رمان «اتاق» ماجرای یک مادر و فرزند است که در یک اتاق حبس شدهاند. این کتاب یک داستان مادرانه است؛ مادری که در طول داستان از طرف جامعه دچار چالشهای متعدد میشود.
چون خودم خوشبختانه بدون هیچ پیشفرضی سراغ این کتاب رفتم. در یک کتابفروشی کتاب را از قفسه برداشتم و یک دورِ تند تورقش کردم. یکی از دوستانی که کنار من حضور داشت گفت این کتاب کتابی است که اگر آن را دست بگیری تا آخر کتاب از دستت جدا نمیشود و داستان را یکنفس تا آخر میخوانی و این همه چیزی بود که من از اتاق شنیدم و البته کمی اغراقآمیز بود. شاید قبلترها چیزی درباره اتاق شنیده بودم اما در آن لحظه خوشبختانه همه شنیدههایم را فراموش کرده بودم.
اگر شما از آن دسته آدمهایی هستید که دوست دارید با فضای کلی داستان آشنا باشید و حتی پایان داستان را بدانید با سرچ در دنیای مجازی قطعاً معرفیهای زیادی از این کتاب پیدا میکنید؛ البته سربسته بگویم که اتاق ماجرای یک مادر و فرزند است که در یک اتاق حبس شدهاند. این کتاب یک داستان مادرانه است. مادری که در طول داستان از طرف جامعه دچار چالشهای متعدد میشود؛ اما اگر دوست دارید که مثل من خیلی بکر سراغ یک کتاب بروید اما باید از کیفیت کتاب مطمئن باشید، به عنوان یک کتابخوار تأکید میکنم که اتاق یک کتاب خوشخوان است. با اینکه تعداد شخصیتهای کتاب محدود است اما به هیچ عنوان با فضای کسلکنندهای مواجه نیستیم. عدهای از منتقدان اتاق را به عنوان یک کتاب سرگرمکننده معرفی میکنند؛ اما به نظر من اتاق یک کتاب نمادگرایانه است که از حسنِ اتفاق سرگرمکننده هم هست. هر آدمی هرچقدر برونگرا یک خلوت خصوصی برای خودش دارد و دوست دارد گاهی یک حصار دور خودش بکشد و بعضی از آدمها ناخواسته داخل یک حصار محبوس هستند؛ اما همین آدمها گاهی به حصاری که دور آنها تنیده شده عادت میکنند و خارج از این حصار احساس عدم امنیت به آنها دست میدهد. حتی اگر این حصار خودخواسته نباشد و کس دیگری این حصار را کشیده باشد.
بعد از خواندن این کتاب با یکی از دوستانم درباره این کتاب صحبت میکردم. گفتم نویسنده با چه مهارتی آهسته آهسته شخصیتها را معرفی میکند و علت حضورشان در صحنه را بیان میکند. دوستم متوجه این نکته ظریف نشده بود چون قبل از خواندن کتاب ماجرای کتاب را میدانسته و متأسفانه بخشی از لذت کتاب را از دست داده.
یکی از نکات قابل توجه این کتاب، راوی داستان است. یک کودک پنج ساله که ناگهان با یک دنیای متفاوت مواجه میشود. راوی تا اواسط داستان تا حدودی از پس این راوی برآمده اما تقریباً از نیمه دوم به بعد تحلیلها و روایتها از طرف یک کودک پنج ساله باورپذیر نیستند. گرچه این باورپذیر نبودن به کلیت داستان لطمهای وارد نمیکند.
کتاب با این جملات آغاز میشود: «امروز پنج ساله شدم. دیشب که در جارختی به خواب میرفتم چهارساله بودم. اما حالا که در تاریکی روی تخت از خواب بیدار شدهام، پنج ساله هستم. اجی مجی لا ترجی. پیش از آن سه ساله بودم، بعد دوساله، بعد یک ساله، بعد صفر.»
این صحبتها تا حدود زیادی از یک کودک پنج ساله پذیرفتنی است؛ اما مشاهدات و بازگو کردن بخشی از دیالوگها به اندازه دهن و درک کودک نیست. شاید انتخاب زاویهدید سوم شخص محدود به ذهن کودک انتخاب بهتری بود و دست نویسنده برای داستانپردازی بازتر. گرچه زاویه دید «من راوی» نسبت به زاویه دیدهای دیگر صمیمانهتر است. لحن کودک در طول داستان یکدست نیست؛ اما مشخص نیست که ایراد از ترجمه است یا اینکه این سبک و روش نویسنده بوده:«مامان روی تخت خم میشه تا چراغ را روشن کنه، همه جا پر از نور میشه. چشمهایم را درست به موقع میبندم، بعد یکی از آنها را کمی باز میکنم» تداخل نثر معیار و محاوره به یکدستی کتاب لطمه وارد کرده.
پیرنگ و طرح کلی کتاب اتاق بر اساس دو توع تعلیق پیش میرود. تعلیقِ کتاب در ابتدا به این صورت است که «چرا اینگونه شد؟» و از یک جایی به بعد تبدیل میشود به اینکه «چه میشود؟» در اواخر کتاب احساس کردم ماجرای کتاب به سمت روزمرگی و اطناب میرود و با خودم گفتم احتمالاً با یک پایان سست و غیرحرفهای مواجه خواهم بود. حس میکردم نویسنده به خاطر علاقه به سوژه، داستان را تا جایی که نباید ادامه داده. اما در صفحه پایان متوجه شدم که داستان دقیقاً جایی تمام شد که باید میشد. پایان داستان غافلگیرکننده نیست؛ اما پایانی هم نیست که برای مخاطب قابل حدس باشد. حتی همان به ظاهر روزمرگیها در راستای پیرنگ داستان و نقطه پایان بودند که البته جای کوتاهتر شدن را داشت.
نظر شما