به مناسبت سالروز شهادت شهید عباس بابایی؛
آخرین پرواز به بینهایت رسید/ نگاهی به چند عنوان کتاب درباره شهید خلبان عباس بابایی
شهید عباس بابایی، به بزرگواری و بزرگمنشی شناخته میشد و خلبانی ماهر و فرماندهی بسیار لایق بود. دربارهاش چند عنوان کتاب وجود دارد که عمدتاً براساس خاطرات و روایتی است که نزدیکانش بازگو کردهاند.
یکی این خاطرات را سرهنگ علی مطلق روایت میکند: در مراسم چهلم شهید، مرد میانسالی را دیدم که کلاه نمدی به سر داشت و شلواری گشاد پوشیده بود و بر مزار عباس خاک بر سر میریخت و به شدت میگریست. چنان میگریست که دیگران را هم متأثر میکرد. نزدیکش شدم و پرسیدم: «پدر جان! این شهید با شما چه نسبتی داشت؟» مرد سرش را بلند کرد و گفت: «او همه زندگی ما بود. ما هر چه داریم از او داریم... من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمیدانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی میآمد. او برای ما حمام ساخت. مدرسه ساخت. حتی غسالخانه برای ما ساخت و همیشه هرکس گرفتاری داشت برایش حل میکرد.» پیرمرد میگفت ما او را نمیشناختیم، تا اینکه از شهادتش، آنهم را از روی عکس که به دیوار زده بودند باخبر شدیم.
شهید بابایی در دنیای کتابها
درباره زندگی و منش و خصوصیات اخلاقی شهید عباس بابایی، که متولد قزوین بود و در سیوهفت سالگی به شهادت رسید چند کتاب دیگر، به جز «پرواز تا بینهایت» نیز وجود دارد. در عنوان بیشتر این کتابها، واژه «پرواز» دیده میشود که اشارهای مستقیم به یکی از اصلیترین اولویتها و علایق این شهید است؛ مانند «پرواز عاشقانه» از کامبیز فتحی و نشر سایه گستر، «پرواز سفید» از داوود بختیاری دانشور و انتشارات سوره مهر، و همچنین «لبیک در آسمان؛ خاطرات شهید عباس بابایی» از علی اکبری مزدآبادی و انتشارات یا زهرا. جستجوی خودمان را که بیشتر ادامه بدهیم، به عناوین دیگری هم میرسیم. از جمله رمان «آشیانه بر اوج» نوشته جواد افهمی (نشر آجا) که زندگی شهید بابایی را موضوع محوری قرار میدهد و نیز کتاب «من و عباس بابایی: خاطرات حسن دوشن از شهید عباس بابایی» که عنوان دیگری از عناوین تولیدی انتشارات یا زهرا محسوب میشود و مانند کتاب «لبیک در آسمان» به قلم علی اکبری مزدآبادی تألیف شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: عباس جان یادت هست همیشه این جمله را زیر لب میگفتی و گریه میکردی که خدایا پس کی نوبت من میشود؟ من هم میگفتم اگر سعادت داشته باشیم میشود. یادت هست دایم این ورد زبانت بود که آنان که گستاخی شهادت را ندارند به ناچار مرگ آنها را میپذیرد. عباسم تو به بالاترین جایگاه نزد خداوند رسیدی که لیاقتش را داشتی و خوش به سعادتت ولی رفیق قولی که به من دادی یادت هست؟ که گفتی در آن دنیا دست مرا میگیری. البته که میدانم مثل همیشه تو طبق قولت عمل خواهی کرد. از تو ممنونم که در همه احوال هوای من را داری و هنوز فراموشم نکردی و هر وقت صدایت زدم جواب مرا دادی. عباس! دلم برای صوت قرآنت، برای کشتی گرفتنهایمان، دویدنهای صبح زود، خندههای دلربا و زیر لبت، تعزیهخواندنهایت و در یک کلام دلم برای روزگار با تو بودن تنگ شده است.
در ابتدای این گزارش از همسر شهید بابایی نام بردیم. خانم حکمت راوی کتاب «بابایی به روایت همسر شهید» (انتشارات روایت فتح) است و روایتش را از روزهای کودکی عباس بابایی شروع میکند، با تحصیل و انتخاب شغل خلبانی و اعزام به آمریکا ادامه میدهد، به خاطراتی از زندگی مشترکشان میرسد و با شهادت شهید بابایی در روز عید قربان در سال ۱۳۶۶ به پایان میبرد. در بخشی از این کتاب میخوانیم: زن میدانست که مرد دوباره مجابش میکند. برایش منطق و استدلال میکند. قربان صدقهاش میرود و میخنداندش. این بار اما خنده به لبهایش نمیآمد. مرد داشت میگفت که او که این مدت این همه زجر کشیده، قدرت تحملش برای پذیرفتن این یکی هم زیاد شده. میگفت وقتی تابوتش را دید گریه و زاری نکند. از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن میگفت که میرود حج و صبر از خدا میگیرد و بعد... قبولش مشکل بود. همه عمر یازده ساله زندگی مشترکشان از این ترسیده بود و حالا مرد داشت دقیقاً راجع به همین صحبت میکرد. هرچقدر هم مرد برایش حرف میزد، این یکی را نمیتوانست بپذیرد.
نظر شما