نگاهی به کتاب «ماکسیم بر بام» و راویان قیام مسجد گوهرشاد؛
قالیهای پر از خون مسجد گوهرشاد شاهدانی خاموش/ گودالی انباشته از اجساد
واقعه مسجد گوهرشاد در تاریخ تحولات معاصر به رویداد پراهمیت سیاسی ــ اعتقادی تبدیل شد و در حافظه تاریخی مردم ایران جای گرفت. کتاب «ماکسیم بر بام» به خاطرات راویان این واقعه میپردازد.
در «راوی حماسه» به قلم اکرم یعقوبی، تدوینگر اثر میخوانیم: «اما قصه قیام گوهرشاد چه بود؟ تیر 1314، مسجد گوهرشاد محل تجمع مردم معترض به دستگیری آیتالله قمی و سیاستهای کشف حجاب رضاشاه بود. جرقه تنش و درگیری مردم با مامورین حکومتی، پنجشنبه 19 تیر، با دستگیری بهلول در مسجد و سپس آزادی او به کمک مردم، خورده شد.
روز جمعه، در اولین درگیری، دهها نفر شهید و مجروح شدند و فردای آن روز، درگیری اصلی اتفاق افتاد. راویها، در بیان خاطرات، ماجرای یکی از این دو حادثه را با عنوان خاطرات قیام گوهرشاد به خاطر سپردهاند. به همین دلیل و سختی تفکیک دو حادثه از همدیگر، تصمیم گرفته شد خاطرات به همان شکلی که راوی بیان کرده و بدون توضیح و پاورقی مفصل در کتاب بیاید؛ اما این، همه مسئله نگارش کتاب نبود.
راویها متنوع بودند، از پسربچهای که از نزدیک واقعه را دیده و ترس تمام وجودش را گرفته بود تا دختربچهای که سروصدای جمعیت و تیراندازی او را هراسان از خواب بیدار کرده بود. بعضی راویها هم با واسطه از روز حادثه میگفتند. زن و مردی که از قول پدر، پدربزرگ، عمو، عمه و... خاطره آن روز را نقل میکردند. باید برای این چندگانگی روایت چاره میکردم. به پیشنهاد مشاور، اول برای یکدست شدن خاطرات و دوم برای روایت از نزدیک، واسطهها را حذف کردم و ماجرا را از زبان نزدیکترین افراد در حادثه بیان کردم.»
فیضالله میرزازاده گلهدار متولد 1300: «گلهدار بودیم. صبح، گوسفندها را برای چرا میبردیم دامنه تپه و کوه خلج و غروب، برشان میگرداندیم به آغل داخل خانه. خانه در خیابان تهران (نام قدیم خیابان امام رضا(ع) است) بود و نزدیک به حرم. آن شب، تازه گوسفندها را با پدر برگردانده بودیم و حسابی خسته بودیم و خوابیدیم. شب، صدای تقتق بلند شد. از جا پریدیم. ترسیده بودیم. صدا ادامه داشت. صدای تیر بود. دو سه ساعتی شنیده میشد. صدا از طرف حرم بود. صبح، خبر کشتار مسجد را شنیدیم. پدر نگذاشت بروم بیرون، گفت: «اگر تو را هم ببینند مثل کشتهها میندازن داخل چاه.»
اصغر عمرانی متولد 1305: «آخر شب بود. با مادرم از خانه خاله در خیابان تهران برمیگشتیم خانه خودمان در کوچه پیر پالاندوز. (در طرح توسعه خیابانهای اطراف حرم مطهر امام رضا (ع) و بازسازی مقبره پیرپالاندوز این کوچه از بین رفته است.) سربازها دور فلکه حرم ایستاده بودند و روی پشت بام مسجد به سمت صحن مسجد مسلسل گذاشته بودند. انگار آمادهباش بود. قبل از اذان صبح، صدای الله اکبر و تقتق گلوله و رگبار مسلسلها با هم قاتی شد. صبح زود که از خانه زدم بیرون، سر کوچهها سرباز گذاشته بودند. کسی حق نداشت وارد خیابان شود. اطراف حرم را بسته بودند و کسی اطلاع درستی از ماجرا نداشت. داییام را همان صبح زود خواسته بودند؛ مثل بقیه خدام حرم. چند روز بعد، خودش ماجرای آن روز را تعریف کرد.
