کتاب «برو فوتفال باباجان!» از مجموعه تاریخ شفاهی فوتبال/ نادر لطیفی؛
بازی با توپ دست دوم در «برو فوتفال باباجان!»/ اهدای کتاب جواهر لعل نهرو به عنوان پاداش بازی
نادر لطیفی با بیان خاطرهای از دوران بازی کردن خود گفت: آقای فکری خیلی خونسرد و آرام گفت: آقای بهزادی، شما میگویی ما پرویزخان را بگذاریم بیرون، شما بازی کنی؟ ببینید ممکن است شما متوجه نشوید، ولی من میفهمم این حرف آقای فکری یعنی چه. یعنی آقای دهداری، شما داری جای همایون بازی میکنی...»
نادر لطیفی سال 1317 در تهران در بازار بینالحرمین کوچه مسجد جامع به دنیا آمده است. پدرش همان جا کاسب بود. لطیفی در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمد و فوتبال را از زمین خاکی چهاردیواری آغاز کرد. سابقه حضور او در تیم های باشگاهی در تیم کودک تهران جوان برمیگردد.
لطیفی از اوضاع شهر تهران در دهه 1320 میگوید وقتی پایتخت آرام آرام در حال تغییر بود؛ «عرض شود حضورتان که اصلا آن زمان کوچهها آسفالت نبود، بهداشت اصلا نبود، خاکروبهها را میریختند جلوی در خانهشان، یک نفر میآمد، میبرد. آب، اکثر خانهها شب از داخل جوی میانداختند در آب انبارها و بعضی از خانوادهها که کمی متمولتر بودند، آب چاهی بشکه با اسب میآورد و یادم هست سطلی یک قران میفروخت.»
وضعیت فوتبال در آن زمان به شکلی بود که توان خرید توپ فوتبال را نداشتند و از توپ دست دوم استفاده میکردند: توپ دست دوم؛ «در حسنآباد که کفش فوتبال درست میکردند. آنجا معروف بود به کفش فوتبال، توپ هم آنجا داشتند. فروشگاه ورزشی هم یکی، دو تا امیریه، منیریه بود که این توپها را داشتند. دوخت ایرانی بود و تکه تکه بود. منتها ده، پانزده سال، هفت سال بعد.
در روایت زندگی و بازی لطیفی نکاتی درباره فرهنگ خانوادهها و شیوه کار کردن حتی در روز جمعه وجود دارد و نگاه قدیمیها به فوتبال که خواندنی است: «من خیلی وقت که میرفتم فوتبال، پدر من بعضی اوقات، یک تکه کلامی داشت، میگفت: بابا اگر توپ را از اینجا بزنی، برود قم، دوزار بهت نمیدهند، اینقدر نرو فوتبال. یک خرده هم بیشتر درست را بخوان... تا اینکه من دعوت شدم برای تیم ملی. اصلا پدر من فوتبال را ندیده بود. هیچ جا نرفته بود و دائم پشت دخل مغازه بود، صبح تا شب. یک بار گفتم بازی داریم با یک تیم خارجی. جمعه است، بیا و تماشا کن... گفت؛ یعنی من مغازه را ببندم بیایم فوتبال؟!»
در آن موقع برای تشویق بازیکنان تیم ملی خبری از پاداشهای آنچنانی نبود و بعضی شرکتها و مراکز تجاری بسته به توان مالی خود از آنها حمایت میکردند: «یادم است ما را بعد از بازیهای تیم ملی دعوت کردند. بعد یک کتاب هم آنجا به ما دادند، که آن کتاب را الان دارم، جواهر لعل نهرو بود، یک مهر همان شکوفه نو خورده رویش... یک برگ هم به ما دادند که مال فروشگاه فردوسی، تنها فروشگاهی بود که در ایران تازه در آن زمان مد شده بود...»
سفرهای بازیکنان به همراه باشگاهها یا تیم ملی همراه است با حواشی که در آینده بازیکنان جوان و باتجربه تاثیرات خاصی به جای گذاشته است: «ما در عراق در هتل کمودور بودیم. حالا اینها چیزهایی است که گذشته، مال پنجاه سال پیش است. آقای فکری تیم را ارنج کرد در هتل. در ارنج، همایون بهزادی نبود. این را اصلا ممکن است که کسی نداند. حالا دور میز همه نشستهایم. همایون بهزادی در عین حال که همایون بهزادی بود. خیلی بچه بود، خیلی لطیف بود، خیلی زودرنج بود، خیلی احساسی بود، بعد که تیم را آقای فکری ارنج کرد، همایون بهزاد در تیم نبود. همایون بهزادی نتوانست خودش را کنترل کند. جیغ زد، فریاد زد من سر طلاییام، من اینقدر گل زدهام، من فلان و این حرفها، آقای فکری خیلی خونسرد و آرام گفت: آقای بهزادی، شما میگویی ما پرویزخان را بگذاریم بیرون، شما بازی کنی؟ ببینید ممکن است شما متوجه نشوید، ولی من میفهمم این حرف آقای فکری یعنی چه. یعنی آقای دهداری، شما داری جای همایون بازی میکنی...»
کتاب «برو فوتفال باباجان!» گفتوگو با نادر لطیفی به کوشش حبیبالله اسماعیلی از مجموعه تاریخ شفاهی فوتبال ایران در 150 صفحه و شمارگان 500 نسخه از سوی انتشارات نگارستان اندیشه منتشر شد.
نظر شما