داستان «مادرم زاغچه» بر مبنای چه اتفاق یا دغدغهای نوشته شد؟
همه ما تجربه از دست دادن عزیزی را داشتهایم. برای خود من تجربهی از دست دادن مادرم خیلی سخت بود و روزهای بسیار بدی را گذراندم. همیشه فکر میکردم چطور میشود با فقدان کنار آمد. برای بزرگسالان درک این موضوع سخت است و برای کودک و بهویژه نوجوان سختتر است. فقدان فقط از دست دادن کسی یا عزیزی نیست؛ گاهی فقدان در نبود یک رابطه درست شکل میگیرد؛ مثل فقدان پدر در زندگی شباهنگ که به دلیل عدم ارتباط درست شکل گرفته بود و این میان ضرورت کمک گرفتن مشاور یا روانکاو برای اصلاح این ارتباط و درک مفهوم از دست دادن هم، مهم است.
زاغچه چطور در داستانتان جای گرفت؟
در همان روزگار بدی که بعد از مرگ مادرم گذراندم روی هره پنجرهی خانهام زاغچهای لانه ساخت. تمام توصیفی که از ساختمان و لانه ساختن زاغچه در داستان نوشتهام، واقعی است. من ساعتها از پشت پنجره زاغچه را تماشا میکردم. برایش آب و دانه میگذاشتم، حتی شکلات تلخ هم گذاشتهام و او خورده؛ برای اینکه زاغچهها همهچیزخوارند. کمکم الفتی بین من و این پرندهی باهوش شکل گرفت؛ طوری که هر روز صبح منتظر بودم تا او صفیرکشان در نورگیر خانهام پیدایش شود و شاید باور نکنید حضورش چقدر حالم را بهتر کرد. زاغچه را فرشتهای میدانستم که ماموریت بهتر شدن حالم را دارد. برای همین برای بهتر شدن حال شباهنگ از او و از تجربهی زیسته خودم کمک گرفتم.
چرا داستان را اینطور غیرمنتظره و بهتآور شروع کردید؟
فکر میکنم همه نویسندهها میدانند که اگر بخواهند مخاطب به قلاب داستانشان گیر کند باید شروع متفاوتی داشته باشند و چهچیز وحشتناکتر و غیرمنتظرانهتر از اتفاق اصلی!
نوع روایت شباهنگ (نوجوان قصه) به عنوان راوی از مرگ مادرش طوری است که تا اواسط کتاب این گمان را داشتیم که صرفا تخیلات این نوجوان باشد نه یک مرگ واقعی. این تعلیق عمدی بود؟
بله. شباهنگ نتوانسته بود با مرگ مادرش کنار بیاید. جایی در روایت حتی آرزو میکند که کاش شیوه مرگ مادرش طور دیگری بود؛ مثلا مریض میشد. او مدام قصد داشت مرگ مادرش را انکار کند و من دلم میخواست مخاطب این کلنجاری را که شباهنگ برای پذیرش مرگ مادرش دارد درک کند.
فانتزی در «مادرم زاغچه» نه حرف اول، ولی خیالپروری و بال و پر دادن به افکار خیالی حتما حرف اول را میزند. به نظر شما به عنوان مولف این اثر، خیالپروری به شباهنگ در هضم درد از دست دادن مادر چقدر کمک کرد؟
پذیرش فقدان را به تعویق میانداخت. شباهنگ در مرحلهی انکار قرار داشت. با اینکه میدانست مادری وجود ندارد؛ اما ته ذهنش نمیخواست بپذیرد. مثلا در صحنهی مواجهه با پستچی به راحتی مرگ را به زبان میآورد؛ اما در عمل هم خودش و هم مخاطب با این روبهرو میشوند که نکند اشتباه میکند و مثلا مادرش بدون اطلاع جایی رفته و قرار است برگردد؛ کما اینکه به مادرش تلفن میزند، چون هنوز جایی ته ذهنش دلش میخواهد مادرش پاسخش را بدهد.
