تیشه نداشتی که بیستون بتراشی، بیستون بودی که تیشهها بر پیکرت نقشآفرین شدند. کبوتر بودی و مرام عقاب داشتی و در سِلکِ تو سالکانِ طریق، سرافشان به بارگاه شعر اِذنِ جلوس مییافتند.
دردها از سر شوق، تو را در آغوش کشیدند و چه مشتاقانه همدردشان شدی. رفیق سایه خود بودی و رازنشینِ شأن و شوکت خویش. لبانت، رویشگاه سلام و صوت قناری بود و چشمانت زایشگاه پرنده و پرواز.
کوه در سکوت تو ساکن بود و دریا در سینه تو مُتلاطِم. حالا که خواب به آب زده و تو را درنوردیده، بگذار دریا در نغمه غوکان، غوطهور شود و آب در لانه مورچگان، طوفان.
زندگی را نرنجاندی و رنجیدی. یکتن بودی و دردها هزارهزار. سالها بود که تن را در مزرعِ زرد رنجها، رها به حال خویش واگذاشتی.
شعر از تو مرام گرفت و عشق از تو نام. حالا که نیستی، آتش را به باد میسپارم و بلوطها را به خدا. فردا آینههای روبهرو، از تو تکثیر خواهند شد و ابدیت از تو طلوع خواهد کرد.
نظر شما