معنای واقعی زندگی را، دوست نداریم. دور از بازار روز، دور از نانوانی و خشکشویی، دور از صدای مسجد و مدرسه .
خانوادههایمان اول جا خوردند. تقریبا هرکسی که شنید، گفت خوشی زیردلمان زده. باید یک هفته در خانه تاریک و دلگیرما زندگی میکردند؛ باید یک هفته در محله سوت و کور ما صبح را شب میکردند؛ از زیادی سکوت، به وهم میافتادند؛ باید برای خرید یک بسته پوشک، ده کیلومتر رانندگی میکردند تا می فهمیدند که چرا خانهای را که متعلق به خودمان بود، رها کردیم.»
در یکی دیگر از روایتهای کتاب از زبان یک مشاور املاک 68 ساله به نام عیسی پاکی نقل میکند: «مستأجرها کف روی آباند. میآیند، قرارداد میبندند و میروند، حاجی حاجی مکه. مگر اینکه کارشان گره بیفتد؛ مثلا اگر صاحب خانه تیغ بگذارد بیخ گلوشان و زور خودشان بهش نرسد. آن وقت زنگ میزنند که «آقای پاکی، به صاحب خانه من بگو فیلان و بیسار.» آن وقت ما میشویم وکیل مدافعشان. همیشه هم آه و نفرینشان پشت سرماست. چرا؟ چون حق و حقوق خودشان را نمیدانند. نمیدانند که هزینه تعمیرات جزئی خانه و وسایل مربوط به آن (مثل کولر) به عهده مالک است و نباید از جیب خرج کنند. به محض اینکه موتور کولر میسوزد یا کف پذیرایی دهن باز میکند، دست به جیب میشوند. کی میتواند پولهای خرج شده را از صاحب خانه بگیرد؟ حضرت فیل. بنگاهی توی نگاه مستأجرهمان حضرت فیل است. هر کار نشدنی را میشود انداخت گردنش و اگر نشد، نتوانست یا هرکدام از طرفین زیر بار نرفتند، مهر پدرسوختگی میخورد روی پیشانیاش.»
در پشت جلد کتاب میخوانیم: «مستاجر و صاحبخانه پشت سر هم یک رساله حرف برای گفتن دارند اما رو در رو که میشوند، هیچ. تا مجبور به دعوا نشوند، صحبتی نمیکنند. این کتاب را نوشتم تا درهای خانه مستاجران را به روی صاحبخانهها بازکنم. به اندورنی دل هم مهمانشان کنم و زبانی باشم برای مستاجرهایی که ماه به ماه عصاره کارشان را به حساب صاحبخانه میریزند.
میخواستم زبان قشری باشم که فصل تابستان، دوران بی قراری آنهاست. شاید دنیا چرخید و قوانین اجارهنشینی در سالهای پیش رو عوض شد. شاید در آیندهای نه چندان دور وضع آنچنان تغییر کرد که دیگر هیچ کس از نداشتن خانه رنج نکشد. شاید در آینده خانه معنی واقعی مسکن و مامن را به خود بگیرد. شاید فکر به تابستان و فصل جا به جایی دیگر عرق سرد به پیشانی هیچ مستاجری ننشاند و نیمی از عمر این مردم به پیدا کردن خانه، جابه جایی اثاث و حواشی آن نگذرد. ۲۱ روایت این کتاب هرکدام خاطرهایست از دورانی که هر ماه با غم خانه شروع میشد. بماند به یادگار برای آینده که بدانند در دورانی که پانصدهزار خانه خالی فقط در تهران وجود داشت، چطور مردم تابستان به تابستان و شهریور به شهریور اثاث به دوش و کلید به مشت، بنگاه به بنگاه مثل دری نایاب جستجویش میکردند.»
نظر شما