جالب است اولین بار من در جلسهای که نوجوانها کتاب را به نقد گذاشته بودند، این مطلب را متوجه شدم. یکی از نوجوانها گفت که گفتوگوی شباهنگ و پدرش در ماشین باعث شده است که به رابطه خودش و پدرش فکر کند و بغض کرد. کتاب باعث شده بود آن نوجوان فکر کند چرا هیچوقت با پدرش حرف نزده است؟ من مادر یک نوجوانم که اتفاقا رابطهی خوبی با هم داریم و خب، بخشی از شخصیت شباهنگ با تماشای او برای من اتفاق افتاد و شاید این رابطه باعث شده است پدر و مادر داستان هم واقعیتر شوند.
معمولا در داستانهای ایرانی مادرها بازنمایی مطلوبتری دارند تا پدرها؛ اما در جایی از داستان به بعد، شباهنگ میبیند پدرش هم حضور دارد و باید او را هم ببیند. ابتدا بگویید چرا شخصیت پدران در داستانهایمان آنقدر مطلوب به تصویر کشیده نشدهاند؟ و شما دوست داشتید مخاطب نوجوانتان «پدر» را چهطور ببیند؟
مادرها همواره حامی فرزندانشان بوده و هستند. از طرفی پدرها به عنوان تأمینکننده نیازهای مادی خانواده زمان بیشتری را در بیرون از خانهاند و فرصت شناخت و همراهی با فرزندان را کمتر دارند. طبیعی است که عدم ارتباط از عدم شناخت برآید و وقتی شناخت نباشد رابطه مطلوبی هم وجود نخواهد داشت؛ به ویژه در گذشته که تعداد فرزندان بیشتر هم بود؛ اما در روزگار نو که مادرها هم نقش فعالتری در تأمین هزینههای زندگی دارند و این زمان به نسبت بین والدین تقسیم میشود، هم روابط والدین و فرزندان تغییر کرده، هم تعداد فرزندان کمتر شده و هم آگاهی والدین به واسطه تحصیلات و رسانه بالا رفته است. در داستان من، اتفاقا مادر شباهنگ با همه ویژگیهای ممتازش از فرزندش میگذرد و بعدتر فقدان مادر باعث میشود که شباهنگ به پدرش فکر و سعی در بازسازی رابطهاش با او کند. راستش من اصلا قصدی در بد نشان دادن پدر یا مادر نداشتم و ندارم. بیشتر قصدم توجه به رابطهها و اصلاح آنها بود؛ اینکه ما از پدر یا مادرمان احساس نارضایتی داریم شاید بد نباشد به این فکر کنیم که چطور آن را ساختهایم، بر پایهی چه شناختی از هم و آیا اگر تلاش کنیم میتوانیم اصلاحش کنیم؟
مرگ و ماادراک مرگ؟! ما واقعا درباره مرگ و ماهیت آن و بار روانیای که بر دوش انسان باقی میگذارد چیزهای زیادی نمیدانیم؛ مگر اینکه با مرگ یک عزیز لمسش کنیم. چرا برای روایت از مرگ و اثرات آن بر یک نوجوان، از مرگ مادر استفاده کردید؟ به شخصه اثرات غمانگیز خواندن از مرگ مادر در داستان «مادرم زاغچه» هنوز در ذهنم باقی مانده است و اینکه شباهنگ میگوید: «مامان درگذشته بهتر از مامان مُرده است.» چرا؟
راستش قصدم ناراحت کردن مخاطب نبوده است؛ اما احتمالا شما هم شنیدهاید که میگویند مرگ فرزند سختترین است. شاید به این دلیل که ادامهی آدمی ناگهان از بین میرود؛ اما به گمانم مرگ والدین به ویژه مادر هم بسیار سخت است؛ چرا که سرمنشا از بین میرود. دلیلم برای انتخاب مرگ مادر هم شاید به تجربهی خودم برگردد.
و اینکه شباهنگ میگوید: «مامان درگذشته بهتر از مامان مُرده است.» شاید به این دلیل است که برای شباهنگ مادرش ویژهترین آدم زندگیاش است و شاید دلش مرگی متفاوتتر برای او میخواست مثل تفاوت دو کلمه درگذشته و مُرده.