-بعضی بوریاهای مسجد را از شدت خون نمیشد دید. منقلب شدم و اشکم سرازیر شد. همونطور که خونها رو تمیز میکردم. وارد حرم شدم. بعضی چراغهای حرم شکسته بود. انگار تیرها به این سمت هم اومده بود. دیوارهای صحن گوهرشاد سوراخسوراخ شده بود. شبستان و صحن و ایوون پر از خون و جنازه بود. جنازهها رو میگذاشتیم توی گاری دستی و سوار کامیونهای جلوی در میکردیم. چند روزی کارمون همین بود. جنازهها رو سربازها میبردن قتلگاه پایین خیابون.»
آمنه رفتاری به نقل از مادرشوهر، متولد 1336: «پنجمین فرزندم طی شانزده روز گذشته را غسل و کفن کردم. نمیدانستم چه مرضی است که به خرمن خانواده ما افتاده و بچهها را یکییکی درو میکند. مگر منِ مادر چقدر باید تحمل بکنم؟ دلشکسته و درمانده، دست گلباجی و فاطمه را گرفتم و راهی حرم شدم تا آقا ضامن بچههایم شود، تا سالم بمانند، تا اگر مریض شدند شفایشان بدهد. تا دلم قرار بگیرد، تا... .
با هزار امید راهی حرم شدم. نزدیک حرم هیاهویی به پا بود. زمزمه و حرف از قتل عام بود. دلم شکست. رو کردم به گنبد آقا و گفتم: «یا غریبالغربا، اومدم اینجا دلِ شکستهم قرار بگیره؛ اما انگار اینجا دل مادرها و پدرهای زیادی رو بیقرار کردن.» مشهد دیگر امن نبود. دست بچههایم را گرفتم و یک ماهی رفتم طرقدر بالاتر از طرقبه و از مناطق ییلاقی اطراف مشهد.»
رجبعلی سلیمانینیا متولد 1305: «از دور مشخص نبود. نزدیک که شد شناختمش. شیخ صادق بود. همان که در مکتب زیر و بر به من و بقیه بچهها درس میداد. نفسنفسزنان رو کرد به پدرم و چند نفر دیگری که در زمین کشاورزی مشغول درو جو بودند. «فردا هر کی هر چی داره بیاره؛ بیل، داس، کلنگ، چوب. میریم مسجد گوهرشاد برای جهاد. مردم برای قیام اونجا جمع شدن. علم و پرچم هم بردارین.» شیخ عجله داشت. رفت سرِ زمینِ بقیه کشاورزها تا آنها را هم خبر کند. همهمهای در روستای چهاربرج پیچید. خبرِ رفتن برای جهاد روستا را پر کرده بود؛ اما بعدازظهر خبر تلخی رسید. -کسی نره شهر. مسجد رو به خاک و خون کشیدن.
ابوالقاسم خزعلی متولد 1304: «نُه سالم بود. فردای کشتار مسجد همراه پدر وارد صحن کهنه شدم. ورودی صحن یکی افتاده بود. پدر پرسید: «اهل کجایی؟» گفت: «جاغرق.» پدر گفت: «انشاالله زودتر خوب میشی.» رفتیم صحن نو یکی دیگر افتاده بود و صورتش تغییر کرده بود. مرده بود! شب از ترس، تب کردم. چند روز بعد که ماجرای درگیری را شنیدم، خدا را شکر کردم که آن شب پدرم خواب ماند و به غائله گوهرشاد نرسید.»
