کتاب «مرغان ابراهیم» مجموعهای مشتمل بر 11 داستان کوتاه درباره پیادهروی اربعین است که در ادامه بریدهروایتهایی از این داستانها را میخوانید.
«صدای آشنا» اولین داستان مجموعه «مرغان ابراهیم» است که اکرم گلپایگانی آن را نوشته است. «تا حالا کربلا رفتی؟/ با اینبار میشه چهاربار/ آفرین، با کی رفتی؟/ با خالههام، اونا هربار که برن کربلا، من رو با خودشون میبرن واسه کمک و بارکشی، هرچهاربار که رفتیم اربعین، از نجف تا خود حرم پیاده رفتیم، اما خاله بزرگم هیچ وقت نذاشته برم داخل حرم. همیشه میگه از دور سلام بده، شلوغه، گم میشی، اما دیگه بزرگ شدم. اینبار میخوام برم داخل، دودستی بچسبم به ضریح و زیر گنبد دعا کنم.»
«میشود برگردم؟» عنوان دیگری از داستانهای این کتاب است که خاطره شیوندی آن را نوشته است. «راه میافتم. موکبها یک به یک ردیفند و دم زائران را میبینند. نگاه میخکوب پیرمرد عراقی توی تشت آب، مرا به طرف خودش میکشاند. پیرمردی است بلندقد و سیاهچهره با دشداشه بلند مشکی که انگار رنجی بزرگ روی شانههایش سنگینی میکند. نمیدانم چه راز و نیازی با آب میکند که متوجه حضورم نمیشود. گویا آب دارد برایش روضه میخواند... کنار موکب یتیمهالحسین رقیه حرف دوستم توی ذهنم پررنگ میشود: سعی کن توی مسیر خیلی سیراب و سیر از غذا نشوی، تا درد و رنج اسرا را بهتر بفمی.»
داستان بعد «مرغان ابراهیم» است، نوشته ابراهیم اکبری دیزگاه. «در یکی از سفرهای قبلی اربعین، اتفاقی در موکب کویتیها با مرد میانسالی آشنا شدم که ریش بلندی داشت و اهل گیلان بود. او از کاروان جدا شده بود و مسیر را تنها میرفت. احوال خوبی داشت و حرفهای جالبی میزد. چند دقیقهای با هم بودیم، ازش خوشم آمد؛ خواستم تا کربلا در رکابش باشم. محترمانه رد کرد. دلیلش را پرسیدم، گفت در این سفر هیچ چیز مثل خلوت و تنهایی خوب نیست برای آدم.»
«راه بینشان» عنوان دیگری از داستانهای این کتاب است که زهرا کاردانی آن را نوشته است. «دوازده سال پیش بود که اولین بار اسم اربعین را شنیدم. خواستگاری داشتم به اسم سیدمقداد که اواخر ماه محرم با خانوادهاش آمده بودند و یکی دو جلسه صحبت کرده بودیم. اما یک دفعه غیبش زده بود. بیست روز بعد با صورتی کبابشده و صدایی خاکسوز برگشت و نشست روی صندلی رنگباخته اتاقم و گفت برای پیادهروی اربعین رفته بوده کربلا.»
«داستانهای رونده» دیگر داستان این مجموعه است که سارا شجاعی آن را نوشته است. «برای همسفرهای سال اولم، هیچ چیز مهم نبود. غیر از اینکه به کربلا برسند و برگردند. هر وقت میایستادم تا به عربی دست و پا شکسته از پسربچهها و دختربچههایی که در مسیر خرما یا آب تعارفمان میکردند، بپرسم اسمشان چیست و چند سالشان است، همسفرهایم حوصلهشان سر میرفت و نق میزدند. راستش وقتی متوجه شدم از آنها جدا افتادهام، خیلی هم خوشحال شدم. نگران چیزی نبودم.»
داستان بعد «میهمانی پدر» است که مهدی قزلی آن را نوشته است. «نه درست و حسابی هنرمند هستم، نه درست و حسابی ترک. ولی در دنیایی موازی، اسم من هم در فهرستی نوشته شده بود. تماس که قطع شد، خودم را در پایان زیارت میدیدم. احساسم این بود که اتفاق دلخواهم افتاده. من دنبال دعوت بودم، دعوت برایم مهمتر بود از رفتن. دعوت، خطی روشن از جنس امید است و چشممان به امید حسینی روشن.»