دلیل خودکشی مادر شباهنگ پنهان ماند و نامهای که از خود به جای گذاشته بود هم ناخوانده؛ اما به نظر میرسد به طور غیرمستقیم دلیل یا دلایل مرگ را روایت کردید. چرا واضحتر از آن صحبت نکردید؟
کمتر پیش میآید کسی که میخواهد خودش را از بین ببرد دلیل مرگش را از قبل به دیگران بگوید که اگر میگفت کسی مانعش میشد یا سعی میکرد کمکی کند. در داستان، من نشانههایی برای این اتفاق آوردم که بیشترش به خاطر ارتباطات مشکلدار مادر شباهنگ در خانواده و تنهاییاش بود و اینکه نیروی حمایتی در کنارش نداشت. در نسخه آغازین کتاب، متن نامه را گذاشته بودم؛ ولی در نسخه پایانی حذفش کردم؛ چون در همان نامه هم اشارهای به اینکه دلیل کارش چه بوده است، نداشتم. فقط یادآوریهایی از بهترین لحظههای رابطهاش با شباهنگ را آورده بودم که بعدتر ترجیح دادم بین خودشان بماند و مخاطب هم باخبر نشود. رازهایی هست که بهتر است کسی از آنها مطلع نشود.
مادر شباهنگ علاقه زیادی به کتابخوانی داشته است و این را میتوان در کتابهایی که داشت و بازیهایی دید که سعی میکرد با بچهها در اینباره انجام دهد. گفتن از مادری که کتاب میخواند مدنظر شما بود یا گفتن از خودِ کتاب خواندن؟
در شخصیتپردازی، مادر شباهنگ آدم تحصیلکرده و کتابخوانی شد؛ چون خودم عاشق کتاب خواندنم و فکر میکنم باید رفتار کتابخوانی را در جامعه ترویج دهیم و آن را به نمایش بگذاریم و برای نمایش آن چه جایی بهتر از کتاب و رسانه. از طرفی با آوردن اسم کتابهایی که دوست داشتم میخواستم نوجوان کنجکاو مخاطبِ کتاب، برود دنبال خواندن آنها.
صفورا دوست خوبی برای شباهنگ بود. دو نوجوان همراه هم ماجراهایی را گذراندند و البته فرازونشیبهایی را هم در دوستیشان دیدیم. چرا برای شباهنگ به وقتِ از دست دادن مادرش، یک دوست و همصحبت در سنوسالش خودش درنظر گرفتید و او را در داستان کاملا تنها رها نکردید؟
بیشتر نوجوانها یک دوست صمیمی دارند. وقتی دارند وارد تجربههای بزرگسالانه میشوند از والدین فاصله میگیرند و سعی میکنند دنیا را از نگاه خودشان کشف کنند. در این راه گروه همسالان نقش مؤثری در این تجربهی جدید از زندگیشان دارند و خب، داشتن یک دوست همراه که بتواند علیرغم تمام تلخیها، آنها را درک کند، موهبت است. صفورا برای شباهنگ نقطه روشن زندگیاش است؛ کسی که اجازه نمیدهد او در لاک خودش فرو برود.
شباهنگ در این داستان نوجوانی است که میفهمد؛ همهچیز را. ما در ادبیات نوجوان ایران چقدر به نشان دادن این نوجوانان به خودشان و به بزرگترها نیاز داریم؟
نوجوانیِ بچههای امروز با نوجوانیِ همنسلان من به واسطه اطلاعاتی که آنها از انبوه کتابهایی که میخوانند، فیلمهایی که میبینند و از همه مهمتر رسانه، بسیار متفاوت است. من خود پانزدهسالهام را با فرزند پانزدهسالهام که مقایسه میکنم میبینم که در مقابل او خردسالم. پس سادهانگارانه است که آنها را مثل نوجوانی خودم نشان دهم. آنها میتوانند استدلال کنند و انتظار دارند ما هم آنها را به شدت جدی بگیریم، بشنویمشان، ازشان کمک بگیریم و همراهشان باشیم. ما باید فاصلهمان را با نوجوان امروز کم کنیم تا بتوانیم بر اساس نیاز و خواستههایشان برنامهریزی کنیم و آنها را رشد دهیم.
نظر شما