دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۲۳:۳۰
فرمانده پیشرو؛ روایت زندگی شهید وزوایی

روایتی از شهید وزوایی در شماره ماهنامه فرهنگی تاریخی «شاهد یاران» با عنوان «فرمانده پیشرو» خواندنی شده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ ماهنامه «شاهد یاران» ویژه‌نامه یادمان شهید وزوایی با عنوان «فرمانده پیشرو» در یکصدوسی‌وپنجمین شماره این ماهنامه منتشر شده است.

همچنین ماهنامه فرهنگی تاریخی «شاهد یاران» در این شماره، بـه بررسی زندگی پر برکت شهید محسن وزوایی از زبان خانواده، دوستان و همرزمان آن شهید می‌پردازد.

«شاهد یاران» در این شماره به گفتار و آثاری از شهید سپهبد «صیاد شیرازی»، سردار شهید «حسین همدانی»، دکتر «محسن رضایی»، دکتر «محمد ابراهیم شفیعی»، دکتر «عبدالرضا وزوایی»، دکتر «اسماعیل کوثری»، سردار «سید داوود رسولی آهاری»، مهندس «عابدین وحیدزاده»، دکتر «هاشم پور یزدان پرست»، مهندس «مرتضی مسعودی»، «مهدی ضمیریان» و «محمد رضایی» به همراه تصاویر ناب و اسناد منتشر نشده به معرفی شهید وزوانی «فرمانده پیشرو» پرداخته است.

«وداع آخر» خاطره‌ای از زبان پدر شهید، مصاحبه تلویزیونی شهید وزوایی در اردیبهشت ۱۳۶۰، «عهد با خدا» خاطره‌ای از زبان مادر شهید، «سوژه‌ای به نام وزوایی»، «به اسارت در آمدن ۱۵۰ بعثی» از زبان شهید وزوایی، «شهید وزوایی در خاطره یاران»، «کتاب‌شناسی شهید وزوایی»، «آخرین دست‌نوشته شهید محسن وزوایی»، «شهید وزوایی به روایت تصویر» و «شهید وزوایی به روایت اسناد» از دیگر بخش‌های این شماره ماهنامه شاهد یاران است.

در بخشی از این شماره از «شاهد یاران» شهید حسین همدانی درباره ایشان گفته است:
«با تلاش و کوشش و سهم زیادی که محسن وزوایی داشت عملیات انجام شد و عملیات موفقی بود. حضور او دو اثر داشت یکی روحیه داد بـه همه فرماندهانی که در شک و تردید بودند دوم اینکه خبر پیروزی عملیات بازی دراز. به آرشیو آن روز وقتی نگاه کنید می‌بینید که عملیاتی بود که در کل کشور اثر گذاشت. اما محسن راضی نبود. همه راضی بودند الا محسن وزوایی. می‌گفت این عملیات باید کامل به همه اهدافش دست پیدا می‌کرد. حالا امکانات نبود، مهمات نبود، پشتیبانی نبود، بچه‌ها می‌گفتند محسن اشکمان درآمد، اما او می‌گفت الان دشمن ضربه خورده و روحیه بچه‌ها بالا است باید عملیات را شروع کنیم. کار شروع شد. تقریبا عملیات می‌رفت که عملی بشود، مواجه شدیم با شهادت شهید رجایی و شهید باهنر. یعنی هشتم شهریور انفجار دفتر نخست وزیری بود و یازده شهریور یعنی سه روز بعد عملیات بازی دراز دو انجـام شد.»

در قسمتی دیگر نیز برادر شهید محسن وزوایی می‌گوید:
«من دردانه آقا محسن بودم. در زمان جنگ ما خیلی کم ایشان رو می‌دیدیم و همه اعضای خانواده به خصوص من خیلی دلتنگ او می‌شدیم. واقعا یکی از دلتنگی‌های بزرگ من بود. ایشان چند بار مجروح شد و برای درمان در منزل می‌ماند. در این مدت همه عشق من این بود که کنار آقا محسن باشم و حتی حاضر بودم مدرسه نروم و کنار ایشان بمانم. اما می‌گفت برو مدرسه ظهر بیا. ظهر که می‌آمدم من را با خود می‌برد بیرون تا شب. یکی از خاطرات جالب بحث عروسی بچه‌های سپاه بود که آقا محسن من را با خودش می‌برد. ایشان یک ماشین داشت سیزده چهارده نفر از بچه‌های سپاه را سوار می‌کردنـد که باهم به عروسی بروند، من هم می‌نشستم روی پای بقیه. در مسیر شوخی‌های زیادی باهم می‌کردند و بگو بخند زیادی داشتند که خوش می‌گذشت. یا مثلا یکبار آقا محسن بچه‌ها را به ساندویچی می‌برد و می‌گفت هرکی کمتر غذا بخورد باید پول بقیه را هم حساب کند! من هم کوچک بودم و بین آن‌ها بودم. نکته مهم ایـن بود که آن زمان خیلی اصرار داشتم بروم و وارد جبهه بشوم. آن موقع ده ساله شده بودم، اما آقا محسن مخالفت می‌کردند و می‌گفتند الان برای شما زوده، ولی باز من اصرار داشتم که می‌توانم و میام و اسلحه هم می‌توانم بگیرم. خودم هم احساس بزرگی داشتم. آقا محسن برای اینکه دل من نشکنه می‌گفت بذار دفعه بعد اومدم می‌برمت. می‌‎رفت و تا دوباره بیاد چند ماه می‌گذشت. می‌گفتم دفعه پیش گفتی ایـن دفعه منو می‌بری. می‌گفت الان مدرسه داری و امتحاناتـتو بده. تا این که در فروردین ۱۳۶۱ که آمدند، حکم فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا که بعدا شد لشگر ۱۰ سیدالشهدا بـه پیشنهاد مقام معظم رهبری که آن موقع رئیس شـورای عالی دفاع بودنـد حکمشان را زدند. تاریخ حکم دقیقـا ۱۵ فروردینه. قرار شد آقا محسن بره که تیپ رو تشکیل بده. ساعت ۲ ظهر با ذوق و شـوق آمدم خانه که آقا محسن رو ببینم وقتی رسیدم از مادرم پرسیدم آقا محسن کجاست؟ گفت رفت جبهه. من با ناراحتی گفتم: چرا رفت؟ به من گفت دفعه دیگه می‌برمت. خیلی دلم شکسته بود. ده دقیقه نشد که آقا محسن برگشت خانه. مثل اینکه چیزی جا گذاشته بود. با یک ماشین آهو به همراه شهید موحد و سردار خالقی و یک نفر دیگر باهـم قرار بود بروند دم در منتظر بودند. توی حیاط به آقا محسن گفتم مگه قرار نبود منو ببری؟ گفت امتحان داری. گفتم: قول داده بودی. بغلم کرد و بوسید و گفت: ایندفعه برم و برگردم صد در صد می‌برمت. تا حالا این جمله رو نگفته بود. غافل از اینکه برگشت ایشان پیکر مطهرشون بود و قسمت نشـد در کنارشون بتونیم بریم جبهه.»

برای دریافت نسخه الکترونیکی یادمان شهید محسن وزوایی با عنوان «فرمانده پیشرو» به سایت گروه مجلات شاهد مراجعه کنید.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها