راوی در بیست سالگی تصمیم میگیرد که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) اقدام کند. کتاب بدون معطلی مخاطب را به فضای روایت پرتاب میکند. لحن قصهگوی کتاب به صورتی است که به نظر میرسد راوی با همان لحن و شیوه خودش نشسته و از سرنوشتش میگوید.
گاهی هم آدم از این همه تکرار یک موضوع یا خسته میشود یا خجالت میکشد. حالت اول وقتی رخ میدهد که هرچه بیشتر میگردی کمتر پیدا میکنی. و حالت دوم وقتی رخ میدهد که ناخودآگاه حس گلایه کردن پیدا میکنی. مثلاً وقتی از زندگی شخصی یک نفر مینویسیم چقدر لازم است به کودکی آن آدم پرداخت شود؟ آیا کودکی او در دوره تاریخی خاصی بوده و این معاصرت و روایت باعث روشن شدن برخی از ابعاد تاریخ میشود؟ یا پرداختن به کودکی و نوجوانی او میتواند ما را با بخشی از سنتها و آداب و رسوم گذشته آشنا کند؟ اصلاً قصد ما از نوشتن سرگذشت یک نفر چیست؟ آیا یک برهه از زندگی او مهم است یا همه زندگیاش؟ کجای زندگیاش مهمتر است؟ برخی از نویسندگان گاهی آنقدر در نوشتن از کودکی افراط میکنند که مخاطب را از خواندن کتاب پشیمان میکنند.
یک گلایه دیگرم در مورد کتابهای مدافعین حرم است. قطعاً زندگی همه آنها میتواند یک درس زندگی باشد. برخی بیشتر برخی کمتر. اما یکی از دلایلی که من به کتابهای این حوزه علاقه دارم مسئله سوریه است. دوست دارم بدانم نحوه اعزامها به چه صورت بوده؟ تمرینات کجا انجام میشده؟ جنگ به چه صورت بوده؟ و... اما معمولاً در این کتابها کمتر به این مسائل پرداخته میشود. معمولاً مسئله خانوادگی اولویت بیشتری دارد تا جنگ در سوره و دفاع از حرم.
باورم نمیشد یک روز یک کتابی دست بگیرم که هر دو اعتراض من در آن لحاظ شده باشد. هم کودکی، هم سوریه.
کتابی که نه اسمش و نه طرح جلدش هیچکدام من را جذب نمیکرد. مخصوصاً طرح جلدش که من را دچار خوف میکرد. اما با یک توفیق اجباری کتاب را دست گرفتم. مقدمه را که ورق زدم با اولین جمله جذب کتاب شدم. یک کتابِ روایی که کاملاً داستانی شروع شده بود: «اول ابتدایی بودم. داشتم روی دیوار مدرسه میدویدم که یک پارهآجر دیدم و به دلم افتاد بزنم پنجره مدرسه را بشکنم.» با یک چنین آغازی مگر میشود کتاب را زمین گذاشت؟ طبق معمول اینطور کتابها سرگذشت راوی این کتاب یعنی سید علی جعفری هم از کودکی شروع میشود. اما با چند حادثه داستانی، با ریتم تند و از همه مهمتر خیلی کوتاه. نویسنده در کمتر از بیست صفحه به خانواده و کودکی و نوجوانی راوی پرداخته است. ماجرای کتاب خیلی زود به سفر سوریه میرسد. راوی در بیست سالگی تصمیم میگیرد که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) اقدام کند. کتاب بدون معطلی مخاطب را به فضای روایت پرتاب میکند. لحن قصهگوی کتاب به صورتی است که به نظر میرسد راوی با همان لحن و شیوه خودش نشسته و از سرنوشتش میگوید. یک روایت کاملاً خطی. حتی اگر راوی جایی از اتفاقات را فراموش کرده در مسیر روایت به آن موضوع اشاره میکند که فلان جای روایت فلان موضوع را فراموش کردم. راوی حتی در یکی دو زیرنویس به سکوتهای معنیدار راوی هم اشاره کرده. فرم و لحن کتاب طوری است که گویا یک نفر فقط نوارهای ضبط شده را پیاده کرده. اما متن روان، تعلیقهای بین روایت و... نشان از هوشمندی نویسنده دارد. فقط با پیاده کردن مصاحبه نمیتوان به این تکنیک دست پیدا کرد.