حسینعلی دانشمند نوروزیان به نقل از پدر، متولد 1317: «دامادم تازه از شوروی برگشته بود. دنیادیده بود و تاجر. حرفش برایمان حجت بود. شب جمعه که آمد خانه، گفت: «اوضاع مشهد خوب نیست. مردم علیه شاه توی مسجد گوهرشاد تجمع کردن و سربازها اطراف حرم کشیک میدن.» بعد رو کرد به من و گفت: «مراقب پسرهات باش. نذار برن بیرون.» سپردم که محمدحسین و محمدجعفر را در خانه نگه دارند؛ اما صبح محمدجعفر نبود. در تاریکی رفته بود. دل واپس شدم. دامادم رفت دنبالش. چند ساعت بعد که برگشت، گفت: «محمدجعفر تیر خورده و توی بیمارستان آمریکاییهاست.» همه شال و کلاه کردیم سمت بیمارستان تا نورچشم هجده سالهمان را ببینیم؛ اما اجازه ورود ندادند. مامور آمد و گفت: «اگر کسی از این ماجرا با خبر بشه. شما هم دستگیر میشین!» خوراکم شد گریه. مدام به محمدجعفر فکر میکردم. الان کجاست؟ درد میکشد؟ آن از خدا بیخبرها بهش میرسند؟ اذیتش نمیکنند؟ خودم را دلداری میدادم که امروزفردا درِ خانه باز میشود و محمدجعفر میآید تو.
بدون محمدجعفرم خانه شده بود ماتمکده. چند روز بعد، خبر آمد که بچهام کشته شده است. امیدم ناامید شد. حتی اجازه ندادند جنازهاش را ببینم. خودشان در قبرستان هشتآباد دفنش کردند. حالا نوبت پوشیدن لباس مشکی و عزاداری برای محمدجعفرم بود؛ اما گفتند: «حق ندارید مراسم عزا بگیرید، وگرنه دستگیر میشوید!» چه سخت بود آن روزها که نمیتوانستم داد بزنم و شیون و زاری کنم. از ترس آژانهای جلوی در که گوش میگذاشتند روی دیوار تا ببینند صدای گریه و زاری برای شهیدمان از خانه بلند است یا نه، میرفتم پستوی خانه و لحاف در دهان، برای محمدجعفرم گریه میکردم.»
بختآور بختی، متولد 1292: «اول که آب چشمه گیلاس رنگی شد، تعجب نکردم؛ اما قرمزی آب تمام نشد که نشد. پرسیدم و شنیدم: «قالیهای پرخون مسجد گوهرشاد رو آوردن توی مسیر جوی چشمه برای شستوشو. همون جا میشورن و میندازن بالای تپه و کوه تا خشک بشه.» چند روز بعد که کمی سروصداها خوابید، راهی حرم شدم. هنوز رد خون در صحن دیده میشد. در چشمه گیلاس(روستایی در 50 کیلومتری شمال غرب مشهد) هم صحبت از اتفاق آن روز بود.
حیدر ضرابی، متولد 1308: «خانهمان توی کوچه شور (واقع در محل فعلی آرامگاه پیر پالاندوز، شمالشرقی حرم مطهر امام رضا(ع)) بود. پدر دستم را گرفت و برد پایین خیابان. از همان جا پیچیدیم سمت قبرستان؛ قبرستان پایین خیابان. نشستم کنار پدر. پدر اول فاتحه خواند و بعد از چند بار قرائتِ سوره اناانزلنا، به من گفت: «بابا جون فاتحه بخون.» فاتحه خواندم؛ اما نمیدانستم برای کی. پدر انگار سوال ذهنم را خواند. گفت: «بابا اینجا کلی آدم زیر خاکن. توی یه گودالِ هشت در هشت! همهشون رفته بودن مسجد گوهرشاد، پای منبر بهلول. سربازهای از خدا بیخبر همهشون رو کشتن و بدون سروصدا ریختن توی این گودال.» بعد از آن، چند بار دیگر هم برای فاتحهخوانی رفتیم قبرستان؛ فاتحه برای شهدای مسجد گوهرشاد.
نشر راهیار کتاب «ماکسیم بر بام» تحقیق و تالیف مهدی عشقی رضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما را در 128 صفحه، شمارگان 1000نسخه با قیمت 38هزارتومان در حوزه تاریخ شفاهی راهی بازار کتاب کرده است.
نظر شما