«مقصدترین مسیر» دیگر داستان این مجموعه است که معید داستان آن را نوشته است. «یک چیزهایی آنقدر قابل تحسین است که آدم دلش نمیآید در آن دقیق شود تا یک وقت خدشهای به تصوراتش وارد نشود. واقعا معجزه است که نیازهای این تعداد زائر در ایام اربعین، آن هم بدون هزینه تامین میشود. و این به مدیریت جهادی مردمی عراق برمیگردد. برخلاف آنچه ما در کشورمان جهاد یا مردم یا مدیریت مینامیم. تعداد آنهایی که خانهشان را موکب کردهاند یا بخشی از درآمد سالانهشان را نگه داشتهاند تا خرج این روزها کنند، اگر بیشتر از موکبهای نهادی نباشد، کمتر نیستند. این مردم اتفاق عظیمی را رقم میزنند.»
داستان بعد «پرسه در خاک غریب» است که حسام آبنوس آن را نوشته است. «یاد اولین همسفرهایم در زیارت اربعین بودم. یاد اولین تماشا. اولین دیدار. یاد کسانی که میخواستند باشند و نبودند. یاد همه کسانی که دیگر بین ما نبودند اما یاد و روحشان حاضر بود. یک دفعه، گنبد و گلدسته حرم قمر بنیهاشم(علیهالسلام) قاب نگاهم را پر کرد. خودم را فراموش کرده بودم. به هر دشواری که بود رسیده بودیم. ایستاده، با بدنهای خسته، از دور صدا زدیم: سلام آقا.»
«مسیر ناتمام» دیگر داستان این مجموعه است که مهدی کفاش آن را نوشته است. «نیمساعت در انتظار ماشینی بودیم که ما را به کربلا ببرد. بالاخره یک مینیبوس ایستاد. سوار شدیم و این نقطه پایان سفر اربعین بود. حس خسران غریبی داشتم. حس یک رفیق نیمهراه. اولین سفر اربعینام بود که نتوانسته بودم تمام مسیر را پیاده طی کنم. با این که در مسیر کربلا بودم انگار از خیل زائران مشتاق جا افتاده بودم. به ساجده نگاه کردم. خیره شده بود به آنسوی پنجره و بیهیچ کلامی، اشک روی گونههایش جاری بود.»
دیگر داستان این مجموعه «روح بارانزده» است که عباس نعمتی آن را نوشته است. «رفتم نشستم توی بینالحرمین و خیره شدم به گنبد امام حسین(علیهالسلام). پیرمردها و پیرزنهایی را یادم آمد که عصرهای ماه صفر پای روضه مینشستند و با شعر (آیا کسی بود که کند یاری حسین؟) گریه میکردند. حالا آمدده بودم جایی که آرزوی چندین ساله آن پیرمردها و پیرزنها بود. شروع کردم به زمزمه شعرهای قدیمی. به یاد روزی که اباعبدالله برای حفظ حرمت کعبه، مراسم حج را نیمهتمام گذاشت، با لحن روضهخوانها برای خودم میخواندم (حرم را از حرم کردند بیرون...) بعد رسیدم به کربلا و (هر دم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله). بعد خیالم را پرواز دادم به شب عاشورا: گفت ای گروه، هرکه ندارد هوای ما/ سرگیرد و برون رود از کربلای ما»
«چرا من رو نبردی؟» آخرین داستان از کتاب «مرغان ابراهیم» است که مجتبی بنیاسدی آن را نوشته است. «نگاهی به من کرد. دستهایش را برد زیر بغل. لبهایش را آویزان کرد و گفت: چرا من رو نبردی کربلا؟ همه آن کاشها خراب شد روی سرمان. کاش صبر کرده بودیم گذرنامه ریحانه هم رسیده بود. چه کاش بیفایدهای. حالا هرچه مینویسم به یک کاش ختم میشود. اصلا قصه کربلا قصه کاشهاست. کاش علی اصغر تشنه نبود... کاش عمو برمیگشت به خیمهها... کاش عمه کتک نمیخورد... کاش تن بیرمق علی اکبر میان شمشیرها نمیرفت... کاش بابا نمیرفت... مرتب به این فکر میکنم که ریحانه تا کی یادش خواهد ماند که او را جا گذاشتهایم؟»
کتاب «مرغان ابراهیم» روایتهایی از پیادهروی اربعین است که توسط خسرو باباخانی گردآوری شده و مؤسسه خانه کتاب و ادبیات ایران، آن را در 168 صفحه منتشر کرده است.
نظر شما