چون بخش عمده کتاب درباره سوریه است تقریباً اطلاعات خوبی درباره شرایط جنگ در سوریه در کتاب گنجانده شده. اما بعضی از اطلاعات برای مخاطب ایرانی مهمتر است. اطلاعاتی که کمتر کسی آن را شنیده است. «آن وقتها، فقط ما افغانستانیها را به عنوان نیروی پیاده یا زرهی به سوریه میفرستادند و برای همین، بعضی از ایرانیهایی که دوست داشتند به سوریه بروند خودشان را افغانستانی جا میزدند.»
ما در کتاب شبح با یک راوی به شدت صادق مواجه هستیم. او هم از تمام ترسهایش پرده برداشته و هم از شیطنتهایش. او میترسد. زیاد هم میترسد. ولی ترسو نیست. یکبار یک جایی خواندم که «آدم شجاع کسی نیست که از چیزی نترسد، شجاعت یعنی غلبه کردن بر ترسها».
سیدعلی جعفری راوی کتاب به خاطر برخی حواشی حتی جایی از جنگیدن پشیمان میشود. اما دوباره به صحنه نبرد برمیگردد. چون اعتقاد دارد که: «جنگیدن برای این خانواده پشیمانی ندارد».
اگر کتاب را بخوانید متوجه میشوید که او حتی مسلمان دو آتشه هم نیست. خیلی جاها به خاطر ترس حتی توی خلوت خودش تقیه میکند. حتی آنقدری سواد ندارد که بتواند قرآن بخواند و فقط چند سوره کوچک حفظ است. او یک کارگر کارگاه دمپاییسازی است که اولینبار برای هیجان و زیارت مجانیِ حرم حضرت زینب(س) به سوریه میرود. اما بعد از بازگشت از اولین مأموریتش با وجود تمام ترسها و نگرانیها طاقت دوری از میدان جنگ را ندارد. او حتی آرزوی شهادت هم ندارد. اما دچار یک سرنوشت ترسناک میشودِ «اسارت».
روی جلد کتاب زیر تیتر کتاب شبح نوشته شده: «خاطرات مدافع حرم؛ سیدعلی جعفری اسیر فراری از زندان تکفیریهای سوریه».
اسارت بدترین سرنوشتی است که میتواند برای یک رزمنده اتفاق بیفتد. شهادت معمولاً آرزوی یک رزمنده است و سرنوشت بدی نیست. اما حتی شاید قطع عضو خیلی بهتر از اسارت باشد.
مخاطب این کتاب از همان ابتدا که کتاب را دست میگیرد خیالش راحت است که راوی کتاب از زندان فرار کرده و در بند اسارت نمانده است. اما ماجرای چطور اسیر شدن و چگونه روزگار گذراندن اون دوران یک ماجرای پر فرازوفرود است. نویسنده مخاطب را زیاد منتظر نمیگذارد. حتی از بخش جنگ هم به سرعت عبور میکند. البته چیزی را ابتر نمیگذارد. بخش مربوط به اسارت سیدعلی جعفری تقریباً دو سوم کتاب را به خودش اختصاص داده است.
زندان تکفیریها و تعامل تکفیریها و مسلحین با هم و رفتار و منش و مانیفست هرکدام از آنها از مهمترین اطلاعاتی است که در اختیار خواننده قرار میگیرد. کتاب شبح دست مخاطب را میگیرد و با خودش به دل دشمن میبرد. جایی خوفناک که نجات از آن غیرممکن به نظر میرسد.
نظر شما