وی افزود: نویسنده اثر تلاش کرده گاه و بیگاه شخصیتهایش را قضاوت نکند و در این کار موفق هم بوده است. فضایی که نویسنده برای مخاطب از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۶۰ ساخته آنقدر جذاب بود که من این مسیر را با تمام شخصیتها راه آمدم بیآنکه خسته شوم. وقایع داستانی، شخصیتپردازی و روایت، بسیار خوب بودند؛ اما ازدیاد صفحاتی که نویسنده بهجای نشاندادن، مستقیما حرفش را میگفت، کمی اذیتم میکرد. البته که نشاندادن به جای گفتن، همیشه شدنی نیست و گاهی شعار است؛ اما میشود تا حدودی به آن پایبند بود.
خورشاهیان ادامه داد: زمانی که «جسارت هیوا» را میخواندم آنقدر خوشخوان بود که تلفنی از یکی از دوستان پرسیدم مشاور متن این داستان چه کسی بوده است؟ این کتاب از نظر عاطفی بسیار قوی است و پایانبندی خوبی دارد.
فرزانه نکو، نویسنده اثر نیز درباره روند نگارش داستانش بیان کرد: زمانی که میخواستم قصه یکی از شخصیتهای داستانم را بنویسم با همسرم بازیگری میکردیم و او خیلی جاها من را برای تعریف واقعیت، متعادلتر میکرد. من با نوشتن «جسارت هیوا» تمام آنچه را که درونم بود و لازم میدانستم مطرح کردم.
وی افزود: سال ۶۸ یک عمل جراحی در بیمارستان طالقانی داشتم. بستری بودم که یکمرتبه دیدم دختر خانمی با لباس لری، میخواهد راه برود اما یک پا ندارد. زمانی که پرستارها پای مصنوعی را به پای او بستند، دختر فکر میکرد که هزار کیلو شده است. میگفت: «چقدر سنگین شدهام!» از چند نفر علت از دست دادن پایش را پرسیدم. به من گفتند: یک روز در باغ پایش شکست و به دلیل نداشتن امکانات در روستا، اهالی مجبور شدند پایش را قطع کنند. ایده اولیه «جسارت هیوا» از همانجا شکل گرفت.
این نویسنده ادامه داد: از سال ۱۳۶۸ آنقدر با این دختر در خیالاتم حرف زدم که حالا به اینجا رسیدهام. هنگام نوشتن داستان، اسامی کاراکترها دائم در سرم تغییر میکردند. درنهایت دوست داشتم که اسم شخصیت اصلی هیوا باشد؛ بهخاطر فریادرسی، امید داشتن و جسور بودن.
نکو در بخش پایانی صحبتهایش درباره مفهوم «زن موفق» گفت: به نظر من زن موفق، زنی است که میتواند خودش را نه تنها در ایل، بلکه در تمام دنیا مطرح کند و با وجود تمام محدودیتهایی که وجود دارد بدرخشد. من این جسارت زنانه را دوست داشتم و دلم میخواست در کتابم باشد. درواقع «جسارت هیوا» دیالوگهای من با یک تخیل است. من هرگز به غرب کشور و به ایل نرفتم؛ اما تا دلتان بخواهد از سال ۶۸ هر کتابی، هر فیلمی و هر آدمی از ایل را دیدم به او چسبیدم و جذبش شدم. لحظه لحظه با او صحبت کردم و یاد گرفتم. من بیبی صاحبجان را زندگی کردم. احساسم این بود که آن کویر یا آن سختی زندگی، کوه و کمر و آن رودخانه وحشی، یک پشتوانه میخواهد برای نگهداشتن این آدمها. من شخصا به عنوان نویسنده «جسارت هیوا»، استحکام ایل را در قدرت زنانش میدیدم. احساس میکردم واقعا اگر زن ایلیاتی خشن باشد و محبت نکند و به دختران و پسران ایل درس محبت را یاد ندهد، چیزی از این ایل باقی نمیماند.
نظر شما